تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 13 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):عبادت کردن به زیادی روزه و نماز نیست، بلکه (حقیقت) عبادت، زیاد در کار خدا اندیشیدن است
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

خانه انزلی

تجهیزات ایمنی

رنگ استخری

پراپ فرم رابین سود

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799260767




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پيرزن و آرزو


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پیرزن و آرزو
پیرزن و آرزو
روزی و روزگاری بودکه خداوند یوسف زیبا را پیامبر مردم کنعان کرده بود . برادران یوسف از روی حسادت ،او را به هوای بازی با خود بردند و در چاه انداختند .بعد هم پیراهن یوسف را با خون کبوتری رنگین کردند و پیش پدرشان بردندو گفتند :«پدر گرگ برادرمان یوسف را درید و خورد!»یوسف نوجوان در چاه بود و از خدا کمک می خواست . از قضا کاروانی از بازرگانان از کنار چاهمی گذشتند. آنها نشسته بودند. دلوی درون چاه انداختند تا آب بکشند. دلو که بیرون آمد ،یوسف ماه چهره را با خود آورده بود . بازرگانان که یوسف را دیدند،سر از پا نشناخته،او را با خود به بازار بردند.بازرگانان مصری می خواستندیوسف پیامبر را به بهای گرانی بفروشند.یوسف به محل خرید و فروش بردگان رسید. بازرگانان یوسف زیبا روی را در برابر دیدگان مردم شهر قرار دادند . خیلی زود آوازه یوسف ماه چهره به گوش این وآن رسید .پیر و جوان و مرد وزن به سوی بازار شهرسرازیر شدند.آنها دوست داشتند یوسف را که از زیبایی او خبرها شنیده بودند،ببینند،هرچه که پولی برای خریدن یوسف نداشتند.بازرگانان یوسف را در جایی قرار دادند که همه بتوانند او را ببینند بعد هم از خریداران خواستند که بهای خرید یوسف را بگویند. هر کس بیشتر پول می داد ،می توانست یوسف را بخرد.یکی گفت:«صد سکه طلا...»-نه کم استدومی گفت «دویست سکه...»-باز هم کم است...-سیصد –پانصد-هزار سکه...-باز هم بیشتر !یوسف بیش از این ها ارزش دارد.هر چه می گذشت ،قیمت یوسف پبامبر بالاتر می رفت؛ولی کسی نمی توانست صاحب او شود. همهمه میان خریداران یوسف بالا گرفت .یک دفعه پیرزنی صدا زد :«راه را باز کنید،من می خواهم یوسف را بخرم !»صداها خاموش شد. همه به سویی نگاه کردند که پیرزن می آمد،پیرزن پیش َآمد روبه روی یوسف ایستاد نگاهی به او انداخت و پرسید «قیمت این غلام چند است؟!»یکی از بازرگانان گفت«بگو چه قدر داری ؟بعضی صدها سکه داشتند اند و نتوانسته اند یوسف را بخرند!»پیرزن کلاف نخی رابه بازرگان نشان داد و گفت:«من فقط همین را دارم،آیا یوسف را به من می فروشی؟!»فریاد خنده همه به آسمان بلند شد. بازرگان گفت:«چه می گویی پیرزن؟بزرگانی آمده اند صدها سکّه طلابدهند، ما یوسف را نمی فروشیم،تو آمده ای با یک کلاف نخ یوسف را بخری؟!»
یوسف پیامبر
پیرزن با آرامش و خونسردی گفت:«خودم هم می دانم که نمی توانم یوسف را بخرم؛ولی دوست دارم همه بگویندکه این پیرزن هم جزو خریداران یوسف است»اگر کسی چیزی را که دیگران دوست دارند به دست بیاورند،با نداشتن توانایی مالی آرزوی آن را داشته با شد ،این ضرب المثل حکایت حال او می شود.  بخش کودک و نوجوان تبیانمنبع:نسیم رضوانمطالب مرتبط:خربزه و عسل تو از تو؛ من از بیرون  رحمت به دزد سرگردنه صبر کن و افسوس مخور با بزرگان پیوند کرده پنبه دزد بلایی به سرت بیاید که... بنازم این سر را تاپش پنج و نانش چهار خرس را وا داشته اند به آهنگری نه خانی آمده، نه خانی رفته   





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 530]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن