تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هر چیز دارای سیماست ، سیمای دین شما نماز است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798235771




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

طناب(داستان)2


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: طناب(داستان)2Katherine Anne porterبخش اول ، بخش دوم (پاياني)
طناب(داستان)2
مرد با خودش فکر کرد: «قضيه ديگه داره خيلي کشدار ميشه»؛ اگر زن از اين گفته ي او ناراحت نشود، او معتقد بود که فقط مدت کمي دور از خانه مانده بود. چرا تابستان گذشته در شهر مانده بود؟ براي اين که بيشتر کار کند و پول بيشتري براي زن بفرستد. دليلش اين بود. زن به خوبي مي دانست که نمي توانستند طور ديگري عمل کنند. اين بار، او کاملاً موافق مرد بود. مرد قسم مي خورد که آن اولين باري بود که زن را موقع انجام آن همه کار تنها مي گذاشت. مرد مي توانست حتي به جان مادربزرگش هم قسم بخورد، ولي زن تصور خودش را از دليل ماندن او در شهر داشت؛ البته در صورت تمايل مرد به دانستن، چيزي بيشتر از يک تصور ساده بود. پس او مي خواست همه چيز را دوباره از اول شروع کند، اين طور نيست؟ چون فقط مي توانست به چيزهايي که دلش مي خواست فکر کند. مرد از توضيح دادن خسته شده بود. شايد خنده دار به نظر برسد اما او گير افتاده بود؛ چه کار بايد مي کرد؟ باور نکردني بود که زن موضوع را جدي گرفته باشد. بله، درست است، او مي دانست که مردها چگونه اند: به محض اين که يک دقيقه تنها بمانند، مطمئناً زن ديگري آن ها را از راه بدر خواهد کرد. طبيعتاً مردها هم نمي توانند با رد کردن خواسته ي آن زن ها، احساسات آن ها را جريحه دار کنند! زن، با اين همه شور و حرارت از چه حرف مي زد؟ آيا فراموش کرده بود که به او گفته بود که آن دو هفته تنهايي، شادترين روزهاي زندگي اش در چهار سال اخير بوده است؟ روزي که اين حرف را زد، چه مدت از ازدواج شان گذشته بود؟ کافيه، خفه شو! البته اگر فکر نمي کرد که حرف نگفته اي در دلش باقي مانده باشد. منظور زن اين نبود که به خاطر دوري از او خوشحال بوده، منظورش اين بود که از اين که [در آن دو هفته] خانه ي کثيف و نامرتب را براي مرد، آراسته و روبراه کرده بود، خوشحال بود. منظور زن اين بوده، اما حالا نگاه کن! با آوردن چيزهايي که يک سال پيش به او گفته بود، مي خواست به راحتي خودش را از بابت فراموش کردن قهوه، شکستن تخم مرغ ها و خريدن يک تکه طناب بدرد نخور تبرئه کند.زن فکر کرد:«الان درست موقع عوض کردن موضوع است.» و حالا تنها دو چيز در جهان مي خواست. مي خواست که مرد طناب را از زير پا جمع کند و براي خريدن قهوه به روستا برود و اگر يادش بود، دسته ي فلزي براي ديگ ها، دو چوب پرده و دستکش پلاستيکي – اگر در روستا پيدا شود – هم بخرد و چون دست هايش خيلي زود خشک مي شود، يک شيشه اکسيد منيزيم هم از داروخانه. مرد از پنجره نگاهي به بيرون انداخت، به آن بعدازظهر آبي تيره که گرماي سوزاني را روي دشت پهن مي کرد. پيشانيش را با دستمالي پاک کرد، آه عميقي کشيد و گفت: اگر [زن] مي توانست لحظه اي براي هر کاري صبر کند، او بر مي گشت. او اين را گفته بود، نگفته بود؟ آيا او واقعاً همه چيز را ناديده مي گرفت؟ مرد مي خواست برود اما تا وقتي که زن اين چنين غمگين و نااميد بود و نمي خواست بفهمد که نبودن مرد تنها چند روز طول مي کشد، نمي توانست او را ترک کند. واقعاً مي توانست به چيزهاي خوشايندتر تابستان گذشته فکر کند؟
طناب(داستان)2
بله، خب. عجله کن. قرار بود زن پنجره ها را بشويد. منطقه ي ييلاقي، خيلي زيبا بود زن شک داشت که حتي لحظه اي از زندگي شان لذت ببرند. مرد مي خواست برود اما تا وقتي که زن اين چنين غمگين و نااميد بود و نمي خواست بفهمد که نبودن مرد تنها چند روز طول مي کشد، نمي توانست او را ترک کند. واقعاً مي توانست به چيزهاي خوشايندتر تابستان گذشته فکر کند؟ يعني تا حالا هيچ لحظه خوشي با هم نداشته اند؟ زن وقت صحبت کردن درباره ي آن ها را نداشت و حالا مي شد لطفاً، طناب ها را از روي زمين جمع کند تا پاي زن به آن ها گير نکند؟ مرد طناب ها را برداشت، انگار يک جوري از روي ميز افتاده بود و در حالي که آن ها را زيربغلش گرفته بود، بيرون رفت. مرد داشت مي رفت؟ مطمئناً همين طور بود. زن اين طور فکر کرد. او فکر مي کرد که بعضي وقت ها حس ششم مرد بهش مي گفت که دقيقاً چه زماني او را ترک کند. زن مي خواست تشک ها را بيرون زير آفتاب بگذارد. اگر همين الان شروع مي کردند، بيرون گذاشتن آن ها حداقل سه ساعت طول مي کشيد. مرد بايد حرف زن را در مورد اين که مي خواست آن ها را بيرون بگذارد شنيده باشد. معلوم است که مي رود و زن را براي انجام اين کار تنها مي گذارد. به نظر زن اين طور آمد که مرد فکر کرده ورزش براي او (زن) خوب است. خب، مرد، تنها براي خريد قهوه به راه افتاد. چهار مايل پياده روي براي خريد دو پوند قهوه مسخره بود، اما مرد واقعاً مي خواست آن را انجام دهد. اين عادت زن او را نابود مي کرد اما اگر زن قصد نابودي خودش را داشت، مرد نمي توانست جلويش را بگيرد. اگر مرد واقعاً فکر مي کرد که قهوه باعث نابودي زن مي شود، زن به او تبريک مي گفت؛ بالاخره او بايد يک جوري وجدان لعنتي اش را راحت کند. با وجدان يا بي وجدان، مرد نمي فهميد که چرا تشک ها نمي توانند تا فردا صبر کنند. تو را به خدا، آيا آن ها [واقعاً] در خانه زندگي مي کردند يا اجازه داده بودند که خانه آن ها را تبديل به خاکستر کند؟ رنگ از صورت زن پريد، لب هايش کبود شده بود، خيلي ترسناک به نظر مي آمد و [در همين حالت] به مرد يادآوري کرد که خانه داري همان قدر که وظيفه ي اوست، وظيفه ي مرد نيز هست: او کارهاي ديگري هم دارد؛ اصلاً مرد کي به اين مسئله فکر مي کرد که زن چه طور وقت پيدا مي کند که اين همه کار را انجام دهد؟ يعني زن دوباره داشت شروع مي کرد؟ زن به خوبي مي دانست که کار مرد، خرج زندگي شان را تأمين مي کرد ولي کار زن اين طور نبود و آن ها نمي توانستند به آن متکي باشند – زن مي خواست يک بار براي هميشه درباره ي اين مسئله حرف بزند! اما مطمئناً موضوع اين نبود. مسئله اين بود که وقتي هر دوي آن ها کار مي کردند، بايد تقسيم کاري در کارهاي خانه صورت مي گرفت، اين طور نيست؟ [زن] واقعاً مي خواست اين را بداند، او بايد برنامه ريزي مي کرد، چرا مرد فکر مي کرد که همه چيز مرتب و منظم است؟ معلوم بود که او مي خواست کمک کند. آيا هميشه، در تابستان، اين کار را نکرده بود؟ فقط همين، هيچ کاري نکرده بود؟ کي، چه کاري انجام داده بود؟ خدايا عجب شوخي مسخره اي! اين قدر شوخي مسخره اي بود که صورت زن کمي کبود شد. از خنده جيغ مي کشيد. آن قدر خنديد که از شدت آن به زمين نشست و در آخر هم اشک از چشمانش به سمت گوشه هاي لبش که بالا آمده بودند، سرازير شد. مرد به سوي او دويد، او را بلند کرد و سعي کرد مقداري آب روي سرش بريزد. سپس ملاقه را که به وسيله يک تکه طناب به ميخ وصل شده بود، از جا کند. بعد در حالي که زن در يک دستش دست و پا مي زد، سعي کرد با دست ديگرش آب را پمپ کند. ولي بعد از چند لحظه تسليم شد و به جاي آن شروع به تکان دادن زن کرد. زن ناگهان بلند شد و بر سر مرد فرياد زد که طنابش را بردارد و به جهنم برود. زن خيلي راحت دست از سر مرد برداشت و به بيرون دويد.  مرد صداي کفش هاي پاشنه بلند زن را شنيد که محکم به کف زمين و پله ها مي خورد.
طناب(داستان)2
مرد به محوطه ي اطراف خانه رفت؛ ناگهان متوجه يک تاول در پاشنه ي پايش شد و اين طور حس کرد که انگار لباسش در آتش مي سوزد. همه چيز به طور غيرمنتظره اي دگرگون شده بود، به طوري که آدم خودش را گمشده حس مي کرد. زن خيلي راحت، سر کوچکترين چيزي از کوره در مي رفت. اخلاقش خيلي مزخرف بود، لعنتي؛ حتي بدون کوچکترين دليل. وقتي زن مي رود، مي تواني حتي با يک الک هم حرف بزني. لعنت به او، اگر بخواهد زندگي را صرف مسخره کردن زن بکند. خب، الان چه کار کند؟ او مي تواند طناب را برگرداند و آن را با چيز ديگري عوض کند. همه چيز خراب شده بود، هيچ راه حلي براي مشکلات روي هم انباشته شده وجود نداشت، به هيچ وجه نمي توان از شرّشان خلاص شد. اوضاع حسابي به هم ريخته بود. مرد آن را بر مي گرداند. به جهنم، چرا بايد اين کار را بکند؟ مرد مي خواست آن را انجام دهد. مگر اين چيست؟ يک تکه طناب. تصور کن که کسي بيشتر از احساسات و عواطف يک مرد، به يک تکه طناب توجه کند. زن چه حقي داشت که حتي کلمه اي درباره ي آن حرف بزند؟ مرد تمام چيزهاي بي خودي و بي فايده اي را که زن براي خودش مي خريد، به خاطر آورد. چرا؟ براي اين که دلم مي خواست، اين جواب چراست. مرد ايستاد و يک سنگ بزرگ در کنار جاده انتخاب کرد. او مي توانست طناب را پشت آن پنهان کند و وقتي که برگشت، آن را بردارد و در جعبه ابزار بگذارد. [او] آن قدر حرف شنيده بود که تا آخر عمرش بس بود.مرد به محوطه ي اطراف خانه رفت؛ ناگهان متوجه يک تاول در پاشنه ي پايش شد و اين طور حس کرد که انگار لباسش در آتش مي سوزد. همه چيز به طور غيرمنتظره اي دگرگون شده بود، به طوري که آدم خودش را گمشده حس مي کرد.وقتي مرد به خانه بر مي گشت، زن به صندوق پست کنار جاده تکيه داده بود و انتظار مي کشيد. دير شده بود، بوي استيک کباب شده دماغ آدم را در آن هواي خنک قلقلک مي داد. صورت زن، جوان و تر و تازه به نظر مي رسيد. موهاي سياهش ديگر نامرتب و خنده دار نبود. از فاصله ي دور براي مرد دست تکان داد و مرد سرعتش را بيشتر کرد. زن صدا زد که شام آماده است. آيا او گرسنه بود؟ البته که گرسنه بود. قهوه هم همين جا بود. مرد قهوه را به زن نشان داد. زن به دست ديگر مرد نگاه کرد. آن ديگر چيست؟خب، دوباره طناب در دستش بود. مرد يک لحظه ايستاد. او مي خواست آن را عوض کند اما فراموش کرده بود. زن مي خواست بداند اگر واقعاً آن را لازم داشت، چرا بايد عوضش مي کرد؟ حالا هوا بهتر نبود و عالي نبود که آن ها در اين جا بودند؟ زن در حالي که دستش را دور کمربند چرمي مرد قلاب کرده بود، در کنار او راه مي رفت. در حين راه رفتن، زن به او تکيه داد. آن دو لبخندهاي محتاطانه اي رد و بدل کردند. قهوه، قهوه براي عزيز دلم! مرد چنان احساس کرد که انگار براي زن هديه اي زيبا آورده است. مرد يک عشق [واقعي] بود، زن به آن ايمان داشت و اگر صبح قهوه اش را خورده بود، ديگر اين طور مسخره رفتار نمي کرد... يک بوف سياه برگشته، تصورش را بکن، خارج از فصل. در حالي که روي درخت سيب صحرايي نشسته، نظر همگان را به خود جلب مي کند. ممکن است محبوبش او را مجبور به اين کار کرده باشد. ممکن است او اين کار را کرده باشد. او اميدوار بوده که صدايش را يک بار ديگر بشنود. او عاشق بوف سياه بود... مرد او را خوب مي شناخت، اين طور نيست؟ مطمئناً زن را مي شناخت. نوشته ي کاترين آن پورتر/ترجمه ي مريم خردمند – فاطمه فولادي تنظيم براي تبيان : زهره سميعي 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 355]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن