تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 17 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):سه چيز است كه هر كس نداشته باشد نه از من است و نه از خداى عزّوجلّ. عرض شد: اى ر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

ترازوی آزمایشگاهی

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

خانه انزلی

تجهیزات ایمنی

رنگ استخری

پراپ فرم رابین سود

سایت نوید

کود مایع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799669126




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان کوتاه «جنگ» از لوئیجی پیراندللو


واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: او که سعی می‌کرد دهانش را با دست بپوشاند تا جای دو دندان افتاده‌اش، درجلو دهان، دیده نشود، دوباره گفت: « چرند می‌گویید، چرند می‌گویید. مگر ما برای استفاده خودمان بچه...   داستان کوتاه «جنگ» از لوئیجی پیراندللو (نمایشنامه نویس ایتالیایی) مسافرانی که شبانه با قطار سریع السیر رم را ترک کرده بودند ناگزیر شدند تا سپیده دم روز بعد، در ایستگاه کوچک فابریانو که خط آهن اصلی را به سمولمونا متصل می‌کرد، به انتظار قطار کوچک و قدیمی ‌محلی بمانند.درسپیده دم زنی تنومند، سراپا سیاه پوش، همچون بسته ای بی شکل از واگن درجه دوم دودزده ودم کرده ای سر درآورد که پنج نفر شب را در آن گذرانده بودند. پشت سر او، شوهرش، مردی ریزاندام، لاغر و تکیده، نفس نفس زنان و نالان باچهره ای رنگ پریده و چشمهای کوچک و گیرا، که شرم و بی‌قراری درآنها خوانده می‌شد، پا به قطار گذاشت.مرد که سرانجام جای نشستن پیدا کرده بود، از مسافرانی که به زنش کمک کرده و جا برایش باز کرده بودند مودبانه تشکر کرد، سپس رو به زن کرد، یقه پالتو او را پایین کشید و مودبانه پرسید:« حالت خوب است، عزیزم؟» زن به جای پاسخ یقه اش را تا روی چشمها بالا کشید و چهره‌اش را پنهان کرد. مرد با لبخند زمزمه کرد: «ای دنیای کثیف!» و احساس کرد موظف است برای همسفرانش شرح دهد که زن درمانده اش سزاوار دلسوزی است، چون جنگ پسر یکی یک دانه اش را از کنارش دورکرده، آن هم پسر بیست ساله‌ای که آنها، هردو، زندگی‌شان را به پایش ریخته اند و حتی خانه‌شان را درسولمونا به باد داده‌اند تا توانسته‌اند همراهش به رم بروند، اسمش را به عنوان دانشجو بنویسند، سپس اجازه دهند که داوطلبانه در جنگ شرکت کند به این شرط که دست کم تا شش ماه او را به جبهه نفرستند. اما ناگهان تلگرامی ‌به دست شان رسیده که درآن نوشته شده تا سه روز دیگر از رم می‌رود و از آنها می‌خواهد که برای بدرقه‌اش به رم بیایند.زن زیر پالتو پیچ و تاب می‌خورد و گهگاه مانند حیوانی وحشی خرناس می‌کشید. دلش گواهی می‌داد که همه آن حرفها سر سوزنی دلسوزی آن آدمها را، که احتمالا موقعیت ناگوار خود او را داشتند جلب نکرده است. یکی از آنها که سراپا گوش بود گفت: «شما باید شکر خدارا به جا بیاورید که پسرتان تازه به جبهه می‌رود. پسر مرا از روز اول جنگ به آنجا فرستادند و تا حالا دوبار با تن مجروح آمد و باز به جبهه برگشته»مسافر دیگری گفت :«مرا چه می‌گویید؟ من دو پسرو سه برادرزاده در جبهه دارم.»شوهر زن بی درنگ گفت: «بله، اما آخر این پسر یکی یکدانه ماست.»«چه فرقی می‌کند؟ آدم ممکن است پسر یکی یکدانه اش را با توجه بیش از حد لوس بکند، اما او را بیش از وقتی دوست ندارد که چند بچه دیگر هم دورش را گرفته باشند. محبت پدرانه نان نیست که بشود تکه تکه کرد و به طور مساوی میان بچه ها قسمت کرد. هر پدری همه محبتش را، بدون تبعیض، نثار هرکدام از بچه هایش می‌کند، خواه یک بچه داشته باشد خواه ده بچه و اگر من حالا برای دو پسرم ناراحتم، این ناراحتی برای هریک از آنها نصف نمی‌شود، بلکه دو برابر می‌شود........» شوهر آشفته خاطر آهی کشید و گفت :«درست است....درست است ...اما بگیریم، البته دور از جان شما، پدری دو پسر درجبهه جنگ داشته باشد و یکی از آنها را از دست بدهد، دراین صورت یکی از آنها برایش می‌ماند تا تسلی خاطری پیدا کند....درحالی که ...» دیگری از جا در رفت و گفت :«بله، پسری می‌ماند تا تسلی خاطر پیدا کند، اما درعین حال پسری می‌ماند تا باز نگران جانش باشد، درحالی که پدری که یک فرزند پسر داشته باشد پس از مرگ او می‌تواند برود خود را سربه نیست کند و به پریشانی خود پایان دهد. کدام یک از این دو موقعیت بدتر است؟ نمی‌بینید که وضع من چقدر ناگوارتر از شماست؟» مسافر دیگر، مردی چاق وسرخ چهره، با چشمهای خاکستری کمرنگ و بیرون زده، میان حرفش رفت: «چرند می‌گویید»نفس نفس می‌زد، چشمهای بیرون زده اش گویی خشونت درونی نیروی سرکش را بیرون می‌ریخت که تن ناتوان او تاب نگهداری آن را نداشت. او که سعی می‌کرد دهانش را با دست بپوشاند تا جای دو دندان افتاده‌اش، درجلو دهان، دیده نشود، دوباره گفت: « چرند می‌گویید، چرند می‌گویید. مگر ما برای استفاده خودمان بچه پس می‌اندازیم؟»مسافران دیگر با پریشانی به او خیره شدند. مسافری که پسرش از روز اول  جنگ به جبهه رفته بود، آهی کشید و گفت: «حق با شماست، بچه های ما مال ما نیستند، مال میهن اند..» مسافر چاق با حاضر جوابی گفت: «باها! پس بفرمایید ما با یاد میهن بچه پس می‌اندازیم. پسرهای ما به دنیا می‌آیند....خوب دیگر، چون باید به دنیا بیایند و وقتی به دنیا آمدند جان ما نثارشان می‌شود. واقعیت مساله همین است که می‌گویم. ما مال آنها هستیم، آنها مال ما نیستند و وقتی به سن بیست سالگی می‌رسند درست حال بیست سالگی ما را پیدا می‌کنند. ما هم پدر ومادر داشتیم، اما چیزهای دیگری هم توی این دنیا بود. زن، سیگار، رویاهای دور و دراز، پیوندهای تازه....... و البته میهن هم جای خود را داشت، یعنی وقتی بیست ساله می‌شدیم به ندای آن پاسخ می‌دادیم، حتی اگر پدر و مادر جلو ما را می‌گرفتند. البته حالا در سن و سال ما عشق به میهن هنوز هم همان قدر و منزلت را دارد اما علاقه ما به بچه های‌مان بیش از میهن است. می‌خواهم ببینم، میان ما کسی پیدا می‌شود که اگر بنیه‌اش را داشته باشد نخواهد جای پسرش را، از ته دل، درجبهه بگیرد؟» صدا از کسی درنیامد، همه سرخود را، به نشان تصدیق تکان دادند. مرد چاق دنبال حرفهایش را گرفت: «پس ما چرا به احساسات بچه هایمان، وقتی به بیست سالگی می‌رسند، نباید اعتنا کنیم؟ طبیعی نیست که وقتی بیست ساله می‌شوند به عشق میهن توجه کنند (البته منظورم پسرهای سربه راه است) و آن را مهم‌تر از علاقه به ما بدانند؟ طبیعی نیست که ما را پسرهای پیری بدانند که از کار افتاده‌ایم و باید درخانه ماندگار شویم؟ و اگر میهن مثل نانی که تک تک ما باید بخوریم تا از گرسنگی نمیریم، وجودش ضروری است، پس کسانی باید بروند و از آن دفاع کنند و پسرهای ما، پسرهای بیست ساله می‌شوند، این کار را می‌کنند و به اشکهای ما نیاز ندارند. چون اگر بمیرند هیجان زده وشادمان می‌میرند (البته منظورم پسرهای سر به راه است) حالا اگر کسی جوان و شادمان بمیرد با جنبه‌های زشت زندگی، با حقارتها، بیهودگیها و سرخوردگیها رو به رو نشود......چه بهتر از این؟ در مرگش کسی نباید اشک بریزد، همه باید بخندند، همین طورکه من می‌خندم، .....یا دست کم شکر خدا را به جا آورند، همین طور که من بجا می‌آورم، چون پسر من، پیش از مرگ، برایم پیغام فرستاد که پایان زندگی‌اش همان طور بوده که همیشه آرزو داشت. برای همین است که، چنان که می‌بینید سیاه هم نپوشیده‌ام....» کت پوست گوزن خود را، که رنگ روشن داشت، تکان داد تا حرفش را ثابت کند، لب کبود او که جای دو دندان افتاده اش را می‌پوشاند، لرزید. در چشمهای بی‌حرکتش اشک حلقه زده بود و چیزی نگذشت که حرفهایش را با خنده ای جیغ مانند که به هق هق می‌ماند، پایان داد.دیگران تصدیق کردند: « کاملا همین طور است...........کاملا همین طور است.» زنی که زیر پالتو، دریک گوشه، مثل بسته ای به نظر می‌رسید و نشسته بود و گوش داده بود، سه ماه می‌شد که سعی کرده بود در گفته های شوهر و دوستانش چیزی پیدا کند که از اندوه عمیقش بکاهد و تسلی خاطری پید اکند، چیزی که به مادر آن قوت قلب را بدهد که پسرش را نه تنها به سوی زندگی خطرناک بلکه به سوی مرگ روانه کند. اما درمیان همه حرفها حتی یک کلمه تسلی بخش نیافته بود... و اندوهش از آنجا بیشتر شده بود که دیده بود هیچ کس- آن طور که اندیشیده بود -نمی‌تواند احساساتش را درک کند. اما حالا گفته های مسافر او را گیج و کمابیش شگفت زده کرد. ناگهان دریافت که این دیگران نیستند که در اشتباهند ون می‌توانند او را درک کنند بلکه خود اوست که نمی‌تواند به پای مادران و پدرانی برسد، که بدون اشک ریختن پسران خود را، هنگام جدایی، بدرقه و حتی تالب گور تشییع می‌کند.سرش را بلند کرد و از همان گوشه‌ای که نشسته بود جلو آورد و سعی کرد با همه وجود به جزییاتی گوش دهد که مرد چاق برای همسفرانش تعریف می‌کرد و شرح می‌داد که چگونه پسرش مثل قهرمان، شاد و بدون تاسف، خود را برای شاه و میهن به کشتن داده است. به نظرش رسید که به جهانی کشانده شده که هرگز درخواب هم نمی‌توانست ببیند، جهانی که برایش بسیار ناشناخته بود و از اینکه می‌دید همه به پدر شجاعی تبریک می‌گویند که چنین صبورانه از مرگ پسرش حرف می‌زند بی اندازه خوشحال شد. سپس ناگهان، مثل آنکه چیزی از آنهمه حرف نشنیده و کمابیش مثل آنکه از خواب بیدار شده باشد رو به پیر مرد کرد و پرسید: « پس .......راستی راستی پسرتان مرده؟»همه به او خیره شدند. پیرمرد نیز روبرگرداند تا به او نگاه کند. با چشمهای درشت، بیرون زده، به اشک نشسته و خاکستری روشن خود به چهره او خیره شد. مدتی کوتاه سعی کرد پاسخ زن را بدهد، اما چیزی به نظرش نرسید. همچنان خیره شده بود، گویی تنها درآن لحظه- پس از آن پرسش ابلهانه و بی جا- بود که ناگاه سرانجام دریافت که پسرش به راستی مرده است، برای همیشه مرده است، برای همیشه. چهره‌اش درهم رفت، به شکلی ترسناک از شکل افتاد، سپس عجولانه دستمالی از جیب بیرون کشید و در میان شگفتی همه، بی اختیار، هق هقی جگر سوز و تاثرآور سرداد.   بیوگرافی لوئیجی پیراندللو لوئیجی پیراندللو در1867 در سیسیل ایتالیا چشم به جهان گشود. او در دانشگاه ایتالیا و سپس دانشگاه بن به تحصیل پرداخت و پایان نامه درجه دکترای خود را در رشته لهجه زادگاه خود نوشت. پیراندللو کار ادبی را با شعر آغاز کرد اما لوئیجی کاپوئانا، رمان نویس نام آور سیسیلی، او را به نوشتن داستان تشویق کرد و پیراندللو نخستین مجموعه داستان خود را در1 893 انتشار داد. سال بعد رانده شده را نوشت. درونمایه های نخستین داستان‌های او تقابل ظاهر و واقعیت است. او در این داستان ها به جنبه های غم انگیز جامعه ای می‌پردازد که تنها به ظاهر وانجام تشریفات ارج می‌نهد. پیراندللو نخستین نمایشنامه خود شرارت را در 1908 نوشت. درسال 1916 درمدت یک سال نه نمایشنامه نوشت که از میان آنها اگر یان طور می اندیشید حق با شماست برای او شهرت کسب کرد.پیراندللو با نمایشنامه‌های خود انقلابی در شگردهای تئاتر جدید پدید آورد. نمایشنامه هانری چهارم (1922) که نخستین نمایشنامه تئاتر پوچی به شمار می آید، بیش از دیگر نمایشنامه‌های او به اجرا درآمده است. پیراندللو همراه با برتلد برشت، جان میلینگتن سینگ و یوجین اونیل چهار تن نمایشنامه نویس بزرگ قرن بیستم هستند.    




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 402]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن