تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):نـادانى، مايـه مرگ زندگان و دوام بدبختى است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798770728




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حمید باکری به روایت همسرش - 1


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حمید باکری به روایت همسرش - 1
حمید باکری به روایت همسرش - 1 آن موقع ها ، مُد بود كه هر كس مذهبی است لباسش نامرتب و چروك باشد ؛ موهایش یكی به شرق یكی به غرب … یعنی كه به ظواهر دنیا بی اعتنا هستند ، اما حمید نه . خیلی خوش لباس بود ؛ خیلی تمیز . پوتین هایش واكس زده ؛ موها مرتب و شانه كرده ؛ قد بلند . به چشمم خوشگل ترین پاسدار روی زمین بود . خودم موها و ریش هایش را كوتاه می كردم و همیشه هم خراب می شد ، اما موهایش آنقدر چین و شكن داشت كه هرچه من خرابكاری می كردم معلوم نمی شد . خودش هم چیزی نمی گفت . نگاهی توی آیینه می انداخت ؛ دستش را می برد لای موهایش و می گفت تو بهترین آرایشگر دنیایی .آسیه گفت: « پس بابا چاخان بود » و خندید. وقتی می خندید گوشه چشم هایش تیز می شد و كمی سربالا مثل حمید .فاطمه دستش را جلو برد و نوك بینی او را بین دو انگشتش فشرد ؛ گفت: « گیریم كه بود . زن ها كه از این جور چاخان ها بدشان نمی آید . من به تو سفارش می كنم اگر روزی به آدمی مثل حمید باكری برخوردی اگر چاخان هم بود با او ازدواج كن . مطمئن باش ضرر نمی كنی . »‌واقعاً به آسیه سپرده ام این را ؛ باور می كنید ؟ هنوز رویم زیاد است ؛ برعكس حمید كه مظلومیت از سر و رویش می بارد . این توی عكسش توی صورتش هم معلوم است . من هر وقت چشمم به او می افتاد ، دلم برایش می سوخت ؛ بی خودی . خانه شان توی كوچه ما بود ، ته كوچه . خواهر كوچك اش با خواهر بزرگ من در یك كلاس درس می خواندند ؛ دوست بودند . دو تا خواهر داشت ، سه تا برادر كه همه شان از او بزرگتر بودند . حمید ته تغاری بود . مادر هم نداشتند . مادرشان خیلی وقت پیش ـ وقتی حمید فقط دو سالش بود ـ‌توی یك تصادف فوت كرده بود . مادربزرگ پدری شان اهل کشور آذربایجان بود و پدربزرگشان هم از ایرانی هایی بود كه ساكن آنجا بوده اند. وقتی در شوروی انقلاب می شود ،‌می آیند ایران و كمی بعد تصمیم می گیرند برگردند كه پدربزرگ سكته می كند و می میرد . بعد پدر حمید همراه مادر و دو تا از خواهرهایش همین جا ماندگار می شوند . اول میاندوآب ، بعد ارومیه . ازاین دو خواهر یكیشان مریض بود . بچه هم نداشت . حمید او را خیلی دوست داشت ؛ می گفت: «‌بچه كه بودم وقتی شب ها عمه مرا بغل می كرد ، با موهایم بازی می كرد و پشتم را می خاراند ، چشم هایم كم كم گرم می شد و خوابم می برد . » عمه وقتی آمده بود ایران ،‌پیرزنی را هم با خودش آورده بود كه كمك حالش باشد . پیرزن سواد فارسی نداشت ، اما كتابهای روسی را به اندازه شش تا بچه آقای باكری كه همگی نورچشمی او بودند دوست داشت . بچه ها به او هم می گفتند عمه ؛ عمه لیلا .وقتی ‌دو ، سه سال بعد از فوت مادر حمید ـ پدرشان دوباره ازدواج كرد چیزی توی خانه عوض نشد . كسی ندیده یا نشنیده بود كه منصوره خانم به این بچه ها از گل نازكتر بگوید . مادربزرگ مادری بچه ها می گفت: « تا یك سال بعد از ازدواج دامادم نیامدم ارومیه ، اما بعد فكر كردم ؛ دیدم اگر دختر من كه از دنیا رفته یك نفر بوده ، حالا این شش نفر جای او هستند . منصوره هم مثل دختر خودم . »با این كه خانواده پول داری نبودند ، در همه كارهایشان سلیقه خاصی به خرج می دادند . روی زمین غذا نمی خوردند ؛ یك میزكهنه داشند با چند صندلی . بعد از غذا ـ وقتی زمستان بود ـ شیشه های مربای عمه خانم كه توی زیرزمین ردیف شده بود و ـ وقتی تابستان بود ـ میوه های باغ پدرشان كه توی سبدها برق می زد ، انتظار بچه ها را می كشید . آن چنانی نبودند ، اما خاص بودند . من همیشه توی خانه خودمان تعریف آنها را می كردم . هرچه رفت و آمدمان بیشتر می شد ، بیشتر از این خانواده خوشم می آمد . كتاب و دفترهای درسی مهدی و حمید كه یكی دو سال بزرگتر از من بودند ، كم كم ارث می رسید به من . همه مان ریاضی می خواندیم . علی ـ برادر بزرگ آنها ـ بعداً مهندسی شیمی دانشگاه تهران قبول شد و رفت . اما هر وقت برمی گشت ارومیه با خودش كتاب می آورد . همه مان را جمع می كرد ، برایمان می خواند . پسر عجیبی بود انگار در همه چیز هم استعداد داشت . نقاشی می كرد . ویولن می زد . دوره سربازیش را در دانشگاه شریف كه آن موقع اسمش « آریامهر» بود به عنوان استادیار گذراند. از آن پسرهایی بود كه پدرها بهشان افتخار می كنند و وقتی اسمشان می آید گردنشان را راست می گیرند . وقتی سال پنجاه علی همراه حنیف نژاد ، سعید محسن و چند مجاهد دیگر ، بدون محاكمه اعدام شد ، خانواده شان ضربه سختی خورد . بعد از اعدام علی ، نزدیك ترین دوستانشان ارتباطشان را با آن ها قطع كردند . آن موقع ها هیچ كس با خانواده های سیاسی رفت و آمد نمی كرد . رضا آن سال در دانشگاه« پلی تكنیك» مكانیك می خواند . مریم در همان ارومیه می رفت دانشكده كشاورزی كه من هم بعداً‌آن جا قبول شدم . مهدی آن سال از كنكور رد شد ، اما دو سال بعد رفت دانشگاه« تبریز» . او هم مثل رضا مكانیك می خواند و حمید را ‌وقتی خدمت سربازیش تمام شد ـ برد پیش خودش . بعد هم اصرار خواهرها شروع شد كه حمید را بفرستند خارج . حمید دانشگاه قبول نشده بود ؛ می گفتند برود آنجا درس بخواند . بالاخره او را فرستادند آلمان . آن جا رفته بود در رشته عمران ثبت نام كرده بود ؟ اما بیشتر از آن كه آلمان باشد می رفت سوریه و فلسطین . پاریس هم رفته بود ؛ چندین بار ، برای دیدن امام . به امام می گفت «‌آقا» و این كلمه از دهان هیچ كس به اندازه او شنیدنی نبود . دانشجوها به او می گفتند «آقازاده» می گفتند «‌حمیدباكری از آلمان آمده ؛ سرتا ته حرفش آقا است.»‌« حمید باكری از آلمان آمده »‌این را امروز توی دانشگاه شنیده بود . پس چه طور تا به حال او راندیده است ؟ چطور مریم چیزی نگفته ؟ برف ها را كه از تمیزی زیر پایش قرچ قرچ می كرد ، بانوك كفشش به هم ریخت . كیفش را از شانه اش برداشت و مثل كوله پشتی انداخت پشتش . بعد ، همان طور كه سرش به آسمان بود ـ‌خوشش آمد برف ها بخورد توی صورتش ـ پیچید توی كوچه خودشان . فكر كرد نكند كسی او را ببنید ؛ و سرش را راست گرفت . آن وقت حمید را دید ؛ سرش را فرو برده بود توی یقه كاپشنش و دست هایش را كه دراز بودند ،‌توی جیبهایش قایم كرده بود . حتماً‌سردش بود ، اما تند راه نمی رفت . فاطمه ذوق زده خندید و برای او دست تكان داد . فراموش كرده بود حمید چقدر خجالتی است . داد زد « حمید آقا ؛ سلام ! »خیلی خوشحال بودم كه صحیح و سالم بود .زنده بود . من برادر نداشتم به او احساس نزدیكی می كردم . ساده بودم . فكر می كردم همه مردها می توانند برادر آدم باشند . البته حمید با همه مردها فرق داشت . من دوستش داشتم برایش نگران می شدم . از این كه صدمه ببیند می ترسیدم . رفت و آمدهامان خیلی نزدیك بود . از آلمان كه می آمد ،‌همیشه برایم كتاب می آورد ؛ یا اعلامیه امام . از وقتی هم رفتم دانشگاه و شدم دانشجوی مذهبی و انقلابی ، كه این نزدیكی بیشتر شد . حالا دیگر همفكر بودیم . قبل از آن ، من در عالم دیگری بودم . فكر و ذكرم این بود كه مهندس شوم ؛ جیپ داشت باشم و بروم این ور آن ور. مادرم می گفت « آش پزی یاد بگیر. »گوش نمی كردم . می گفتم :« من كلفت و نوكر می گیرم . آش پزی یاد بگیرم چه كار ؟ » تأثیرات سینما بود شاید . حتی یك بار اصرار كردم به بابا كه بگذار بروم خانه جوانان ؛ برای آمادگی كنكور . بابا رفت آنجا را دید . گفت «‌نه ! حق نداری ! تو آنجا نمی روی ، آن جا جای شماها نیست . »بعد سال اول دانشگاه كه شروع كردم كتابهای شریعتی را خواندن ، همه چیز عوض شد . دیگر به دین طور دیگری فكر می كردم . حال یك تشنه را داشتم . ولع عجیبی پیدا كرده بودم برای خواندن و فهمیدن . دوست داشتم همه چیزم براساس اسلام باشد ؛ نفس كشیدنم ، زندگی كردنم.سال دوم دیگر سفت و سخت مذهبی شدم ؛ روسری بستم و شدم محجبه ؛ مانتو تا سر زانو ، روسری های بزرگ كه گره می زدیم زیر گلومان و شلوار لی .با همه این ها ، حمید باكری در دنیا آخرین كسی بود كه فكر می كردم با او ازدواج كنم . یك روز تلفن كرد خانه مان ؛ گفت با من كار دارد . خیلی وقت ها تلفنی با هم صحبت می كردیم ، اما آن روز تعجب كردم . آن موقع حمید پاسدار شده بود . اوایل انقلاب بود . فكر كردم لابد اسم مرا در گروهی دیده ، سئوالی سیاسی دارد از من . بعد حدس زدم بخواهد به واسطه من از یكی از بچه های دانشگاه خواستگاری كند رفتم . خانه خواهرش بود . آمد ؛ خیلی مرتب و مؤدب نشست روبروی من گفت « می خواهم از شما درخواست ازدواج كنم. »من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر خنده ، حمید باكری آرام ، ساده ، بی زبان ؛ آن وقت من ؟‌حاضر جواب ، شلوغ ، پر رو . از این كه جرأت كرده بود این را بگوید خوشم می آمد . بعد دیدم او خیلی جدی است . گفتم « حمید آقا! اجازه بدهید بروم بیرون، برمی گردم. » و زدم بیرون .خوابگاه بچه ها همان روبرو بود . رفتم آنجا . هر كس ماجرا را می فهمید تعجب می كرد . ظاهراً ما اصلاً با هم جور در نمی آمدیم . اما همه دوستش داشتند . دخترها می پرسیدند « فاطمه ! می خواهی چی بگویی ؟ »گفتم « معلوم است . نه ! حمید مثل برادر من است. » اما وقتی می پرسیدند « مطمئنی ؟ » نمی دانستم مطمئن نبودم . مادرم كه ماجرا را فهمید ، گفت « وای فاطمه ! حمید خیلی پسر خوبیه. »یك هفته ای گذشت . با خودم فكر كردم ما در بعضی مسائل سیاسی با هم اختلاف نظر داریم . به او می گویم من با بعضی نظرات سیاسی تو مخالفم و تمام . رفتم و همین را گفتم . چشمتان روز بد نبیند ؛ آن قدر حرف زد ، حرف زد . هوا هم سرد بود و ما هم بیرون بودیم ـ توی محوطه دانشگاه ـ نصفش را گوش كردم ، نصفش را اصلاً نفهمیدم چی گفت . خودش خیلی جدی بود . یادداشت هایی با خودش آورده بود كه كمی از آن انتظاراتی بود كه از من داشت ،‌یا لابد از هر دختر دیگری كه می خواست با او ازدواج كند . بقیه هم در مورد خودش بود نشسته بود ـ قبل از آن كه برود آلمان ـ تمام قوت و ضعف های شخصیتش را آورده بود روی كاغذ . به قول خودش می خواسته وقتی پایش رسید آلمان یادش نرود كیست و برای چی آمده . به من گفت « ببین فاطمه ! مهم این است كه جفتمان اسلام را قبول كنیم و با آن زندگی كنیم . بقیه مسائل سیاسی نظرند ؛ نظرها هم براساس واقعیاتند نه حقیقتها ، واقعیت هم كه هر روز عوض می شود . پس اگر حقیقت را قبول كنیم ، با واقعیت ها می شود یك جوری كنار آمد . »بعد از این شروع كردم فكر كردن . آن وقت ها متشرع تر بودم . با خودم گفتم «‌باید برای رد كردن حمید باكری یك اشكال شرعی پیدا كنم كه اگر آن دنیا از من پرسیدند حمید را چرا رد كردی ، جواب داشته باشم . »‌اما آن اشكال شرعی را پیدا نكردم . فكر كردم او نباید درخواست می كرد ؛ حالا كه كرده من باید جواب جدی برایش داشته باشم .حمید همیشه ادایم را در می آورد ؛ می گفت جوابت مثل خانم بزرگ ها بود « ببینید ! من می خواهم با كسی ازدواج كنم كه زندگی با او مرا یك قدم به تكامل نزدیك تر كند . » واقعاً هم نیتم این بود ؛ نیت هر دو مان بود كه به سوی انسان كامل شدن برویم . باورمان شده بود كه می شود این كار را كرد . دكتر شریعتی آمده بود علی و فاطمه را از آن بالا آورده بود و قابل دسترسشان كرده بود . باورمان شده بود كه ما هم می توانیم ؛ خانه ما هم می تواند خانه علی و فاطمه باشد .یادم هست من توی اتاقم یك عكس از « چه گوارا» زده بودم ، یك عكس از شریعتی . می خواستم روزی یك بار یادش بیفتم ؛ یك فاتحه برایش بخوانم . احساس می كردم او مرا به این جا كشاند ؛ برایم سئوال ایجاد كرد ؛ شاید هم حقیقت ها را به من نداد ، اما گفت كه اشتباه می كنی .حمید ضربی به انگشت سبابه اش كه روی عكس بود داد ؛ انگار می خواست كلاه چه گوارا را از سرش بیندازد گفت «‌خب ، شریعتی قبول ! چه گوارا را چرا زده ای ؟ »فاطمه نگاهی به عكس كرد ، نگاهی به او . داشت چیزهایی را كه می خواست بگوید مزمزه می كرد . مطمئن نبود بتواند حمید را قانع كند. گفت: « خب به نظرم چه گوارا یك انسان كامل بود . یقین دارم امثال او اگر اسلام را می شناختند می آمدند طرفش . »‌حمید با سیم تلفن كه تاب برداشته بود بازی می كرد و فاطمه حس كرد خنده اش را با بدجنسی پشت لبهایش نگه داشته . وقتی دید او ساكت شده، گفت: «‌فاطمه ! این ها را بیاور پایین . اگر قرار باشد تو عكس این ها را بزنی ، من هم عكس بقیه ای را كه برایشان احترام قائلم می آورم می زنم ، آن وقت اینجا می شود نمایشگاه . پس تو بیاور پایین تا من هم بقیه را نیاورم . »‌فاطمه چیزی نگفت ، اما اخم كرد . این بار حمید خنده اش را نخورد . گفت: « آخر همه كه از من و تو نمی پرسند چرا این كار را كرده ای كه آن وقت تو همه این چیزها را كه الان برای من گفتی بگویی . آن ها همین را كه دیدند می گویند بله ، فلانی هم ! آن قضاوتی را می كنند كه خودشان دلشان می خواهد چه كاری است كه مردم را به تهمت و افترا بیندازیم ؟ »‌به حرفهایش اعتماد كردم ؛ اعتماد كردم كه یك راهی را می توانم با او شروع كنم و تا آخر بروم . البته این ماجرا مال بعد از ازدواجمان است ، اما وقتی به حمید جواب مثبت دادم ، یقین داشتم كه یقین دارد به اسلام . احساس می كردم یك راهی است ، می خواهم بروم ؛ احتیاج به یك همراه دارم ؛ یك همراه خوب .همراهی ای كه دو نفر یكدیگر را كامل كنند . دوستانم گاهی شوخی می كردند ؛ می گفتند «‌فاطمه ! به كی شوهر می كنی ؟ »‌می گفتم « به كسی كه برایم معلم خوبی باشد . كسی كه از او چیز یاد بگیرم . »‌و حمید این طور بود .خواهرهایم ، مادرم ، خواهر و برادرهای حمید ـ پدرش اوایل آن سال فوت كرده بود ـ همه از این كه چنین وصلتی بشود خوشحال بودند ، فقط پدرم مخالف بود . اصلاً‌از نوع انتخاب من خوشش نیامد ؛ از راه من كه انقلابی شده بودم ، از پاسدار بودن حمید ، از انقلابی بودنش … شاید هم مِن باب علاقه پدری و دختری نگران آینده من بود . سال پنجاه وهشت بود كه ما داشتیم ازدواج می كردیم و همه چیز خیلی آشفته و نامعلوم بود . یادم هست كمی بعد از ازدواجمان درگیریهای بانه پیش آمد كه شصت نفر پاسدار را آتش زدند و حمید هم رفته بود . در نهایت ؛ تنها چیزی كه باعث شد پدرم كوتاه بیاید این بود كه می گفت باكری ها خانواده خوبی هستند ، صرف همین . می گفت :«‌حمید ، خانواده دار است . »‌ولی پایش را كرد توی یك كفش كه باید مهر درست و حسابی بگذارید . خب ؛ آن وقت ها هم مهر بچه انقلابی ها یك قرون دوزار بود . پدرم ، مهر مرا گذاشته بود صد هزار تومان ! یادم هست وقتی بابا این را گفت ‍ـ رضا برادر بزرگتر حمید ـ خندید ؛ گفت: «‌آقای امیرانی ! فقط صد هزار تومان ؟ ما خودمان را دست كم برای نیم میلیون آماده كرده بودیم ! » بابا خیلی جدی گفت :« نه !‌همان صد هزار تومان خوب است » و مهرم شد همان . فردای آن روز حمید آمد ، با هم رفتیم سر خاك . سرخاك پدرش و چند تا از بچه های خودمان كه درانقلاب شهید شده بودند . مادرم موقع رفتن به من سپرد كه بروید با هم حلقه بخرید . من توی راه این دست آن دست كردم ؛ بگویم ؟ نگویم ؟ رویم نمی شد . بالاخره گفتم :«‌داشتیم می آمدیم مادرم گفت حلقه هم بخرید .» حمید گفت: «‌خودت چی می گویی ؟ »‌گفتم :« من كه معتقد نیستم . » حمید خیلی خونسرد گفت: «‌خب اگر معتقد نیستی ، پس چرا بخریم ، » من كه از سر تعارف و ژست آن حرف را زده بودم گفتم: « آخر این یادگاری است یك چیزی است از طرف مرد كه پیش زن می ماند . »‌او یك جوری نگاهم كرد انگار نمی فهمد من چی می گویم . گفت: « مگر هدیه مرد به زن فقط می تواند یك حلقه باشد ؟ این كه یك چیز مادی است. » وقتی این را گفت ، دیگر رویم نشد بگویم « تازه من دوست دارم آینه هم بخرم » موقع برگشتن خودم یك آینه از این ها كه توی كیف جا می شود ‍ـ از همان محله خودمان عسكرخان خریدم ؛ آمدم خانه . مادرم گفت: «‌فاطمه خریدی ؟ » گفتم :«‌نه حمید خوشش نمی آید ، من هم نخریدم . » گفت: «‌آیینه چی ؟ » آیینه كوچك را درآوردم گفتم: « این هم آیینه ! »‌مادرم چیزی نگفت . بعدها خواهرهای خودش رفته بودند بازار ، برای من خرید كرده بودند . حمید ـ با آن كه ته تغاری بود ـ اولین برادرشان بود كه ازدواج می كرد ؛ ذوق داشتند .برای خانه مان خودمان دو تا رفتیم خرید . همه چیز را سبز خریدیم ؛ دو تا موكت ، یك كمد ، یك ضبط ، یك گاز كوچك دو شعله ، پرده و … كتابهایی كه هر كداممان داشتیم من با كارتون كتابم یك چمدان لباس هم آوردم . حمید لباس ها را كه دید گفت: « همه این ها مال تو است ؟ » گفتم: « آره ! زیاد است ؟ » گفت: «‌نمی دانم . به نظر من هر آدمی دو دست لباس داشته باشد بس است . یك دست را بپوشد یك دست را بشوید . »همان روزهای اول ازدواجمان مدارك و پرونده تحصیلش در آلمان را دور ریخت . گفت دیگر آن جا كاری ندارم . به من می گفت: «‌اگر راضی باشی با هم می رویم قم . آن جا یك دوره مسائل شرعی مان را یاد می گیریم . خودمان می رویم دنبالش ؛ نه این كه از توی كتابها بخوانیم . »‌اما هنوز دو سه ما نگذشته ، از هم جدا افتادیم . در بانه درگیری پیش آمد و حمید رفت آنجا .قبلش برای دیدن دایی ها و خاله اش آمده بودیم تهران و آن جا قضیه را به من گفت . اول خواست كمی از راه را پیاده برویم . توی خیابان آذربایجان بودیم . بعد آرام آرام گفت كه میخواهد برود بانه و من باید تنها برگردم ارومیه .خب ؛ ما آن وقت هنوز خیلی «‌خانم »‌و « آقا » بودیم . من جلوی او نمی خواستم اشكم دربیاید . بعد با این كه صدایم به زور در می آمد برایش سخنرانی كردم كه « آره حمید ! برای من همیشه فهم این آیه لَقَد خَلَقنَا الاِنسانَ فی كَبَد یك چیز دور بود . نمی فهمیدم اما امروز می فهمم این یعنی چه ؛ رنج چیست ؛ آدم اگر در رنج نباشد ، هیچ وقت آدم نمی شود » او رفت . من برگشتم ارومیه تنها .سر كوچه شان كه رسید ، ایستاد ، پایش نمی كشید برود خانه . بچه ها داشتند فوتبال بازی می كردند و توپ پلاستیكی شان كه تا نیمه از جلد رنگ و رورفته اش زده بود بیرون ، سكندری خوران از كنار او رد شد . خواست با نوك پا نگهش دارد یا با ضربه ای پرتابش كند طرف بچه ها ، اما حوصله نداشت . فكر كرد این كوچه امروز چقدر سوت و كور است و نگاهش روی در خانه باكری ها ‌كه نیمه باز بود ، ماند . راهش را كج كرد سمت خانه خودشان . دو تا زن توی كوچه نشسته بودند ؛ وقتی رد می شد شنید كه یكی شان به دیگری گفت « بو گیز هر گون بو كوچه د بیر اوجابوی اوغلانینان قرار گویور . معلوم دییر بو گون نی یه ته گدیر . [ این دختر هر روز در این كوچه با یك پسر قد بلند قرار میگذارد . معلوم نیست امروز چرا دارد تنها می رود.] »از فردایش دوست هایم دور و برم را گرفتند . می خواستند تنها نمانم ؛ توی خودم نباشم . اما دل تنگی كه به این حرفها نبود . جلوی آنها گریه نمی كردم ، اما شب ها بالشم خیس می شد . یك ماه طول كشید . بچه ها می گفتند: « تو در عرض آن یك ماه اصلاً اخبار را نشنیدی . ما مدام پیش تو بودیم كه مبادا اخبار بانه به گوشت برسد . »‌من مرتب زنگ می زدم به آقا مهدی ، چون حمید گفته بود هر وقت نگران شدی زنگ بزن به مهدی . او از وضعیت من خبر دارد . می پرسیدم: « آقا مهدی ! چه خبر از حمید ؟ » می گفت: « هیچی خوب است . خیالتان راحت باشد . » یك شب با یكی از دوست هایم برمی گشتیم خانه . داشتیم می خوابیدیم كه در زدند . یكی از خواهرهای حمید رفت ، در را باز كرد . آقا مهدی هم آمد دم پنجره ـ آن وقت مهدی هنوز مجرد بود ، یك سال بعد از ما با صفیه خانم ازدواج كرد ـ‍من یك دفعه داد زدم ‌« حمید ! حمید آمد. ». الان هم كه حرفش را می زنم ، خوشحال می شوم . دویدم سمت در . یك لحظه فراموش كردم آقا مهدی هم آنجاست . هرچند او ، خودش ، پیش از این رفته بود . حمید گفت: «‌نمی دانی چقدر دلم تنگ شده بود . از یك اندازه ای كه می گذرد تحملش سخت می شود . »‌برای من هم سخت بود . بعد از ازدواج با حمید از همه جدا شده بودم . دوست هایم می گفتند: « فاطمه بی وفا بود ». من توی دانشگاه با خیلی ها دوست بودم . مخصوصاً‌نه نفر بودیم كه خیلی صمیمی بودیم . گروه نه نفره ما را توی دانشگاه همه می شناختند . اما با حمید كه ازدواج كردم . همه كسم شد او . احساس می كردم با ازدواج ، دوستیم با او قوی تر شده . خیلی با هم دوست بودیم . نمی دانم چطور بگویم ؟ شماها چطور اگر صبح تا شب بنشینید دور هم حرف بزنید خسته نمی شوید ؟ ما هم این طور بودیم . درباره همه چیز حرف می زدیم و هیچ وقت خسته نمی شدیم ، چقدر با هم شوخی می كردیم . من خیلی سربه سرش می گذاشتم ، توی كوچه ، توی خیابان ، خانه . شیطنت من و مظلومیت او كنار هم خوب جواب می داد . این طوری انگار هم را تكمیل می كردیم . توی خیابان كه می رفتیم ، همیشه می گفت: « فاطمه نخند ! بد است » و تا می گفت نخند ، من بیشتر خنده ام می گرفت .عمه ام گاهی كه مرا می دید می گفت: « فاطمه ! تو از زندگیت راضی هستی ؟ این قدر دوری ، دربدری ، سختی .» و قبل از آن كه من حرفی بزنم ، خودش می گفت: « راضی هستی . معلوم است ؛ سرحال شده ای . لپهایت گل انداخته . »دلم می خواست به عمه ام بگویم من همسفر خوبی دارم . آدم می خواهد مسافرت برود با كی دوست دارد همسفر شود ؟ با یكی كه روراست باشد ؛ با او راحت باشی . من با حمید راحت بودم . حمید تمیز بود . روح و جسمش . به قول یكی از دوستانش باصفا بود . گاهی كه می خواست از خانه برود بیرون ، می ایستاد جلوی آیینه ؛ با موهایش ور می رفت ؛ من اذیتش می كردم ؛ می گفتم :« ول كن حمید ! این قدر خودت را زحمت نده ! پسندیده ام رفته . »‌می گفت :« فرقی نمی كند . آدم باید مرتب باشد »یك بار آن اوایل ازدواجمان ـ هنوز ناوارد بودم ـ روغن ریختم توی ظرف شویی ، آب سرد را هم ول كردم رویش . بلافاصله لوله ظرف شویی گرفت . من مدام می گفتم «‌حمید ! ظرف شویی گرفته » و او از این كه لوله را باز كند ، طفره می رفت ؛ بدش می آمد . با این كه می دانست ما آن جا فقط ظرف می شوییم . بالاخره یك روز مثل شمر بالای سرش ایستادم كه « باید این را درست كنی » او هم شروع كرد ، اما وقتی داشت این لوله را باز می كرد . من دیدم واقعاً حالش دارد به هم می خورد . گفت: « وای فاطمه ! هیچ وقت از این كارها به من نگو ! » اما همین آدم ، در بسیج كه كار می كردیم ، همیشه توالت شستن را قبول می كرد ؛ یعنی می خواست كه این كار را به او بسپرند . چون آنجا قرارمان این بود كه كارهایی مثل نظافت ، جارو كردن و … را خودمان انجام بدهیم .من احساس می كردم چیزهایی كه خوانده ،‌خواندن تنها نبوده ؛ در تن و روحش نشسته ، قرآن در روحش نشسته . این طور نبود كه فقط حرفش را بزند . خودش همه این ها را از تبریز می دانست ؛ از روزهایی كه پیش مهدی بوده . آقا مهدی ، با این كه فقط یك سال از حمید بزرگتر بود ،‌یك نوع حالت پدری نسبت به او داشت . رفتار حمید هم در مقابل او همین را تداعی می كرد . همرزمهاشان می گفتند: « حمید جلوی آقا مهدی فقط یك جور می نشست ؛ دوزانو .» وقتی هم آقا مهدی می رفت باز از اول تا آخر حرف او مهدی بود . می گفتیم :حمید آقا ! ما هم مثل تو آقا مهدی را شناخته ایم . آه می كشید می گفت نه ! به خدا شما آقا مهدی را نمی شناسید . من با داداش مهدی بزرگ شده ام . پا به پای خودش مرا برده است . اصلاً من راه رفتن را از او یاد گرفته ام . »‌همیشه می گفت: «‌عمر مفید من از تبریز شروع می شود ؛ از وقتی كه رفتم پیش مهدی . »« اما عمر مفید من از وقتی شروع شد كه با تو ازدواج كردم ؛ هرچند تو همیشه آن سر دنیایی و من … » مثل بچه ها لبهایش را ورچید و ساكت ماند . یك چیزی قلمبه شده بود توی گلویش . حمید با دلواپسی نگاهش كرد . مخده مخملی ای كه پشتش بود صاف مانده بود ؛ تكیه نمی داد . یك پایش را برده بود زیرش و یكی را جمع كرده بود توی سینه اش . فاطمه فكر كرد :« با این كه پوتین می پوشد پاهایش هیچ وقت بو نمی دهد . » و دوباره چیزی قلمبه شد توی گلویش . حمید مخده را گذاشت پشت او . خودش تكیه داد به دیوار ، دیوارها سرد بود . دستش را دراز كرد روی مخده ، پشت فاطمه . گفت :« فاطمه ! خدا می داند اگر مهدی كسی را داشت جای خودش بگذارد ، در این شرایط تو را تنها نمی گذاشتم بروم . »من « احسان » را حامله بودم ـ سال پنجاه ونه بود ـ آقا مهدی و صفیه خانم عقد كرده بودند . حمید می خواست برود آبادان جای مهدی ، تا او بیاید و خانمش را ببرد . من هم وقتی صحبت آقا مهدی بود ، روی حرف ایشان چیزی نمی گفتم . حمید رفت . من هیچ وقت به حمید نمی گفتم نرو ، اما خیلی دل تنگی می كردم ؛ یا می رفتم خانه مادرم یا خوابگاه پیش دخترها . خانه مادرم كه می رفتم ـ آن وقت ها خیلی هم مریض بودم . مخصوصاً بینیم گرفته بود ـ‌می رفتم زیر كرسی ، سرم را می كردم زیر لحاف به بهانه این كه می خواهم بینیم باز شود ، گریه می كردم . مادرم می گفت: « فاطمه ! آنجا چه كار می كنی ؟ » و من همانطور كه سرم زیر لحاف بود می گفتم :« هیچی » و باز گریه می كردم بالاخره به گوش آقا مهدی رساندند كه فاطمه مریض است . یك روز دیدم مادرم آمد گفت آقا مهدی آمده اند . من بلند شدم خودم را سفت گرفتم . آمدم بیرون . مهدی گفت: « شنیده ام مریضید بیایید ببریمتان دكتر . » گفتم: « من می توانم كار خودم را بكنم . خیلی ممنون. » گفت :« من كه نمی گویم نمی توانید ولی این طوری من راحت ترم. » گفتم: « ولی من این طور راحت ترم كه كارم را خودم بكنم. » بیچاره آقا مهدی . عصبانی بودم . بعد رفته بود به مریم ـ خواهرش ـ گفته بود «‌فاطمه را ببرید دكتر . مثل این كه حالش بد است . » آن طور كه من حرف زده بودم ، شاید فكر كرده بود مغزم هم ایراد پیدا كرده . در آن مدت آقا مهدی یك بار دیگر هم آمد سراغم . یك نامه و یك عكس از حمید برایم آورده بود . از خوشحالی آن قدر هول شدم كه فراموش كردم با او حال و احوال كنم . فقط نامه وعكس را گرفتم و برگشتم داخل اتاق . بعد از آن ، دیگر هرشب می رفتم یك جای خلوت كه كسی مرا نبیند ، نامه را باز می كردم جلوم . عكس را هم می گذاشتم كنارش . می خواندم و گریه می كردم . عكس را توی ذوالفقاریه گرفته بودند ؛ یك نخلستان بود . حمید تكیه داده به یك نخل . یك بادگیر سورمه ای هم تنش است كه خودم برایش دوخته بودم . وقتی برگشت اذیتش می كردم ؛ می گفتم :« برای صدام این طور ژست گرفته بودی ؟ » حمید می گفت :« عكس گرفتم كه بفرستمش برای تو . ژستم هم برای این است كه تو بپسندی . عصرها كه یادت می افتادم ، تپه ای ، تخته سنگی پیدا می كردم ، می نشستم و غروب را تماشا می كردم . آن وقت دلم بیشتر تنگ می شد . دلم می خواست داد بزنم. » وقتی آمده بود نزدیك نوروز بود ، كمی قبل از تولد احسان . آمد بیمارستان دیدنم . گفتم: «‌وای حمید ! بچه مان آن قدر زشت است ؛ با تو مو نمی زند ! » این چیزها را كه می گفتم می خندید . تا حرف خودمان را می زدیم ، چیزی نمی گفت . توی ذوق آدم نمی زد . حرف دیگران را كه جلوش می زدند ، می گفت: « برو بند ب !‌حرف دیگری بزن . » من دوست داشتم این حساسیت هایش را . احساس می كردم روحش سالم است . از صبوری او كه نقطه مقابل تندی و كم حوصلگی من بود ، خوشم می آمد . یك بار ، صبح زود می خواست برود بیرون . من برایش تخم مرغ گذاشته بودم كه آب پز شود . احسان بیدار شده بود ، آمده بود پشت سر من . ظرف را كه برداشتم ، آب جوش ریخت پشت گردن بچه . من هول كردم . این طرف و آن طرف می زدم . رفتم قیچی آوردم ؛ لباس های بچه را قیچی كردم كه راحت تر از تنش دربیاید . حمید آمد ؛ دست های مرا گرفت گفت . «‌تو آرام شو ! تا تو آرام نشوی ، بچه را دكتر نمی برم . چرا این طوری می كنی ؟ » بعد ، یك هفته تمام ،‌هر صبح خودش احسان را می برد دكتر تا بهتر شد . به من گفت: « دیدی ضرر كردی ؟ بی خودی داد و بی داد كردی . دیدی بچه ات خوب شد ؟ »‌دفتری كه قرار گذاشته بودیم در آن اشكالات هم را بنویسیم ، تقریباً همیشه با ایرادهای من پر می شد . حمید می گفت: « تو به من بی توجهی چرا اشكالات مرا نمی نویسی ؟ »‌از گوشه چشم نگاهش كرد: «‌تو فقط یك اشكال داری ؛ دست هایت خیلی بلند است. تقریباً غیر استاندارد است . من هرچه برایت می دوزم ، آستین هایش كوتاه در می آید » حمید خندید . روسری و چادر او را از دستش گرفت ، گذاشت روی جالباسی ؛ كنار اوركت خودش كه سوغات آلمان بود . گفت: «‌فاطمه می دانی اوركت مهدی را كه جفت مال من بود ، از او دزدیده اند ؟ توی جبهه ! »‌و این بار بلند خندید . فاطمه روسری را كه افتاده بود پایین ، دوباره آویزان كرد ، ابروهایش را برد بالا و با شیطنت گفت: «‌بهتر آخر تو با كدام سلیقه ای آن را خریده بودی ؟ »‌حمید كه حواسش به روسری بود ،‌انگار شوخی او را نشنید گفت: « راستی ؛ یك چیزهایی آمده ، خانم ها زیر چادر سرشان می كنند . جلوش بسته است و تا روی بازوها را می گیرد … » فاطمه گفت: « مقنعه را می گویی ؟ » حمید دست هایش را كه با حرارت در فضا حركت می كردند ،‌انداخت پایین و آمد كنار او نشست . گفت :« نمی دانم اسمش چیست ، ولی چیز خوبی است . چون بچه بغل می گیری، راحت تری . »‌از آن موقع ، با چادر ، مقنعه پوشیدم و هیچ وقت درنیاوردم . برایم جالب بود و لذّت بخش كه او به ریزترین كارهای من دقت می كند . به لباس پوشیدنم ، به غذا خوردنم ، كتاب خواندنم .می گفت: «‌تو كنار من و همراه منی ،‌اما خودت هم باید یك مسیری داشته باشی كه مال خودت باشد و در آن رشد كنی ؛ پیش بروی. » در یكی از نامه هایش نوشته بود: « از فرصت دوری من استفاده كن . بیشتر بخوان . به خصوص قرآن. چون وقتی با هم هستیم من آفتم . نمی گذارم تو به چیز دیگری نزدیك شوی . »ادامه دارد ......منبع:ساجد/س
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 494]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن