تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 17 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):امّتم همواره در خير و خوبى اند تا وقتى كه يكديگر را دوست بدارند، نماز را برپا دارن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

ترازوی آزمایشگاهی

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

خانه انزلی

تجهیزات ایمنی

رنگ استخری

پراپ فرم رابین سود

سایت نوید

کود مایع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799667906




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

هيچ کس مرا نبوسيد حتي دوستانم!


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
 هيچ کس مرا نبوسيد حتي دوستانم!
هيچ کس مرا نبوسيد حتي دوستانم! نويسنده:غلامعلي نسائي از کوه که سرازير شدم، بعضي ها وسط راه توي سراشيبي زانو مي زدند و هق مي زدند و بالا مي آوردند. هنوزمن سرپا بودم. خودم را نزديک تويوتا رساندم، ولي وقتي دست بردم تا برم بالا يادم آمد که سيد صادق نيست. رفتم داخل سنگر. ديدم درازکشيده وخون بالا آورده. تمام لباس هايش خوني بود. گرفتمش روي دوشم و ازسنگر بيرون آوردم. تنش يخ شده بود. نه حرفي مي زد و نه ناله اي. هراز گاهي يک بار نفس عميقي مي کشيد و خون بالا مي آورد. آرام گذاشتمش عقب تويوتا. کم کم داشت آرام مي شد. برام خيلي سخت بود که درانتظارشهادتش باشم. اما همين حسرتي بردلم بود. راننده دستم را گرفت و ازماشين پايينم کشيد. سيد صادق آرام شده بود. نه هقي، نه دردي، نه استفراقي، نه خوني. گريه افتادم، زار زار.»اقيانوس بود، دريا شد، خروشيد، خروشان، درامواج طوفاني، گم شد... يعقوب، جانباز شيميايي دفاع مقدس، نوجوان بود. رفت جنگ، دفاع کرد، ايستاد و ايستادگي کرد، شيميايي شد. جنگ که تمام شد، او نيز ذره ذره ذوب شد. تمام شد. ده سال صبر کرد، ازدواج نکرد، مي ترسيد. به اصرارمادر، عاقبت ازدواج کرد. شوقي بي پايان... ناگهان همسرش سرفه کرد. دو فرزندش، دو پسرش، ناگهان در حين سرسره بازي، با سر به ديوار خوردند. پزشک گفت: شيميايي شده اند! همسرش فرياد کشيد. بچه ها مي رقصيدند، مي خنديدند، يعقوب پرده ها را کشيد، درها را بست و بيست سال گذشت.بيست سال مي گذرد، تنها تو آمدي. تويي که مرا به گذشته ام کشاندي؛ تنها تو آمدي و ديگر هيچ... و ديگرهيچ نگفت. من هم چيزي براي گفتن نداشتم. چه مي توانستم بگويم. گفتم فقط مي توانم عکس بگيرم؛ بنويسم. همين. اگر پژوهشگرومحقق جنگ يا نويسنده جنگ نباشيم، بعيد است گذرمان به اين گوشه دنج، به اين ديار رنج بيفتد؛ اما شما که داستان يعقوب را مي خوانيد، بدانيد که درحال مرور تاريخ هستيد؛ يعقوب،قهرمان قصه من، قسمتي ازتاريخ است؛ تاريخ من و تو.بند پوتين ها محکم ، دل ها ثابت قدم، سيد صادق تعدادي سربند سبز و سرخ روي دو دستش، مثل دستفروش هاي دوره گرد؛ «سربند دارم، سربند يا زهرا(س) ،يا مهدي(عج) يا حسين( ع) کسي نبود جلو رفتم. مانده بودم چطوري انتخاب کنم. همه ي نام ها برايم مقدس بودند. سيد صادق دستش را جلو آورد: بگيريعقوب. چشم هايم را بستم.دست بردم يکي رابداشتم؛«يا قمر بني هاشم».بستم به پيشاني و گفتم سيد، ببين به من مياد؟ گفت: مگه من آيينه ام پسر؟! به آسمان نگاه کن. آهان،فرمانده داره مياد، ازش بپرس. فرمانده معلوم نبود چي توي سرش هست هي دور خودش مي چرخيد از کنارهرکس هم رد مي شد؛ يک مشت به قمقمه اش مي زد دستي هم به صورت بچه ها مي کشيد ومي گفت:چه خبر؟رفتي ما رو هم فراموش نکن. بگو که دير شد، پس کِي .بعد از کنارم رد شد همين .«همان چه را مي دانستم،گفت و رفت. رفت بالاي تل خاکي پشت خاکريز، ايستاد و شروع به حرف زدن کرد. نطقش گل کرد:خوب بچه ها آماده ايد؟ اگر کسي با خودش کنارنيامده، بره بالاي کوه،بره هرجا دلش هست.اگه دلش به شهر،به خانه، به زندگي و به دنياست،اجباري نيست.کسي روي سرتون سر نيزه نذاشته که بياييد و از دينتان،از آرماهان هايتان دفاع کنيد.خب معلومه،وقتي پاي آرمان بياد وسط، چيزي براي فرو ريختن و ازخويشتن نگذشتن نمي ماند. بازهم مي گم اگه باباي پيرداريد،اگه دلتان تو دنيا گيره برويد،نمونيد. اين جا آخر دنياست. من نگفتم اينجا آخرخطه. شروع از همين جاست،اگر با پاي دل آمديد.سيد صادق که کنارم ايستاده بود، گفت: برويم يعقوب. جا خوردم. گفتم: کجا؟ گفت: اي بابا، اين داداش فرمانده ما همش ميگه بريد خونتون. اگه بنا بود بريم که نيومده بوديم.هيچ کس ازستون کنده نشد. هيچ کس عقب نشيني نکرد. هيچ کس هم بالاي کوه نرفت. همه جان خاکي خود را جايي در دوردست وارهانيده بودند. خودي در ميانه نمانده بود. پس پا پس کشيدن براي چه؟ساعتي گذشت. هواي سرد زمستاني. بچه ها در انتظار عمليات، تن سردشان را گرم مي کردند. مدتي بود که خورده و خوابيده بوديم براي عمليات. حالا که وقتش شده سر از پا نمي شناختند. سيد صادق رفت جاي فرمانده روي بلندي و شروع کرد به حرف زدن. بچه ها از خنده شکمشان را چسبيده بودند. سيد صادق وقت شوخي و خنده چنان فيلمي از خودش در مي آورد که انگار صد سال دانشگاه طنز رفته و درس خنده خوانده، اما آن روي ديگرش اهل دلي بود بيا و ببين؛ کلي بچه ها خنديدن، گفت: حالا مي خوام براتون يه نوحه بخونم. بسه ديگه هرچه خنده بود. بچه رزمنده هاي سبکبال، نه دل در گرو دنيا داشتند نه گرفتاري دنيايي. چنان سبکبال بودند که به تلنگري مي خنديدن. سيد شروع به خواندن نوحه کرد؛ چنان که اشک بچه ها در نم نم باران که درحال باريدن بود، به هم آميخت و دل ها را آشفته کرد. مي دانستند تا ساعتي ديگر در فراق هم خواهند نشست. بچه ها در حال زاري و گريه کردن بودن که فرمانده هان از راه رسيدن. کمي پايه نوحه سيد نشستن. سيد هم گريه مي کرد و از تله خاکي پايين مي آمد و گوشهاي در دل خويش فرو رفت. انگار نه که همان صادق شوخ طبع است. فرمانده روي تله خاکي رفت و شروع کرد: مي خوام يه خبر بدي به شما بدم. دل ها همه ريخت. همه ساکت بودند. کسي جم نمي خورد. نمي دانم چگونه اين خبرو بدم. شما آمديد و دلتان را براي خدا روانه بهشت کرديد. تا همين جا هم که آمديد اجرتان را برديد. کار خودتان را کرديد. تا اطلاع بعدي عمليات لغو شده و چند روز ديگر انشاءالله ... خيلي مختصر و کوتاه حرف زد و پايين آمد. بچه ها ناراحت و دلگير بودند. صف ها به هم خورد. حوصله ها ناگهان سر رفت. هرکه پيش خودش نق مي زد. آخه اگه بنا بود بخوريم ، بخوابيم ... چند وقته داريم مال بيت المال مي خوريم. همين طوري بي هدف. اين که نشد. بعضي ها هم راضي بودند به رضاي خدا. البته فقط حوصله ها سر رفته بود، همين. مثل اينکه توي يک صف منتظر گرفتن چيزي باشي، بعد يک مرتبه بگن آقا تمام شد، بريد. حال همه گرفته شد. بدجوري بچه ها ناراحت شدند. دمغ و خسته و نااميد، رفتند داخل سنگرها. بعضي ها هم رفتند بالاي کوه، لب چشمه. من رفتم داخل سنگر. سيد صادق هم آمد. کتري را گذاشتم تا چاي بخوريم. حمايلم را باز کردم و توي سنگر دراز کشيدم. صادق هم دراز کشيد. نه من نه صادق ، يک کلمه حرف نمي زديم.چند دقيقه همينطورگذشت. هنوزکتري جوش نيامده بود. ناگهان احساس کردم صدايي از دور دست به گوشم خورد. ازجا پريدم و دست صادق را گرفتم. به سرعت صادق را هم کشيدم از سنگر بيرون .صادق گفت: چه شده؟ ديوانه شدي؟ گفتم دلم يه هوايي داره. يه صدايي تو گوشم پيچيد. جلوي سنگر ايستادم. صادق هم کنارم . گفت: ديوانه کله خراب ، بريم بابا. بريم چايي. سرم درد مي کنه. خسته ام يعقوب. بچه ها خيلي آرام بيرون قدم مي زدند. بعضي ها هم دور هم نشسته بودند و حرف مي زدند . به آسمان نگاه کردم،ابرهاي سفيد، تکه تکه در آسمان معلق بودند. تمام آسمان را ورانداز کردم. هيچ چيزي پيدا نبود. صادق گفت: دنبال چي مي گردي؟ گفتم: راستش توي سنگر که دراز کشيده بودم،حس کردم صداي هواپيما و انفجاراومد. سيدگفت :خواب ديدي خير است انشاءالله. ولي ناگهان باز همان صدا و باز همان انفجار در گوشم پيچيد :سيد!ديدي زدن؟شنيدي؟ صداي هواپيما. صادق گفت:ول کن بابا . دستم را گرفت و کشيد داخل سنگر. من هنوز چشم هايم آسمان را رصد ميکرد.يک پايم داخل سنگر بود و يکي بيرون و سرم هنوز به آسمان که خودم را بيرون سنگر ول کردم. گفتم: بيا اومدن. بچه ها همه حيران و ويران به آسمان نگاه مي کردن: نه، خودي نيست. سيد رفت روي تل خاکي و شروع به داد و فرياد: بچه ها بريد سنگر بگيريد. عراقيا اومدن. عراقيا اومدن. طوري داد مي زد که تا يک کيلومتر هم صداش مي رفت. همه هراسان و بي هدف در گوشه و حاشيه کوه مي دويدن. معلوم نبود چرا داخل سنگرنرفتن. فرمانده و معاونين نميدانم کجا رفته بودند. شايد هم داخل سنگر بودند و شايد هم رفته بودند شناسائي يا ستاد يا قرارگاه. همهمه اي شده بود. هواپيماهاي عراقي غول پيکر ناگهان مثل کرکس درآسمان نمايان شدند. صادق هم مثل شيپورچي مي دويد. بچه ها را به سنگر هدايت مي کرد. تا رفتيم به خود بيايم، هواپيماها رسيدند. يکي،دو تا، سه تا، دو طرف ما کوه بود و ما توي گردنه اي که يه پيچ بزرگ به نظر مي آمد، بي هدف مي دويديم. بعضي ها به طرف بالاي کوه مي دويدند. من به طرف سنگر رفتم. هنوز به سنگر نرسيده بودم که صداي مهيبي از پشت سرم بلند شد. همين طور که مي خواستم خيز برم، دومتري سنگر ، ناگهان پشتم سوخت. ميان انبوهي ازدود و غبار، قرار گرفتم. محکم چسبيدم به زمين . احساس کردم پرس شدم. پشتم مي سوخت. فرياد کشيدم: سوختم. يا علي (ع) ! يا زهرا (ع) ! همين طور مرتب فرياد مي کشيدم. راکت دوم، سوم؛ هواپيماها همين طورمي زدن. آسمان غبارگرفته بود. هيچ جا ديده نمي شد. جزناله هيچي نبود. ازبالاي کوه تا کوه مجاور را بمباران کردن و فرار کردند. حدود سيصد نفرنيرو مستقربود. همين طور داد و فرياد مي کردم. از هر گوشه صدايي بلند بود. يکي ناله مي کرد. يکي داد مي زد. يکي «الله اکبر» ميگفت ويکي «يا زهرا». کل منطقه را دود و گرد و غبار گرفته بود. اصلاً صادق را فراموش کردم. شايد هم مشکل خودم باعث شده بود فراموشش کنم. همين طور که روي زمين مي غلتيدم، داد مي زدم. يکي پشت سرم، صدام زد. يعقوب چي شده؟ نگاش کنم. سيد صادق بود. گفتم: پشتم. پشتم. با دست اشاره کردم به کتفم. ديدم داره مي خنده. گفتم: ديوانه! من دارم مي سوزم، تو مي خندي؟ گفت: ترکش کجا بود؟ پوسته راکته. دلم هري ريخت؛ پوسته راکت شيميايي! دو، سه متر دورتر گلوله اي افتاده بود. که از ميانش دود غليظي بالا مي رفت؛ لوله مي شد و توي هوا پخش مي شد. صادق داد زد: شيميايي زدن. بچه ها ماسک. ماسکاتونو بزنيد! پوسته را که پشتم چسبيده بود، کند و کمي آرام شدم. ديگه ترسم ريخت، ولي پشتم به اندازه يک بشقاب کاملاً سوخته بود. بعضي ماسک هاشون را زده بودن. همراه صادق به داخل سنگر رفتم. بلافاصله آمپول آتروپين را برداشتم و فرو کردم توي کشاله رانم. صادق هم همين طور مي زد. صادق هم همراه من بيرون آمد. بچه ها به طرف چشمه اي که بالاي کوه بود ، مي دويدند. من هم رفتم. کم کم احساس تشنگي کردم. بچه ها روي چشمه پرشده بودند. هنوز فضا را غبار گرفته بود و کاملاً بوي سيراحساس مي شد. ماسکم را برداشتم و چفيه ام را خيس کردم. غافل از اين که آب هم آلوده شده، شروع کردم به آب خوردن. از جا بلند شدم. سيد صادق پيدايش نبود. هرکس همين طوري بي هدف مي دويد وداد و فرياد مي کرد. چند تا تويوتا پايين کوه بچه ها سوار مي کردند. تنم يخ بود. باز داغ مي شدم و گُر مي گرفتم. آتش درتنم زبانه مي کشيد و شعله مي شد. شعله ها درآسمان اوج مي گرفتند. انگارآنجا پايان زندگي بود. دنيا پايان گرفت و در پس مه غليظي فرو رفت. به راستي پس از مرگ چه خواهد شد؟ کاش بچه هايي که الان آرام در آن پايين خفته اند، مي توانستند خبري از آن جهان بدهند. در مرز زمين و آسمان معلق بودم. پس انتظار کي پايان خواهد گرفت؟ سردو سرگردان و گريزان، به کجا بايد پناه برد؟از کوه که سرازير شدم، بعضي ها وسط راه توي سراشيبي زانو مي زدند و هق مي زدند و بالا مي آوردند. هنوزمن سرپا بودم. خودم را نزديک تويوتا رساندم، ولي وقتي دست بردم که برم بالا ناگهان يادم آمد که سيد صادق نيست. رفتم داخل سنگر. ديدم دراز کشيده و خون بالا آورده. تمام لباس هايش خوني بود. گرفتمش روي دوشم و از سنگر بيرون آوردم. تنش يخ شده بود. نه حرفي مي زد و نه ناله اي. هرازگاهي يک بار نفس عميقي مي کشيد و خون بالا مي آورد. آرام گذاشتمش عقب تويوتا. کم کم داشت آرام مي شد. برام خيلي سخت بود که در انتظار شهادتش باشم. اما همين حسرتي بر دلم بود. راننده دستم را گرفت و از ماشين پايينم کشيد. سيد صادق آرام شده بود. نه هقي، نه دردي، نه استفراقي، نه خوني. گريه افتادم، زار زار. بچه ها شهدا را عقب تويوتا مي گذاشتند. ديگه سيد صادق تنها نبود. آمبولانس ها هم سر رسيده بودند به طرف آمبولانس رفتم. در عقب آمبولانس را باز کردم، دو نفرامدادگر را که نمي دانم از کجا آمده بودن و برانکارد داشتن، ازشون خواهش کردم که سيد صادق را بذارن عقب آمبولانس. گفتن شهدا را با تويوتا مي برن و شما مجروحين را با با آمبولانس. سرگردان بودم. دلم نمي خواست قبل از صادق از منطقه برم. کم کم تنم داشت داغ مي شد. ناگهان هق زدم. تشنگي، تنگي نفس، احساس خستگي و بي حسي. رفتم طرف آمبولانس. دو متري آمبولانس بودم که که حرکت کرد. همين طور به زانو افتادم روي زمين وشروع به هق زدن کردم. بالا آوردم. ماسک را از صورتم برداشتم. اصلاً ديگه کار از کار گذشته بود. ماسک جز اين که دست و پا گير باشه ، کاري ديگه ازش بر نمي آمد. بچه ها را به طرف بيمارستان صحرايي بردند. تويوتاها شهدا و مجروحين را به بيمارستان صحرايي مي بردند و بر مي گشتند. صادق که رفت، خيالم راحت شد و همراه ديگر مصدوم شيميايي ، عقب تويوتا قرار گرفتم. بيشتر بچه ها مثل من بودند؛ حالت تهوع، استفراغ. چند نفري هم بودند که بينايي شان را از دست داده بودند . بالا آوردن عادي شده بود.نمي دانم، مگر چقدرخورده بوديم که آن طور زردآب بالا آورديم؟توبوتا به سرعت به سرعت باد مي رفت. هيچ کس ناي حرف زدن نداشت. فقط ناله مي کردند. جلوي بيمارستان صحرايي يک کپه بزرگ آتش روشن کرده بودند و بچه ها همه لخت دورآتش خودشان را گرم مي کردند. همين که پياده شديم، پزشکان لبا سهايمان را از تن ما بيرون آوردند و داخل آتش انداختند. هوا تاريک شده بود و سرما تا عمق تن نفوذ مي کرد. دورآتش حلقه زده بوديم. انگار يکي اون وسط داشت زنجير پاره مي کرد. آتش زبانه مي کشيد. گر گرفته بود.بعضي ها دلشان مي خواست وسط شعله ها برقصند. مي ناليدند و پنجه به خاک مي کشيدند. استفراغ مي کردند. چهره سيد صادق را در ميان شعله ها مي ديدم که دارد آرام آرام ذوب مي شود و همراه زبانه آتش در آسمان محو مي شد.کم کم هوا برايم تاريک و تاريک تر مي شد. احساس مي کردم نور چشم هايم کم سوتر مي شود. ذره ذره کم مي شد. تهوع، سرگيجه. اتوبوسي جلوي چادر صحرايي توقف کرد و بچه ها را به بيمارستان مي برد. بچه ها نمي ديدند. يک نفرکه معلوم نبود پزشک است يا امدادگر ، روپوش سفيدي داشت و چون شبحي مثل آدم برفي توي جمع بچه ها بود. مي گفت: دستاتون رو بديد به هم. کسي محلش نداد. دوباره داد زد: برادرا دست هاتون رو به هم زنجير کنيد. يکي يکي دست بچه ها را به هم قفل مي کرد. بچه ها همه نابينا شده بودن. دست ها به هم زنجير شده بود. امدادگر نفر اول را که داخل اتوبوس کشيد بقيه هم تکان خوردند وکشيده شدند. يکي داد زد: براي سلامتي رهبر انقلاب ، صلوات. بچه ها با همان حال صلوات بلندي فرستادند. يکي يکي ازاتوبوس بالا مي رفتند، روي پله هاي اتوبوس سکندري مي خوردند و بالا مي رفتند. مواظب باش! باشه رفيق. يکي يکي هم را که مي کشيدند و به ته اتوبوس که صندلي هاش را برداشته بودند، مي رفتند. يک موکت خشک کف اتوبوس پهن کرده بودند. سواراتوبوس شدم. بعضي ها ضجه مي زدند. بعضي ها ناله مي کردند. ببخشيد اخوي. نمي بينم. نمي دانم کجاي اتوبوس نشسته بودم. وسط بود يا جلو ياعقب. مهم هم نبود کجا هستم. همه مثل هم بوديم. اتوبوس حرکت کرد. تکاني خورد. يکي که استفراغ مي کرد، بچه ها هم شروع مي کردند. کف اتوبوس ليز شده بود. بوي گند استفراغ، صداي هق زدن. گاهي تو همان حال ياد راننده اتوبوس مي افتادم. چه حالي داشت. خوب بود که ما نمي ديديم. روده هام داشت بيرون مي آمد. همه ناله مي کردند. همه داد مي زدن: آب، يه جرعه آب مي خوام. نشنيدين؟ گفتم از تشنگي دارم کباب مي شم. بعد هم همين طوري صداش قطع مي شد. نفر بغلي اش که مي فهميد ديگه شهيد شده، براش يه صلوات مي فرستاد. بچه ها همه متوجه مي شدن که يکي ديگه پريد. تا اتوبوس برسه به مقصد، ده نفر شهيد شدن. نمي دانستم کجا هستيم. اتوبوس توقف کرده ودراتوبوس باز شد. بايد هم را مي چسبيديم و زنجير وار بيرون مي رفتيم. بچه مواظب فرشته ها باشيد. شهدا رو لگد نکنيد. توي اتوبوس آنقدر زردآب جمع شده بود که وقتي لگد مي کرديم، ليز بود. گاه روي سينه شهدا رو لگد مي کرديم. از اتوبوس که پايين رفتم ، نسيم خنک سردي تنم را نوازش داد. نمي ديدم. همين طوري يکي را صدا زدم. مخاطبم را نمي ديدم. داد زدم تا کسي بشنود: ما کجا هستيم؟ يکي جوابم را داد. اينجا بيمارستان کرمانشاه هست. شهدا رو نفهميدم کجا بردن و چگونه بردن. بعد گفت: همين طور از سمت راست ديوار را بگيريد و بريد. خودمان را به داخل سالن بيمارستان رسانديم. مستقيماً مي بردن لباس ما رو عوض مي کردن و زير يه دوش. بوي تعفن مي داديم. يکي يکي ما رو روي تخت مي خواباندند. چند دقيقه بعد يک آمپول زدند. و رفتند هنوز درد آمپول خوب نشده بود که پرستاري ديگر. ازصداي پاي پرستار متوجه اش مي شديم. باز دوباره يک آمپول ديگه. پرسيدم: خانم پرستار، آخريش بود؟ پرستار جوابم را نداد. دورشد. نيم ساعتي گذشت.چند نفر ديگه آمدن. لباس هامون را دوباره عوض کردند. يکي يکي ما را از روي تخت پايين آوردند و دوباره داخل محوطه بيمارستان بردند و ما را سوار آمبولانس کردند. پرسيدم: کجا بايد برويم؟ گفتند: فرودگاه. احتمالاً شما را مي برن تهران. هوا پيما هم انگار باري بود. چون وقتي مي خواستيم سوار هواپيما بشيم از روي يک شيب بالا رفتم. متوجه شدم باري هست. قبلاً سوار شده بودم. ما را چه به اين که هواپيماي درجه يک سوار بشيم.! هواپيما صندلي نداشت. کف هواپيما هم موکت پهن بود. نفري يک پتو به ما دادند.روي زمين، يعني کف هواپيما دراز کشيديم. همين طوري که دراز کشيده بوديم، پتوي هم را اشتباهي مي کشيديم. نيم ساعتي گذشت که هواپيما بلند شد. حدود ده دقيقه طول نکشيده بود که هواپيما دوباره برگشت ونشست. متوجه شديم که ميراژهاي عراقي ما را هدف قرار داده وهواپيما مجبور به نشستن شد. نيم ساعتي درفضاي ناهنجارهواپيما بوديم که دوباره هواپيما با اسکورت دو فانتوم به طرف تهران حرکت کرد.فرودگاه تهران که پياده شديم، ما را به بيمارستان بردند. نام بيمارستان را نمي دانستيم. براي ما مهم هم نبود که اصلاً چه اسمي داشته باشد. توي بيمارستان که بستري شديم، دوباره ما را لخت کردند و لباس هايمان را بردند. حمام کرديم و روي تخت دراز کشيديم. تازه متوجه تاول هاي پشت دست و گردن شديم. پوستمان سياه شده بود. سياهي پوست را پرستار به ما گفته بود و تاول ها را حس مي کرديم. هر روز يک نفر از بچه ها شهيد مي شد و من باز ياد سيد صادق مي افتادم. هر روز که مي گذشت، تعداد ما کمتر مي شد. اين رنج آورتر بود که ما اين گونه مي مانديم. خوش به حال بچه هايي که شهيد مي شن. من هم هر روز درانتظارپرواز بودم و لحظه شماري مي کردم. نابينايي از يک طرف، شهادت هم رزمانم، تاول ها و ... هيچ کس از خانواده ما از سرنوشت ما خبر نداشت. تا اين که سه هفته گذشت و برادرم را که در تهران بود، شماره اش را به يک نفر که براي عيادت جانبازان مي آمد، دادم. دو روز بعد برادرم به بيمارستان آمد. توي راهرو بيمارستان روي يک صندلي نشسته بودم که متوجه شدم کسي از پرستار سؤال مي کند اينجا يعقوب ديلم داريد. صداي برادرم اميربود. جا خوردم، من سياه و داغون بودم. يک لحظه به دلم زد خودم را اصلاً شناسايي ندم، ولي باز دلم برايش سوخت . داد زدم امير! برادرم به طرف من آمد. مي ترسيد باور کند که من يعقوب هستم. شايد از صدا مرا شناخته باشد، ولي نمي خواست باور کند. چون کاملاً چهره ام به هم ريخته، سياه و تاول زده بود. باورش نمي شد که برادر کوچک نوجوانش را در اين وضع ببيند. حيرت زده و ماتم زده، بغلم گرفت: واقعاً تو خودت هستي؟ گريه افتاد. من هم گريه کردم. روزي که با هم خداحافظي کرديم، جواني بودم با گونه اي سرخ و صورتي بور و سفيد و شاداب، اما حالا با مردي روبروست کور و سياه سوخته. سياه که نگو، مثل لاستيک چرخ اتومبيل؛ تاول زده، چشم هاي پف کرده، موه هاي ژوليده، گل گرفته و دست هاي ورم کرده. پرسيد: يعقوب واقعاً تو خودت هستي؟ اگه خودت هستي، بگو اسم برادرات چيه؟ گفتم: جعفر، اميرو علي اوسط. ناگهان خودم حيرت کردم. واقعاً من چه به سرم آمده که برادرم نمي تواند مرا بشناسد. گلويم خشک شده، تشنگي دوباره سراغ من آمد. زبانم به زحمت مي چرخيد. بغض برادرم ترکيد و بغلم کرد. اشک هايش شانه ام را خيس کرد. پرستار داد زد: آهاي آقا، ولش کن! نمي بيني مگه آلوده است! برادرم جا خورد: آلوده است؟ خودم هم دچار حالتي خاص شدم. يعني من تا آخر عمر...برادرم شروع به گريه کرد. بغض کودکانه ام ترکيد شانه به شانه هم اشک ريختيم. پشيمان نبودم از راهي که رفته بودم. اين شايد از غربتي بود که دلم را گرفته بود و شايد هم از غربت دل برادرم. آن شب تا صبح خوابم نبرد. فرداي آن روز، اسم ما را نوشتند براي رفتن به آلمان. تنم هنوز پر از تاول بود؛ طوري که ديگه نمي توانستم از روي تخت هم پايين بيام . حتي وقتي مي خواستند مرا جابجا کنند، نمي توانستند تنم را دست بزنند.مجبور بودند از طناب استفاده کنند. نمي دانم چرا مرا فراموش کردند و ديگر حرفي از رفتن به آلمان هم پيش نيامد. خودم شيفته رفتن نبودم، اصلاً انتظار ماندن را هم نداشتم. تازه روزي که آمدند فرم اعزام به آلمان را پر کردند، گفتم چه سود؟ جز يک ضرري به بيت المال براتون، چيزي مگر هست؟ ! همه بچه ها رفتن شهيد شدن به خاطر اينکه من برم آلمان؟ زير پاهام پنبه گذاشته بودن و آرام تاول ها را با نوک سوزن سوراخ مي کردند و آب آن را مي کشيدند. يک ماه گذشت. خانواده ام سرو کله شان پيدا شد. از ديدن چهره و تاول ها شوکه شدند. از برادرم پرسيدم: راستي شما جلوي بيمارستان نديدي اسم بيمارستان چيه؟ گفت: بيمارستان چمران. دو ماه طول کشيد و گفتند که حالت بهتر شده، بايد بري خانه استراحت کني. کم کم هم چشم و هم زخم هاي تاول خوب خواهد شد و چهره ات مثل اول خواهد شد.مدتي بود چشم هام بسته بود. روزي که مرخص شدم، همين که پام را ازدرسالن گذاشتم بيرون، انگار نورآفتاب مي خواست چشم هامو کورکند. برگشتم عقب. همه ترسيدن. گفتن: چيه؟ گفتم: نور چشم هامو آزارمي ده. با يک تکه پارچه مشکي چشمم را بستند و از بيمارستان بيرون رفتم.يکي از رهگذران از برادرم پرسيد: اين سوخته؟ گفت: شيميايي شده. يک خودروي پيکان از گرگان آورده بودند و من هم قرار شد با همان ماشين برگردم. با وضع چشمام رفتن چندين برگ روزنامه و چسب تهيه کرده و کاملاً عقب را روزنامه چسباندن و فاصله جلو و صندلي عقب را به وسيله يک پرده جدا کردند و شيشه هاي عقب را هم روزنامه زدند تا کاملاً تاريک باشد. هرگونه نورتا عمق وجودم را مي سوزاند. نمي دانستم چه سرنوشتي خواهم داشت؛ ماندگارهستم يا رفتني . فقط مي دانم آمده ام و روزي برده خواهم شد. حرکت کرديم. جاده هراز، ميان کوه هاي بلند و کشيده. ماشين مي ناليد. از سرما هواي پاک کوهستاني احساس مي کردم کمي راحت تر نفس مي کشم. تک سرفه هايي در زوزه باد و خرناسه ماشين گم مي شد. نمي دانستم چگونه با مادرم روبرو شوم؛ گريه خواهد کرد؟ اين همه بچه هاي مردم شهيد و زخمي شدن، من هم مثل ديگران؛ مثل سيد صادق. گر گرفتم. داغ شدم. چهره سيد صادق را در خيالم مجسم کردم؛ بور، زيبا. حتي آخرين نفس هايش را مي کشيد. الان چه مي کند؟ آيا در بهشت به يادم هست؟ زندگاني جريان داشت و من هيچ اطلاعي از آينده خود نداشتم. آيا براي هميشه نابينا خواهم ماند. بوي دِه، خانه هاي گِلي، ديوارهاي سنگ و گل و بوي خاک را حس کردم. بوي سفال خانه ها، بوي پرچين ها، روستا، کوچه هاي پر پيچ و خم و صداي آشنا، صداي فرياد پدرم که صلوات مي فرستاد، مادرم سرش را داخل ماشين کرد و مرا تنگ درآغوش کشيد.دلم لرزيد. آشفته و هراسان، گنگ مانده بودم. مي ترسيدم نکند آلودگي را به مادرم و خانواده ام منتقل کنم. ولي پزشکان گفته بودند خطري همراهان مرا تهديد نمي کند. به غيرازخانواده ام ، هيچ کس مرا نبوسيد؛ حتي دوستانم. مادرم دستم را گرفت. مي ناليد. گريه مي کرد. اشک مي ريخت. روزي پسري نوجوان که هنوز پشت لبش سبز نشده را به جنگ فرستاد، اما حالا مردي سياه و با زخم هاي بسيار، سرفه و ... سرما خوردي ننه جان؟ چرا اين قدر سياه شدي؟ اين زخم ها چيه؟ ترکش خوردي؟ مادر شيميايي شدم. شيميايي، دل ها را مي لرزاند. آنها که به تماشا آمده بودند، چند قدم عقب تر رفتند. بعد بهانه اي مي گرفتند و عقب رفتن و در رفتن. توبايد استراحت کني. ان شاء الله بعداً ميام خبرت را مي گيريم. رفتند. رفتند، برادر بزرگم قبل از وارد شدنم، برق اتاق را خاموش کرد. چاره اي بايد انديشيد. تاريکي مگر مي شود؟ اتاق نيمه روشن بود. هوا رفته رفته تاريک مي شد.اتاق را بلافاصله دوتکه کردند و در ته اتاق، رختخوابي پهن کردند و من روي آن دراز کشيدم. با پارچهاي ضخيم و تيره، نيمي از اتاق را تاريکتر کردند. لامپ را عوض کردند. نيمي از لامپ را که طرف من بود، با يک تکه مقواي کلفت پوشيدند تا نور به طرف من نتابد.خبردهان به دهان در روستا پيچيد: يعقوب شيميايي شده. صورتش سوخته. تنش تاول زده. از همه بدتر، مرضش واگير داره. گروه گروه مردم ده مي آمدند. هنوزدو- سه ساعتي بيشتراز آمدن من نگذشته بود که تمام مردم روستا به طرف خانه ما هجوم آوردند. جلوي در، دور از من مي نشستند. به تماشا آمده بودند. مي خواستن بدانند اين پديده چيست؟ هيچ کس حتي يک متري من هم نمي آمد، جز خانواده ام و تنها دوستي که جفت من نشسته بود. بقيه واقعاً مي ترسيدند. همان جلوي در ورودي اتاق، چند دقيقه اي با هراس و دلهره و ترس... وقتي از جام تکان مي خوردم، آنها نيز ناخودآگاه تکان مي خوردند. بعضي ها هم استراحتم را بهانه مي کردند و مي رفتند. هيچ کس نزديکم نمي شد. همان جلوي در مي نشستن و نگاهم مي کردن. دو سال گذشت. خوب که شدم دوباره به جبهه رفتم. فراموشم شده بود آن همه رنج. الان بعد از سالها دوباره بازگشتن همان تاول ها. همان سرفه ها، روزي يک ساعت زير کپسول مي نشينم. دو فرزندم و همسرم هرسه آلوده شدن. شيميايي... ديگر حتي همان جلوي در هم کسي به ديدنمان نيامد. ديگر تماشايي نيستيم. شايد هم فراموش شديم... اکسيژن در خانه ما غنيمتي است. نوبتي نفس مي کشيم، زير کپسول. ما پنج نفر شيميايي هستيم. ****« پزشکان گفته بودند خطري همراهان مرا تهديد نمي کند. به غير از خانواده ام ، هيچ کس مرا نبوسيد؛ حتي دوستانم. مادرم دستم را گرفت. مي ناليد. گريه مي کرد. اشک مي ريخت. روزي پسري نوجوان که هنوز پشت لبش سبز نشده را به جنگ فرستاد، اما حالا مردي سياه و با زخم هاي بسيار ، سرفه و ... سرما خوردي ننه جان؟ چرا اين قدر سياه شدي؟ اين زخم ها چيه؟ »****
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 415]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن