تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام کاظم (ع):از شوخی (بی مورد) بپرهیز، زیرا که شوخی نور ایمان تو را می برد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798171331




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

مگر مادر می‌میرد؟


واضح آرشیو وب فارسی:تابناک: مگر مادر می‌میرد؟
کد خبر: ۳۹۳۷۷۱
تاریخ انتشار: ۲۸ فروردين ۱۳۹۳ - ۱۶:۵۴ - 17 April 2014




چیستا یثربی در همشهری نوشت:

متن کتاب‌های درسی عوض شده است: «مادر آب داد، مادر نان داد، مادر غذا داد، مادر دیکته‌ها را برای‌ما می‌خواند، در حالی که به خاطر پوست کندن پیاز اشک از چشمانش جاری بود، مادر دانشگاه رفت، مادر با ما بزرگ شد، مادر با ما درس می‌خواند

 مادر لباس ما را آماده می‌کرد، مادر خوراکی مدرسه را در کیف ما می‌گذاشت، مادر مشورت می‌داد،‌ مادر درباره عشق و زندگی با ما صحبت می‌کرد، مادر کتاب می‌خواند و بعد کتابی را که می‌خواند برای ما تعریف می‌کرد و ما علاقه‌مند می‌شدیم همان کتاب را بخوانیم، مادر اسم ما را در مدرسه‌های خوبی نوشت که مدام با پاشنه‌های ساییده کفشش بین محل کارش و مدرسه در حال دویدن بود تا جواب معلم و مدیر ما را بدهد، «چرا بچه شما درس نمی‌خواند؟»، مادر جواب می‌داد، «چرا مانتوی بچه شما کم‌رنگ شده است؟ مگر نمی‌توانید یک روپوش نو بخرید؟» و مادر جواب می‌داد، مادر ناسزا می‌شنید، مادر از بقال و راننده آژانس و نانوای محل گاهی حرف‌های نامربوط می‌شنید که قبلا نمی‌شنید، حتی مادرش هم نشنیده بود، مثلا به راننده آژانس چه ربطی دارد که مادر چرا همیشه در حال دویدن است یا به بقال محله چه ربطی دارد که مادر چرا نفس‌نفس می‌زند، مادر گل‌ها را آب می‌داد و ما بزرگ می‌شدیم، مادر پیر نمی‌شد، با ما جوان می‌شد و تمام ایوان کوچک ما را بوی شب‌بوها برداشته بود و همسایه پایینی همیشه بر سر مادر فریاد می‌زد و از او می‌خواست که ایوان را تعمیر کند و مادر پول نداشت، مادر کارهای دیگری هم می‌کرد.

مادر گاهی آنقدر گریه می‌کرد که ما تا چند روز دل‌مان باران نمی‌خواست، مادر کم‌کم شروع به فکر کردن درباره چیزهای جدید کرد، آینده ما... حالا دیگر وقتش بود، باید تنها می‌رفتیم، تنها می‌جنگیدیم و ما هم از بقال و راننده و نانوا ناسزا می‌شنیدیم، مادر به فکر کارآفرینی افتاد تا برای ما کاری پیدا کند، حالا دیگر پاشنه‌های کفشش کاملا درآمده بود، مادر اصلا شبیه آن زن‌های رویایی نبود که در فیلم‌ها می‌دیدیم، با ناخن‌های زیبا و لبخندهای مصنوعی و کفش‌های پاشنه بلند، مادر جواب می‌داد، به پلیس که همسایه برایش آورده بود، به مامور زیباسازی شهر که باز بقال محل برایش آورده بود، مادر جواب می‌داد به هر کس که بیهوده به ما توهین می‌کرد، مادر کم‌کم شب‌ها خوابش نمی‌برد، نگران خیلی چیزها بود، آخر همه چیز گران شده بود، خیلی گران...، دیگر پول داخل کیف کهنه‌اش به همه چیز نمی‌رسید، گاهی از خجالت همسایه برای دیر دادن پول قبض آب و گاز پنهانی و شبانه به خانه می‌آمد، مادر همه چیز را در دلش می‌ریخت و به ما نمی‌گفت، اما ما نمی‌فهمیدیم، پدر هم می‌فهمید، اما ذهن پدر هزار جا درگیر بود، چون او پدر بود!

آقای محترمی‌ که همه برای او احترام قائل بودند و هرگز با کیف کهنه‌اش در خیابان‌ها نمی‌دوید تا قبل از تعطیلی مدرسه بچه‌هایش خانه باشد و به آنها غذا بدهد، پدر کارهای مهم‌تری داشت و مادر پدر را دوست داشت، شاید مادر جلوی ما این را نمی‌گفت، اما من می‌دانم که مادران همیشه پدران را دوست دارند و مادر کم‌کم جوان می‌شد از بس فکر می‌کرد که چه باید کرد و مادر دیگر شب‌ها نمی‌خوابید از بس راه می‌رفت که چه باید کرد و حتی وقتی که گفتند هفتم مادرت است و باید بر سر مزارش بروی من می‌دانستم که خوابش نبرده است، مادر حتی بعد از مرگ هم خوابش نبرد، چون داشت فکر می‌کرد و مادران امروز آب می‌دهند، نان می‌دهند، غذا می‌پزند، درس می‌خوانند، کار می‌کنند و در حال فکر کردن یک نفر به آنها می‌گوید مرده‌اند و فقط من می‌دانستم که مادر نمرده است، من می‌دانستم و شب‌بوها که ایوان را گیج عطر خود کرده بودند، مگر مادر هم می‌میرد؟ «بلند شو مادر! هزارتا کار داری...» و مادر با وجود اینکه می‌گفتند مرده است، بلند می‌شد و زندگی ادامه داشت.»

مادر نمرد از بس که عاشق بود...











این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تابناک]
[مشاهده در: www.tabnak.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 60]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن