تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 1 خرداد 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):من مأمورم كه صدقه (و زكات) را از ثروتمندانتان بگيرم و به فقرايتان بدهم.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

سرور اختصاصی ایران

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

خانه انزلی

تجهیزات ایمنی

رنگ استخری

پراپ فرم رابین سود

سایت نوید

کود مایع

سایت نوید

Future Innovate Tech

باند اکتیو

بلیط هواپیما

بلیط هواپیما

صمغ های دارویی

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799950805




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مرد شهری و باغ روستایی


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مرد شهری و باغ روستایی 
باغ روستایی
این داستان، نه تنها در زمان های قدیم که حتی در زمان خودمان نیز ممکن است اتفاق بیفتد و حتما مثل ماجراهای این داستان، هر سال تابستان در روستاها اتفاق می افتد.یک باغبان روستایی با یک تاجر شهری، دوست بود. مرد روستایی هر وقت که برای انجام کاری به شهر می رفت، سری هم به دوست شهری اش می زد و بعضی وقت ها شب را نیز مهمان دوست خود بود. یک بار باغبان روستایی که به شهر رفته بود، به دوست شهری اش گفت: «دوست عزیز، الان اواخر فصل بهار است و روستای ما مثل بهشت است. باغ من اکنون واقعاً زیباست و درخت ها پر از میوه های گوناگون است. چطور است که زن و بچه هایت را برداری و به روستای ما بیایی و چند روزی در روستای ما بمانی. حتماً به شما خوش می گذرد. هم استراحتی می کنید و هوایی عوض می کنید و هم چند روزی از این شلوغی های شهر دور می شوید و آرامش می یابید!»القصّه، تاجر شهری پذیرفت و چند روز بعد، به همراه اهل و عیال و اقوام و نزدیکان خود به سوی روستای دوستش حرکت کرد آن روزها، روستا واقعاً زیبا و سبز و خرّم بود و باغ ها رشک بهشت بودند. کوه و دشت و بیابان سبز و خرّم بود و دل از بیننده می ربود.مرد شهری با اهل و عیالش چند روزی را در خانه مرد روستایی ماند. یک روز مرد روستایی تصمیم گرفت که دوست شهری خود را به باغش ببرد و باغش را به او نشان دهد. او باغ خود را بسیار دوست می داشت و سال ها زحمت کشیده بود تا آنجا یک باغ درست و حسابی شده بود.مرد روستایی به دوست شهری اش گفت: «من فردا تو را به باغم می برم تا ببینی زیبایی و صفا یعنی چه! باغ من بیرون روستاست و دو ساعتی را باید پیاده برویم. اهل پیاده روی هستی؟»مرد شهری با خوشحالی گفت: چرا که نه؟ من عاشق پیاده روی هستم. آن هم در جایی به این سبزی و خرمی. تو آن قدر از زیبایی باغ خود برای من گفته ای که مشتاقانه در انتظار دیدن آنم!»مرد روستایی گفت: «آری، واقعاً باغ خوبی دارم. مثل باغ بهشت است و پر از میوه های گوناگون و گل های رنگارنگ!»باغی آراسته چون باغ بهشتبل کز آراستگی، داغ بهشتمیوه ها تازه و تر شاخ به شاخروزی باغ روان کرده فراخسیب و امرود به هم مشت زدهفندق از خرّمی انگشت زده!تاک ها کرده در او پر پایههمچو عالی گهران پرمایهمرد شهری که توصیف باغ دوستش را بارها از دوست روستایی اش شنیده بود. سال ها بود که مشتاقانه در انتظار دیدن آن بود. القصه فردای آن روز، صبح زود مرد روستایی و دوست شهری اش به سوی باغ حرکت کردند.شهری القصه چو آن باغ بدیدگاو نفسش به چراگاه رسیدشهری وقتی باغ به آن زیبایی را دید. دهانش از تعجب باز ماند و با دیدن میوه های آبدار و رسیده و خوشرنگ، آب دهانش راه افتاد و مثل یک گرگ وحشی که به رمه بزند، به درختان پرمیوه حمله ور شد.می نکرد از پس و از پیش نگاههمچو گرگی که فتد در رمه گاههمچو بادی که ز دشت آید سختمیوه با شاخ شکستی ز درخت کندی آن سان ز درختی، سیبیکه رساندی به درختی آسیبیمرد شهری، سیب و گلابی ها را می چید و جویده و نجویده می خورد. هر میوه ای که می چید، شاخه ای را هم می شکست. اگر دستش به شاخه ای نمی رسید و از میوه های آن شاخه خوشش می آمد، سنگی به سویشان پرتاب می کرد و یا چوبی به دست می گرفت و بر شاخه ها می کوبید تا میوه ها بر زمین ببارند. میوه ها له می شدند و بر زمین می خوردند و غیر قابل استفاده می شدند. گویی قوم مغول به آن باغ بیچاره یورش آورده بود.
باغ روستایی
به سوی نار چو دست آوردیحقه لعل شکست آوردیور یکی خوشه ز تاک افکندیتاک را پایه به خاک افکندیمرد روستایی که مرد مهمان نوازی بود، نمی دانست چه کار کند و چگونه به مهمانش تذکر بدهد که آرام تر میوه بچیند. او از خشم، لب هایش را می جوید و تحمّل می کرد و به خود می گفت: «خودم کردم که لعنت بر خودم باد! عجب غلطی کردم که او را به باغم آوردم. او زحمت های چندین و چند ساله ام را بر باد می دهد.»بی خودی هاش چو دهقان می دیدبر خود از غصه آن می پیچیدکی ز رنجم شود آگه دل تونیست جز بی خبری، حاصل تورنج همدرد که داند؟ همدرد!شرح آن هست به بی دردان، سرد!مرد روستایی ادامه داد: «آری دوست عزیز، من هر چه بگویم، تو نخواهی فهمید. اگر تو هم مثل من، برای رشد و نمو درخت های این باغ، سال های سال، زحمت کشیده بودی حالا حرفم را به خوبی می فهمیدی و میوه ها را با احترام از درخت می چیدی!»هفت اورنگ جامیتنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکارمطالب مرتبطخانه بی زمین... خارکش پیر جادوی مار سفید مرد دباغ و بازار عطر فروشان شتر زیرک راه و رسم بندگی آرزوهای سنگ شکن غریبی که به دنبال مسکن می گشت حکایت آن ناشنوا





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 453]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن