تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 15 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):روزه بگيريد تا تندرست باشيد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

ترازوی آزمایشگاهی

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

خانه انزلی

تجهیزات ایمنی

رنگ استخری

پراپ فرم رابین سود

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799497753




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تو چرا بي‌سوار زنده اي؟(راوي: اسبي در كربلا)


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: تو چرا بي‌سوار زنده‌اي؟ده مجلس تا عاشورا
كربلا
1- آخرين ورق‌هاي حادثهدر تمام طول راه که با خودم و آن عزيز يگانه واگويه مي‌کردم، مي‌گفتم انگار من مانده ام که روايت کنم تو را! بنشين ليلا! اين‌طور با چشم‌هاي غم گرفته و اشکبار، به من خيره نشو. کيست که بتواند اين همه غم را در نگاه يک زن ببيند و تاب بياورد؟! بيا و آخرين ورق‌هاي حادثه را هم از چشم‌هاي من بخوان! من ديگر بناي زنده ماندن ندارم. زماني بزرگترين آرزويم عمر جاودانه بود و اکنون مرگ تنها آرزوي من است. وقتي مرا به محمد پنج ساله هديه کردند و او بر من نشست، از شدت شعف دستهايم را بلند کردم، اما من که سوار محبوبم را بر زمين نميزدم و او هم چه خوب اين را مي‌دانست. پس از پيامبر مرکب علي شدم و پس از آن امام حسن و سپس امام حسين. امام که ذوالجناح را داشت، مرا به علي اکبر سپرد. يعني دوباره پيامبر! تمام اين صد و ده سال انگار يک روياي شيرين بود که با دشنه عاشورا به پايان رسيد. من که در آن صد و ده سال عمر نکردم، در اين چند صباح پس از عاشورا، عمر همه اسب هاي تاريخ را بر دوش ميکشم. اين است که خسته ام ليلا! و فکر مي‌کنم که مرگ تنها مرهم اين همه خستگي باشد.
كربلا
2- بخواب! فردا هم روز خداستديشب چگونه به خواب رفتم؟ تا کجا گفتم؟ چه گفتم؟ نيمه هاي شب از صداي گريه تو بيدار شدم. آرام آرام تن خسته ام را به کنار پنجره رساندم. ديدم که بر سجاده نشسته‌اي و اشک، مثل باران از شيار گونه هايت مي‌گذرد.نمي‌فهميدم که با خداي خود چه ميگويي، همينقدر ميديدم که هر از گاهي صيهه اي ميکشي و بر کنار سجاده فرو مي افتي. و من تا صبح در کنار پنجره به نماز باران تو اقتدا کردم و اشک ريختم. گريه هاي تو مرا به ياد گريه هاي حسين در فراق پيامبر انداخت. آن‌قدر که خدا هم بيتابي کرد و بعدها شبيهي از پيامبر را در دامانش گذاشت. يادت هست چند نفر بعد از بدنيا آمدن علي، تو را آمنه خواندند و علي را محمد؟ در کربلا هم همين شد. آرام باش تا بگويم: اول تا مدتي هيچ کس او را نميشناخت.نقاب به صورت انداخته,عمامه ي سحاب بر سر پيچيده و تحت الحنک به گردن بسته بود.گيسوان سياهش را به دو نيم کرده ,نيمي از دو سوي گردن بر شانه آويخته و نيم ديگر بر پشت ريخته ,بي هيچ کلام شروع به گشت زدن در ميدان کرد. اما ناگهان نقاب به بالا گريخت و قرص ماه تماماً نمايان شد. فغان از سپاه دشمن برخاست که «والله اين رسول الله است! اين پيامبر خاتم است! اين نبي مکرم است!» صداي ابن سعد به تحقير ياران خويش بلند شد: دست برداريد از اين گمانهاي باطل! اين که پيش روي شماست، علي اکبر است. همان که براي قتل او جايزه هاي کلان معين شده. امشب که من اينقدر قبراق و مشتاقم براي سخن گفتن، تو تا اين حد، زرد و نزار و از حال رفته اي. جاي اشک بر گونه هايت تاول زده و ساحل مژگانت از درياي اشک شوره بسته.بخواب، خواب براي اين روح خسته و اين چشمهاي به گودي نشسته، غنيمت است. بخواب! فردا هم روز خداست.
كربلا
3- دنيا پس از تو نباشدمعاويه را يادت هست به هنگام خلافت و آن پرس و جويش از اطرافيان که شايسته ترين فرد براي خلافت کيست؟ و گفته بود: «سزاوارتر براي خلافت، علي اکبر حسين است که جدش رسول خداست، شجاعت از بني هاشم دارد و سخاوت از بني اميه (ليلا، نوه ابوسفيان بود) و جمال و فخر و فخامت از ثقيف.» من که اين قصه يادم بود، وقتي دشمن در کربلا براي علي اکبر امان آورد، تعجب نکردم. قلب را از سينه جدا ساختن، چشم و بينايي را دوتا ديدن، و نور را از خورشيد مجزا تلقي کردن چقدر احمقانه است! علي ِ تو همان دم ِ اول، شمشير ياس را بر سينه شان فرو نشاند و فرياد زد: «من نسب به پيامبر ميبرم. آنچه افتخار من است، قرابت رسول الله است. باقي همه هيچ» شب عاشورا امام فرمود: «اينها طالب من اند. بقيه جانتان را برداريد و در سياهي شب بگريزيد. من راضي ام از شما و بيعت را از دوشتان بر ميدارم» عباس و علي برخاستند و اين مضمون را به دامان محبوب ريختند: «جهان بي حضور تو خالي است، زندگي بدون تو بي معناست. دنيا پس از تو نباشد»
كربلا
4-  تا تو آب ننوشي من لب تر نکنمشب عاشورا آب را ما آورديم. من و سوارم علي اکبر با سي سوار و بيست پياده ديگر. باني اين ماجرا هم علي ِ کوچک شد، علي اصغر، علي دردانه. از بيرون خيمه صداي گريه او را ميشنيدم. گريه اندک اندک به ضجّه و بعد از آن به ناله و التماس و تضرع تبديل شد. از گريه هاي مظلومانه او طوري دلم شکست که اشک به پهناي صورتم شروع به باريدن کرد.خدا خدا ميکردم که سوارم داوطلب آوردن آب شود، هنوز تمام آرزو بر دلم نگذشته بود که سوارم از مقابل ديدگانم گذشت. از پدر رخصت خواست براي آب آوردن. امام رخصت فرمود. سوارم دو مشک بر دوسوي من آويخت. شب پوششي بود و مستي و غفلت دشمن پوششي ديگر. ناگهان برق شمشيرها در فضا درخشيدن گرفت و صداي چکاچک آن سکوت شب را در هم شکست. راه بلافاصله باز شد و سوارم را برق آسا به کناره شريعه رساندم. علي پياده شد و گلوي مشکها را به دست آب سپرد و به من اشاره کرد که آب بنوشم. چشمهايم را به او دوختم و در دل گفتم : تا تو آب ننوشي من لب تر نکنم. او بند مشکها را رها کرد تا من بند دلم پاره شود و آمرانه به من چشم دوخت. سر در آب فرو بردم و چشم به او دوختم بي حتي تکان لب و زبان و دهان. اما او کسي نبود که آب نخوردن مرا نفهمد. مشکها پر شد بي آنکه او لبي به خواهش آب تر کند. وقتي که بر من نشست و خنکاي دو مشک را به پهلو هاي عرق کرده ام سپرد، دوباره صداي چکاچک شمشيرها در گوشم پيچيد. آب بسلامت رسيد. علي دو مشک را پيش پاي امام بر زمين نهاد و در زير نگاه سرشار از تحسين امام چيزي گفت که جگر مرا کباب کرد آنچنان که تمام آبهاي وجودم بخار شد. «پدر جان! اين آب براي هر که تشنه است. بخصوص اين برادر کوچک و ... و اگر چيزي باقي ماند من نيز تشنه ام» آرام بگير ليلا! من خود از تجديد اين خاطره آتش گرفته ام.
كربلا
5-  از رابطه اين دو محبوب چيزي نگفته امعجيب بود رابطه ميان اين پدر و پسر. گمان نميکنم در تمام عالم، ميان يک پدر و پسر اين همه عاطفه، اين همه تعلق، اين همه عشق، اين همه انس و اين همه ارادت حاکم باشد. هميشه مبهوت اين رابطه ام. رابطه دو انيس و همدل ِ جدايي ناپذير است.رابطه ماموم و امام، مريد و مراد، عابد و معبود، عاشق و معشوق، محب و محبوب، و اگر کفر نبود ميگفتم رابطه عابد و معبود است. ميماندم که کداميک از اين دو مرادند و کداميک مريد. اين چه رابطه اي بود که به هم دل ميدادند و از هم دل مي‌ربودند؟ با نگاه، جان هم را به آتش ميکشيدند و با نگاه بر جان هم مرهم مينهادند؟ من آنجا ايستاده بودم. پدر به علي گفت: «پيش رويم، مقابل چشمانم راه برو!» و او راه رفت. چه ميگويم؟ راه نرفت. ماه را ديده اي که در آسمان چگونه راه ميرود؟ چطور بگويم؟ طاووس خيلي کم دارد. اصلا گمان کن سرو، پاي راه رفتن داشته باشد! نه پاي راه رفتن نه، قصد خراميدن داشته باشد. اما نه ، گمان نميکنم که حسين توانسته بود دست دل از او بشويد. دليل محکم دارم براي اين تعلق مستحکم. اما ... اما وقتي اينطور بي تابي ميکني، من چگونه ميتوانم حرف بزنم؟ ببين ليلا! اگر آرام نگيري بقيه قصه را آنچنان از تو پنهان ميکنم که از چشمانم هم کلامي نتواني بخواني. هنوز از رابطه اين دو محبوب چيزي نگفته ام.
كربلا
6- من بودم و علي و يک ميدان دشمنمن بودم و علي و يک ميدان دشمن و تا چشم کار ميکرد سلاح و تا ديد ميرسيد سوار. من در عمرم اينهمه اسب يکجا نديده بودم. اما اينها را فقط من ميديدم. سوار من انگار چشم به جاي ديگر داشت وگرنه بايد ترسي، ترديدي، لرزشي يا لااقل تاملي ... هيچ از اين خبرها نبود.شروع کرد به رجز خواندن، چه رجز خواندني! چه صدايي! چه صلابتي « اين منم، علي، فرزند حسين بن علي. سوگند به بيت الله که ماييم پرچمدار ولايت نبي. بخدا قسم که اين دشمن بي پدر بر ما نميتواند حکومت کند من با اين شمشير آخته به حمايت از پدرم ايستاده ام و آنچنان که شايسته يک جوان قريشي است، جنگ ميکنم» طارق بن تبيت مثل تير از کمان لشگر جدا شد و با نيزه اي کشيده و بلند به سمت ما هجوم آورد.يک آن دلم فرو ريخت. احساس کردم که سوارم غافلگير شده است. طارق مثل برق از کنار ما گذشت و من فقط حس کردم که سوارم قدري خود را به سمت راست کشيد. نيزه علي بر سينه طارق فرورفته و از پشت به قاعده دو وجب در آمده است. پسران طارق از اين مرگ آني و خفت آميز به خشم آمده ويک به يک به نبرد با علي مي آيند و علي همه آنها را به هلاکت ميرساند. ابن سعد که ديده بود عاقبت چنين جنگي شکست محتوم است، دو هزار تن را به نبرد با يک تن گسيل کرده بود. من تا صدوهشتاد را شمردم و بعد حساب از دستم در رفت. سوار من همچنان ميجنگيد و و ذکر ميگفت و دزديده به پدر نگاه ميکرد. به روشني از مجراي اين نگاه بود که نيرو ميگرفت و استقامت ميافت.جنگ اندک اندک به سردي گراييد و اين فرصتي بود تا علي دوباره نفس در نفس با پدر روبرو شود.
كربلا
7-  و آن بوسه وداع بوداما چه روبرو شدني! پسري زخم خورده، مجروح، خون آلود و لبها از تشنگي به سان کوير عطش ديده و چاک چاک، با پدري که انگار همه دنياست و همين يک پسر. سوار من از من فرود آمد و بال بر زمين گشود تا پاهاي به پيشواز آمده پدر را ببوسد. امام نيز با همه عظمتش بر زمين نزول کرد. دو دست به زير بغلهاي پسر بزد و او را ايستاند و در آغوش گرفت. احساس کردم بهانه اي پيش آمده تا امام اين دردانه خويش را گرم در آغوش بگيرد و عطشي را که از کودکي فرزند، تاکنون تاب آورده است فرو بنشاند. اما علي اکبر نيز کم از پدر نيازمند اين آغوش نبود. تشنه اي بود که به چشمه سار رسيده بود ... و مگر دل ميکند؟ ناگهان شنيدم که با پدر از تشنگي حرف ميزند و ... آب. يادت هست ليلا! يکي از شبها را گفتم : به گمانم امام، دل از علي نکنده بود.آري، دل نکنده بود، مگر ميشود امام زمان دل به کسي بسته باشد و او بتواند از حيطه زمين بگريزد؟! قلب کسي در دست امام زمانش باشد و قابض الارواح بتواند جان او را بستاند؟ نميشود. و اين بود که نميشد. و ... حالا اين دو مي خواستند از هم دل بکنند. امام براي التيام خاطر علي، جمله اي گفت. جمله اي که علي را به دل کندن ترغيب کند: پسرم! عزيزم! سرچشمه رسول الله در چندقدمي است. چشم بپوش از اين چشمه. اين براي التيام علي بود. حسين را چه کسي بايد التيام ميداد؟براي دل کندن، به حسين چه کسي بايد دلداري ميداد؟ باز هم خود او باز هم کلام خود او: به زودي من نيز به شما ميپيوندم. آبي بر آتش! انگار هردو قدري ارام گرفتند. اما يک چيز مانده بود که اگر محقق نميشد، کار به انجام نميرسيد، شهادت سامان نميگرفت. و آن بوسه وداع بود. هر دو عطشناک اين بوسه بودند و هيچ کدام از حيا پيش نمينهادند.عاقبت پدر بود که دست گشود، صورت پيش آورد ولبهاي علي را در ميان لبهاي خود گرفت. من از هوش رفتم به خلسه اي که در عمرم نچشيده بودم و ديگر نفهميدم.
كربلا
8- احساس ميکردم که پرنده اي بر من نشسته استعلي آشکارا سبکتر شده بود.پيش از اين احساس ميکردم که علي بر من نشسته است با يک سلسله از حلقه هاي سنگين زنجير، با يک سلسله کوه. اکنون احساس ميکردم که پرنده اي بر من نشسته است به همان بي وزني و سبکبالي. رنگ رجز به خود گرفت: «اکنون زمين و زمان حان ميدهد براي جنگيدن. حاليا پرده ها کنار رفته است و مصداقها آشکار شده است و حقيقت رخ نموده است. بياييد! پيش بياييد که من عقبگرد نياموخته ام. تا بدنهاي شما هست، غلاف، به چه کار مي آيد؟!» او اگرچه اينچنين ميگفت، اما احساس من اين بود که اين بار براي جنگيدن نيامده است، آمده است براي کشته شدن. به گمانم علي ديگر تشنه نبود. آن عقيقي که او مکيده بود، به آن چشمه اي که او دهان سپرده بود، تشنگي ديگر معنا نداشت. سپاهي که به محاصره اش آمده بود، به هر نقطه اي که او ميرسيد، عقب نشيني ميکرد و باز پيش مي آمد. انگار که او حلقه اي را دور دست ميچرخاند. ناگهان علي به من هي زد. از من سرعتي بيشتر طلب کرد و شروع کرد به درو کردن سرهاي رسيده. بعضي اسبها رم کردند و از مهلکه گريختند. اصولا هر اسبي جگر ماندن در معرکه را ندارد. بالاخره پيش روي ما، خالي و خالي تر شد آنچنان که من به حسي غريزي وحشت کردم.ناگهان رگبار تيرها که به سمت ما هجوم آورد، معناي شوم اين سکوت ناگهاني را دريافتم. من چگونه ميتوانستم ببينم که يکي از اين تيرها به گلوي سوار من نشسته است و حلقش را پاره کرده است. من فقط احساس کردم که افسار در دستهاي سوارم آرام آرام شل ميشود تا آنجا که عنانم به اختيار خودم در آمد، اما ديدم که سوار با سينه بر پشت من فرود آمد و از بيم افتادن، دست در گردن من انداخت. کدام نخلي است که بيفتد و کودکاني که در حسرت صعود از آن بوده اند، دوره اش نکنند و شاخ و برگهايش را به لجاجت نشکنند. التماس نکن ليلا! من اينجاي ماجرا را تا قيام قيامت هم نخواهم گفت. چه فايده که اشکهاي مرا با دستهاي لرزانت پاک کني؟ همين قدر بگويم که اگر خون فرزندت چشمهاي مرا نپوشانده بود، من اسبي نبودم که سوارم را به ميانه سپاه دشمن ببرم. آخر چه توقعي است از کسي که چراغ چشم هايش خاموش شده؟!
كربلا
9-  تو چرا بي سوار زنده اي؟! امشب به قدر مجموع شبهاي گذشته، از تو طاقت و تحمل ميطلبم. ديشب که از هوش رفتي، با خودم ميگفتم که کاش من در همان کربلا جان ميسپردم و بار سنگين اين روايت را بر دوش نميکشيدم. تو اگر بودي و ميشنيدي صداي ناله هاي امام را در پاي جنازه پسر، ميفهميدي که رضا شدن به رضاي خدا، چه کار مشکلي است: -         واي فرزندم! واي پسرم! واي نور چشمم! واي علي اکبرم! واي همه دلم! امام، با دستهاي لرزانش، خون را از سر و صورت و لب و دندان علي ميسترد و با اون نجوا ميکرد: -         تو! تو پسرم! رفتي و از غمهاي دنيا رها شدي و پدرت را تنها و بي ياور گذاشتي. و بعد خم شد و من گمان کردم به يافتن گوهري، به بوييدن گلي، بوسيدن طفل نوزادي.خم شد و من به چشم خود ديدم که لب بر لب علي گذاشت وشروع کرد به مکيدن لبها و دندانهاي او و ديدم که شانه هاي او چون ستون هاي استوار جان تکان ميخورد و ميرود که زلزله اي آفرينش را در هم بريزد. -         دنيا پس از تو نباشد، بعد از تو خاک بر سر دنيا. -         و چه زود است پيوستن من به تو پسرم، پاره جگرم، عزيز دلم. پدر از سر جنازه پسر برخاست، اما چه برخاستني! انگار کوه را بر دوش ميکشيد. امام با خود زمزمه ميکرد و چون کبوتر پر و بال شکسته اي به سمت خيام ميرفت. من اما جرات نکردم به خيمه ها نزديک شم. جوابي براي زينب نداشتم. به سکينه چه بايد ميگفتم؟ اگر رقيه به پاي من مي آويخت و از من برادر ميخواست من چه داشتم که به او بدهم؟ گفتم ميمانم که خبر را از يال خونين من نگيرند. بگذار خبر را امام ببرد. در تمام اين مدت، اين سوال ِ نپرسيده بيش از هر چيز عذاب ميداد که تو مانده اي براي چه؟ تو چرا بي سوار زنده اي؟!
كربلا
10- مصيبت محبوبت، حسين! امشب آخرين شب عمر من است. از فردا اين حياط کوچک به اندازه يک اسب، خلوت تر خواهد شد و من نيز اين بار سنگين تن را بر زمين خواهم گذاشت. از فردا شماتتهاي مردم نيز به پايان خواهد رسيد. ديگر کسي نميتواند بگويد همسر حسين، مادر علي اکبر، دچار جنون شده است.ساعتها نفس در نفس، مقابل اسب فرزند خود مينشيند و هر دو با هم اشک ميريزند. فکر نکن که من اين طعنه ها را نميفهمم. من اگر چه اسبم اما با برترين خلايق امکان محشور بوده ام.از همين ماجراي ديروز، مردم چقدرش را دريافتند؟ همين قدر که مردي سوار بر شتر از کنار خانه ليلا ميگذشته، صداي گريه ليلا او را کنجکاو و پياده کرده و فهميده است که ليلا در غم همسر و فرزند خود شبانه روز ميگريد. همين! اما اين همه ماجرا نبود. من آن شتر راميشناختم. آن شتر را در کربلا هم ديده بودم.در سپاه دشمن بود. به هنگام ملاقات عمر سعد با امام، او خودش را به من رساند و گفت: ميخواهم به امام پناهنده شوم.من به او گفتم: در اين حال و روز، بچه هاي امام هم پناه ندارند. تو در همانجا که هستي سعي کن به قدر خودت کاري کني. و ديروز ميگفت که کاري کرده است کارستان. چموشي کرده است، به کسي رکاب نداده است تا اسبق بن شيث آن سوارکار تيزتک عرب و يار نزديک عمر سعد بر او نشسته است و او اسبق را با مغز به زمين کوفته است و شروع کرده است به دويدن و لت و پار کردن سپاه دشمن و بعد سر به بيابان گذاشته است و تا خود مدينه دويده است. از آن حکايت عظيم هنوز گفتني بسيار مانده است اما من ديگر بيش از اين تاب زنده ماندن ندارم. اگر فقط آنچه را که من در راه بازگشت، ديدم تو ميديدي بشريت را به نفرين خود ميسوزاندي. روزهاي سختي پيش روي توست ليلا! اين چند شبانه روز همه يک تمرين بود براي صبوري. بايد آماده ميشدي براي شنيدن اصل ماجرا. مصيبت محبوبت، حسين! باشگاه كاربران تبيان - ارسالي از ارمياي نبي





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 264]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن