واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
شهیدی که از غیب خبر داشت!
وقتى بالاى سر حسين رسيدم، دیدم خواب است، ولى چشمانش را باز کرد و گفت: هادى بالاخره امدى؟ پرسيدم: اتفاقى افتاده؟ گفت: نه همين الان خواب مى دیدم که تو دارى از پلّه هاى بيمارستان بالا مى آیى...
به این مطلب امتیاز دهید
به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، آنچه می خوانید خاطره ای است در از برادر شهید محمد حسین یوسف اللهی: برادرم حسين در جبهه از ناحيه پا مجروح شده و در بيمارستان کرمان بسترى بود. مادرم پس از نماز صبح مرا از خواب بيدار کرد و گفت: هادى کمی گل گاوزبان جوشانده براى حسين ببر تا ناشتا بخورد. به بيمارستان رفتم و به اتاق حسين که در طبقه چهارم بيمارستان بود داخل شدم. وقتى بالاى سر حسين رسيدم، دیدم خواب است، ولى چشمانش را باز کرد و گفت: هادى بالاخره امدى؟ پرسيدم: اتفاقى افتاده؟ گفت: نه همين الان خواب مى دیدم که تو دارى از پلّه هاى بيمارستان بالا مى آیى، همينطور طبقه طبقه بالا امدى و وارد اتاق من شدى. مسيرت را دنبال کردم تا اینكه به بالاى تخت من رسيدى، براى همين در همان لحظه که رسيدى چشمانم را باز کردم. یكبار دیگر در سال ۶٢ که حسين شيميایى شده بود ـ مجروحيت پنجم او بود ـ (عراق اولين مرتبه در عمليات خيبر از گاز شيميایى استفاده کرد) وى را براى ادامه معالجه به بيمارستان شهيد لبافى نژاد تهران اعزام کردند. در اداره بودم که از سپاه کرمان تلفن کردند و خبر مجروحيت او را به من دادند. مرخصى گرفته و به خانه رفتم و به همراه برادر دیگرم محمد شریف با ماشين سوارى به طرف تهران حرکت کردیم. بر اثر عجله اى که داشتيم ساعت ١/۵ بعد از ظهر از کرمان حرکت و این راه طولانی را در ٩ ساعت طى کردیم و در ساعت ١٠/۵ شب به بيمارستان رسيدیم. اسفند ماه بود و هوا هم سرد و نگهبانان بيمارستان به ما اجازه عيادت و ملاقات نمى دادند. ولى هر طور بود آنها را راضى کردیم. وقتى از پلّه ها بالا مى رفتيم یك نفر که از پلّه ها پایين مى امد، پرسيد: شما برادر حسين هستيد؟ پرسيدیم: چطور؟ گفت: حسين الآن به من گفت: برادرهام دارند از کرمان مى آیند برو آنها را راهنمایی آن. لذا از نزد او به پایين آمدم تا شما را به اتاقى که در آن بسترى است راهنمایی کنم. وقتى وارد اتاق حسين شدیم دیدیم دارد به ما لبخند مى زند. وضع مزاجى او خيلى خراب بود و بدنش بر اثر سوختگى حاصل از گازهاى شيميایى مثل زغال سیاه شده و صورتش هم سوخته بود. قبل از هر چيزى از او پرسيدم: حسين جان تو از کجا مى دانستى که ما داریم مى آیيم؟ گفت: من از لحظه اى که از کرمان حرکت کردید تا تهران شما را دیدم و تا از پلّه ها بالا امدید به این دوستم گفتم به استقبال شما بياید و شما را به اتاق من راهنمایی کند. پرسيدم: آخر چطور ما را مى دیدى؟ گفت: خواهش مى کنم دیگر از من چيزى مپرس و همين را هم فراموش آن. من هم که عادت او را مى دانستم که اگر نخواهد چيزى را بگوید اصرار فایده اى ندارد، دیگر از او سؤالى در این مورد نكردم. در تهران ده روز پيش او بودیم. به دليل وضع سوختگى اش، وى را براى معالجه ابتدا به آلمان و سپس به فرانسه بردند. از عجائب حوادث پس از شهادت حسين، خوابى بود که از او دیدم. من چون تاریخ دقيق خوابهایى را که مى بينم مى نویسم به یاد دارم که در ١١ ذى الحجه مطابق با ٩ فروردین سال ٧٨ این خواب را دیدم. قبل از اذان صبح بود که حسين به خواب من امد. لباس نظامى پوشيده بود. به من گفت: تابستان امسال حادثه و اتفاق بسيار مهمى مى افتد. من از خواب بيدار شدم و در حالى که دلم بر اثر این خواب شور مى زد دوباره خوابيدم و عجيب تر این بود که وقتى خوابيدم دوباره به خواب من امد و باز همين جمله را گفت. وقتى در ١٨ تيرماه ٧٨ قضایاى کوی دانشگاه تهران پيش امد به حقيقت خوابى که دیده بودم و مطلبى که حسين گفته بود پى بردم.
۰۸/۰۵/۱۳۹۳ - ۰۸:۳۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 25]