واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جذاب اما بيصداقت
نگاهي به نمايش «کسوف»نمايش ايوب آقاخاني با وجود دستمايه قرار دادن موضوعي کلان و روايتي پازلوار عمق چنداني نمييابد و به مثابه يک داستان عاشقانه اشکانگيز از ذهن مخاطب عبور ميکند.عليرضا نراقي/ خبرآنلاين : نمايش «کسوف» تازهترين نوشته و کارگرداني ايوب آقاخاني است که آوارگي در زير شعلههاي ويراني را دستمايه خود قرار داده است.مهاجرت اجباري هميشه براي مهاجر تعليقي ايجاد ميکند بين احساسات و موقعيتهاي ماندگاري چون خانواده و دلبستگيهاي فردي و موقعيت ناماندگار و مبهمي که ناشي از خود مهاجرت اجباري است. داستان نمايش درباره مردي افغان و زني ايراني است که به دليل مشکلات مهاجرت غيرقانوني مرد ونداشتن امنيت در افغانستان تن به زندگي در منطقهاي مي دهند به نام «منطقه صفر» که حد فاصل مرز دو کشور است و در واقع متعلق به هيچکدام از اين دو کشور نيست.براي روايت داستاني آشنا که مخاطب بارها آن را در واقعيت ديده و يا دربارهاش به طرق مختلف شنيده هيچ چيز مهمتر از آشناييزدايي از زمينه داستان و شخصيتهايش و تبديل کردن آن به رويدادي بديع و خاص نيست. اين روند از طريق راههايي چون شخصيتپردازي، جزءپردازيهاي ناشي از تحقيق که در نمايش نمود پيدا ميکند، شيوههاي متفاوت روايتي و تکنيکهاي ديگري از اين دست ايجاد ميشود، اما براي همدلي لحظهاي مخاطب و همراه شدنش با نمايش راه ديگري نيز وجود دارد و آن احساساتگرايي و تحريک حسي مخاطب نسبت به يک موقعيت است. مسئله نمايش آقاخاني آنقدر ساده و شنيده شده است که فارغ از شيوه روايتي متفاوت و غيرخطياش کاملاً براي مخاطب پيشبينيپذير و آشناست. حتي تفکرات و مضاميني که درون اثر است و روي آنها کار شده چون مفهوم مرز و خطکشيهاي بيرحم کشورها و يا قرباني شدن آدمهاي آواره و له شدن احساسات زير چکمه بيرحم ويراني و ناامني، با وجود اهميت و دردناکي به دليل تکراري بودن و رويارويي هر روز مخاطب به طور واقعي با آنها به همين راحتي توجه را برنميانگيزد، مگر اينکه از تمهيداتي تأکيدگذارانه استفاده شود تا باعث ديدن تفکرات و رويکرد خاص نويسنده شود، اما آقاخاني براي رسيدن به اين به اصطلاح ويژگي ذاتي در اثر فارغ از آشنايي پيشيني مخاطب تنها به احساساتگرايي و برانگيختن مخاطب با يک غلظت حسي اکتفا کرده است.مسئله نمايش آقاخاني آنقدر ساده و شنيده شده است که فارغ از شيوه روايتي متفاوت و غيرخطياش کاملاً براي مخاطب پيشبينيپذير و آشناست. نمايش آقاخاني با وجود دستمايه قرار دادن موضوعي کلان و روايتي پازلوار عمق چنداني پيدا نميکند و با وجود تأکيدات و تأثيرات حسي براساس همين رويکرد به راحتي به مثابه يک داستان عاشقانه اشکانگيز از ذهن مخاطب عبور ميکند.اين تحريک حسي و خلق يک ملودرام عاشقانه نه کار سادهاي است و نه کوچک و با توجه به وقار اجراي آقاخاني که با ريتم و لحني شاعرانه شکل گرفته ستايشبرانگيز هم هست، اما انچه روشن است اين شاعرانگي و احساساتگرايي درکي عميق از وضعيت آدمهاي نمايش به مخاطب منتقل نميکند و با درهم آميختن اين داستان عاشقانه به صحنههايي کميک و شادي آور به طور کلي موضوع تراژيک جاي خودش را به داستاني کاملا ملودرام ميدهد که توان همراه کردن مخاطب و داستانگويي دارد، اما از نمايش لايههاي مختلف موقعيت خود و انتقال ميزان دهشتناکي آن عاجز است. «کسوف» آنچه پنهان مي کند همان خشونت موقعيتش است که از طريق تمهيدات مختلفي انجام داده که شايد چالشبرانگيزترين آنها شخصيتپردازي است.درام آقاخاني داراي شخصيتپردازي است در حدي که روند داستانياش قوام پيدا کند و مخاطب با آدمهاي نمايش همراه شود و برايشان دل بسوزاند، اما پاشنه آشيل نمايش هم همين شخصيتپردازي است؛ آقاخاني براي نمايش بيگناهي و سادگي شخصيت مرکزياش «ميمت» با بازي حميدرضا آذرنگ آن را به ورطه بلاهت کشانده و با تمهيد بلاهت از متن تا بازي بيشتر ترحم جلب ميکند و به جاي نمايش واقعي يک شخصيت قرباني با ابله نشان دادن او در پي جلب خنده و ترحم با هم است.اين در حالي است که استوار نشان دادن شخصيت و ابله نبودن او با نمايش موقعيت سخت و ناچارکننده او قطعاً نمايش و روايتي استوارتر و صادقانهتر پديد مي آورد. شايد همين شيوه شخصيتپردازي از سوي ديگر نشان از آن دارد که آقاخاني بيشتر از سر و کله زدن با دستمايههاي اساسي داستانش به دنبال تزئين آن و تحريک مخاطب در سطح بوده است.اين بيشتر از هر چيز نمايش را فاقد تکاندهندگي موقعيتهاي واقعي مشابه که مخاطب در واقعيت ميبيند، ميکند. در چنين شرايطي نمايش به جاي استفاده از انتزاعات ذاتي تئاتر براي عمق دادن به واقعيت و زير ذرهبين گرفتن آن به واسطه ديالوگ، آن را با استفاده از همان ذات و ديالوگ از مفهومي و چالشي که در واقعيت دارد به لايهاي بيرونيتر و سادهتر آورده و نه تنها واقعيت را با پيچشهاي دراماتيک پيچيدهتر نکرده بلکه با سادهانگاري موقعيت را به سطحي بيرونيتر از واقعيت آورده است.اينجاست که الگوي يک مسئله در ظاهر غيرقابل حل خاورميانهاي يک ملودرام به سبک هاليوودي آن با تعريف موقعيتي ساده ميشود که ضمن ارزشمند بودن روايتي و توان تحريک حسي مخاطب از طريق تعريف داستان، با حقيقت صادق نيست.تنظيم براي تبيان : مسعود عجمي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 337]