تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 11 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):بهترین عبادت بعد از شناختن خداوند،‌ انتظار فرج و گشایش است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798891105




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

در خواب وبیداری با صمد بهرنگی«2»


واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: پدرم گفت: خواب نیستی چرا دیگر داد می زنی؟ بیا بالا پهلوی خودم.پدرم گفت: پسر تو چه ات است؟ هر صبح كه از خواب بلند می شوی حرف شتر را می زنی.... ....به خودم گفتم: چی شده؟ من كجام؟جاروی سپور درست از جلو صورتم رد شد و گرد و خاك پیاده رو را به صورتم زد.به خودم گفتم: چی شده؟ من كجام؟ نكند خواب می بینم؟اما خواب نبودم. چرخ دستی پدرم را دیدم بعد هم سر و صدای تاكسی ها را شنیدم بعد هم در تاریك روشن صبح چشمم به ساختمانهای اطراف چهار راه افتاد. پس خواب نبودم. سپور حالا از جلوی من رد شده بود اما همچنان گرد و غبار راه می انداخت و پیاده رو را خط خطی می كرد و جلو می رفت.به خودم گفتم: پس همه ی آن ها را خواب دیدم؟ نه!.. آری دیگر خواب دیدم. نه!.. نه!.. نه..سپور برگشت و من را نگاه كرد. پدرم از روی چرخ خم شد و گفت: لطیف، خوابی؟من گفتم: نه!.. نه!..پدرم گفت: خواب نیستی چرا دیگر داد می زنی؟ بیا بالا پهلوی خودم.رفتم بالا. پدرم بازویش را زیر سرم گذاشت اما من خوابم نمی برد. دلم مالش می رفت. شكمم درست به تخته ی پشتم چسبیده بود. پدرم دید كه خوابم نمی برد گفت: شب دیر كردی. من هم خسته بودم زود خوابیدم.گفتم: دو تا سواری تصادف كرده بودند وایستادم تماشا كنم دیر كردم.بعد گفتم: پدر. شتر می تواند حرف بزند و بپرد...پدرم گفت: نه كه نمی تواند.من گفتم: آری. شتر كه پر ندارد...پدرم گفت: پسر تو چه ات است؟ هر صبح كه از خواب بلند می شوی حرف شتر را می زنی.من كه فكر چیز دیگری را می كردم گفتم: پولدار بودن هم چیز خوبی است، پدر. مگر نه؟ آدم می تواند هر چه دلش خواست بخورد، هر چه دلش خواست داشته باشد. مگر نه، پدر؟پدرم گفت: ناشكری نكن پسر. خدا خودش خوب می داند كه كی را پولدار كند، كی را بی پول.پدرم همیشه همین حرف را می زد.هوا كه روشن شد پدرم چستك هایش را از زیر سرش برداشت به پایش كرد. بعد، از چرخ دستی پایین آمدیم. پدرم گفت: دیروز نتوانستم سیب زمینی ها را آب كنم. نصف بیشترش روی دستم مانده.من گفتم: می خواستی جنس دیگری بیاوری.پدرم حرفی نزد. قفل چرخ را باز كرد و دو تا كیسه ی پر درآورد خالی كرد روی چرخ دستی. من هم ترازو و كیلوها را درآوردم چیدم. بعد، راه افتادیم.پدرم گفت: می رویم آش بخوریم.هر وقت صبح پدرم می گفت «می رویم آش بخوریم» من می فهمیدم كه شب شام نخورده است.سپور پیاده رو را تا ته خیابان خط خطی كرده بود. ما می رفتیم به طرف پارك شهر. پیرمرد آش فروش مثل همیشه لب جو، پشت به وسط خیابان، نشسته بود و دیگ آش جلوش، روی اجاق فتیله یی، قل قل می كرد. سه تا مشتری زن و مرد دوره نشسته بودند و از كاسه های آلومینیومی آششان را می خوردند. زن بلیت فروش بود. مثل زیور بلیت فروش چادر به سر داشت. چمباتمه زده بود و دسته بلیت ها را گذاشته بود وسط شكم و زانوهایش و چادر چركش را كشیده بود روی زانوهایش.پدرم با پیرمرد احوال پرسی كرد و نشستیم. دو تا آش كوچك با نصفی نان خوردیم و پا شدیم. پدرم دو قران پول به من داد و گفت: من می روم دوره بگردم. ظهر می آیی همینجا ناهار را با هم می خوریم.***اول كسی كه دیدم پسر زیور بلیت فروش بود. جلو مردی را گرفته و مرتب می گفت: آقا یك دانه بلیت بخر. انشاالله برنده می شوی. آقا ترا خدا بخر.مرد زوركی از دست پسر زیور خلاص شد و در رفت. پسر زیور چند تا فحش زیر لبی داد و می خواست راه بیفتد كه من صدایش زدم و گفتم: نتوانستی كه قالب كنی!پسر زیور گفت: اوقاتش تلخ بود، انگار با زنش دعواش شده بود.دو تایی راه افتادیم. پسر زیور دسته ی ده بیست تایی بلیت هایش را جلو مردم می گرفت و مرتب می گفت: آقا بلیت؟.. خانم بلیت؟..پسر زیور برای هر بلیتی كه می فروخت یك قران از مادرش می گرفت. خرجی خودش را كه در می آورد دیگر بلیت نمی فروخت، می رفت دنبال بازی و گردش و دعوا و سینما. پولدارتر از همه ی ما بود. ظهرها عادتش بود كه توی جوی آبی، زیر پلی، دراز بكشد و یكی دو ساعتی بخوابد. صبح آفتاب نزده بیدار می شد و از مادرش ده بیست تایی بلیت می گرفت و راه می افتاد كه مشتری های صبح را از دست ندهد تا كارش را ظهر نشده تمام كند. دلش نمی آمد بعد از ظهرش را هم با بلیت فروشی حرام كند.تا خیابان نادری پسر زیور سه تا بلیت فروخت. آنجا كه رسیدیم گفت: من دیگر باید همینجاها بمانم.مغازه ها تك وتوك باز بودند. مغازه ی اسباب بازی فروشی بسته بود. شترم هنوز كنار پیاده رو نیامده بود. دلم نیامد در را بزنم كه نكند خواب صبحش را حرام كرده باشم. گذاشتم رفتم بالاتر و بالاتر. خیابان ها پر شاگرد مدرسه یی ها بود. توی هر ماشین سواری یكی دو بچه مدرسه یی كنار پدر و مادرهایشان نشسته بودند و به مدرسه می رفتند.در این وقت روز فقط می توانستم احمد حسین را پیدا كنم تا از دست تنهایی خلاص بشوم. باز از چند خیابان گذشتم تا رسیدم به خیابان هایی كه ذره یی دود و بوی كثافت درشان نبود. بچه ها و بزرگترها همه شان لباس های تر و تمیز داشتند. صورت ها همه شان برق برق می زدند. دخترها و زن ها مثل گل های رنگارنگ می درخشیدند. مغازه ها و خانه ها زیر آفتاب مثل آینه به نظر می آمدند. من هر وقت از این محله ها می گذشتم خیال می كردم توی سینما نشسته ام فیلم تماشا می كنم. هیچوقت نمی توانستم بفهمم كه توی خانه های به این بلندی و تمیزی چه جوری غذا می خورند، چه جوری می خوابند، چه جوری حرف می زنند، چه جوری لباس می پوشند. تو می توانی پیش خود بفهمی كه توی شكم مادرت چه جوری زندگی می كردی؟ مثلا می توانی جلو چشم هات خودت را توی شكم مادرت ببینی كه چه جوری غذا می خوردی؟ نه كه نمی توانی. من هم مثل تو بودم. اصلا نمی توانستم فكرش را بكنم.جلو مغازه یی سه تا بچه كیف به دست ایستاده بودند چیزهای پشت شیشه را تماشا می كردند. من هم ایستادم پشت سرشان. عطر خوشایندی از موهای شانه زده شان می آمد. بی اختیار پشت گردن یكیشان را بو كردم. بچه ها به عقب نگاه كردند و من را برانداز كردند و با اخم و نفرت ازم فاصله گرفتند و رفتند. از دور شنیدم كه یكیشان می گفت: چه بوی بدی ازش می آمد!فقط فرصت كردم كه عكس خودم را توی شیشه ی مغازه ببینم. موهای سرم چنان بلند و پریشان بودند كه گوش هایم را زیرگرفته بودند. انگار كلاه پر مویی به سرم گذاشته ام. پیراهن كرباسی ام رنگ چرك و تیره یی گرفته بود و از یقه ی دریده اش بدن سوخته ام دیده می شد. پاهام برهنه و چرك و پاشنه هام ترك خورده بودند. دلم می خواست مغز هر سه اعیان زاده را داغون كنم.آیا تقصیر آن ها بود كه من زندگی این جوری داشتم؟مردی از توی مغازه بیرون آمد و با اشاره ی دست، من را راند و گفت: برو بچه. صبح اول صبح هنوز دشت نكرده ایم چیزی به تو بدهیم.من جنب نخوردم و چیزی هم نگفتم. مرد باز من را با اشاره ی دست راند و گفت: د گم شو برو. عجب رویی دارد!من جنب نخوردم و گفتم: من گدا نیستم.مرد گفت: ببخشید آقا پسر، پس چكاره اید؟من گفتم: كاره یی نیستم. دارم تماشا می كنم.و راه افتادم. مرد داخل مغازه شد. تكه كاشی سفیدی ته آب جو برق می زد. دیگر معطل نكردم. تكه كاشی را برداشتم و با تمام قوت بازویم پراندم به طرف شیشه ی بزرگ مغازه. شیشه صدایی كرد و خرد شد. صدای شیشه انگار بار سنگینی را از روی دلم برداشت و آنوقت دو پا داشتم دو پای دیگر هم قرض كردم و حالا در نرو كی در برو! نمی دانم از چند خیابان رد شده بودم كه به احمد حسین برخوردم و فهمیدم كه دیگر از مغازه خیلی دور شده ام.احمد حسین مثل همیشه جلو دبستان دخترانه این بر آن بر می رفت و از ماشین های سواری كه دختر بچه ها را پیاده می كردند، گدایی می كرد. هر صبح زود كار احمد حسین همین بود. من عاقبت هم نفهمیدم كه احمد حسین پیش چه كسی زندگی می كند اما قاسم می گفت كه احمد حسین فقط یك مادر بزرگ دارد كه او هم گداست. احمد حسین خودش چیزی نمی گفت.وقتی زنگ مدرسه زده شد و بچه ها به كلاس رفتند ما راه افتادیم. احمد حسین گفت: امروز دخل خوبی نكردم. همه می گویند پول خرد نداریم.من گفتم: كجا می خواهیم برویم؟احمد حسین گفت: همین جوری راه می رویم دیگر.من گفتم: همین جوری نمی شود. برویم قاسم را پیدا كنیم یكی یك لیوان دوغ بزنیم.قاسم ته خیابان سی متری دوغ لیوانی یك قران می فروخت و ما هر وقت به دیدن او می رفتیم نفری یك لیوان دوغ مجانی می زدیم. پدر قاسم در خیابان حاج عبدالمحمود لباس كهنه خرید و فروش می كرد. پیراهن یكی پانزده هزار، زیر شلواری دو تا بیست و پنج هزار، كت و شلوار هفت هشت تومن. خیابان حاج عبدالمحمود با یك پیچ به محل كار قاسم می خورد. در و دیوار و زمین خیابان پر از چیزهای كهنه و قراضه بود كه صاحبانشان بالا سرشان ایستاده بودند و مشتری صدا می زدند. پدر قاسم دكان بسیار كوچكی داشت كه شب ها هم با قاسم و زن خود سه نفری در همانجا می خوابیدند. خانه ی دیگری نداشتند. مادر قاسم صبح تا شام لباس های پاره و چركی را كه پدر قاسم از این و آن می خرید، توی دكان یا توی جوی خیابان سی متری می شست و بعد وصله می كرد. خیابان حاج عبدالمحمود خاكی بود و جوی آب نداشت و هیچ ماشینی از آنجا نمی گذشت.من و احمد حسین پس از یكی دو ساعت پیاده روی رسیدیم به محل كار قاسم. قاسم در آنجا نبود. رفتیم به خیابان حاج عبدالمحمود. پدر قاسم گفت كه قاسم مادرش را به مریضخانه برده. مادر قاسم همیشه یا پا درد داشت یا درد معده.***نزدیك های ظهر من و احمد حسین و پسر زیور در خیابان نادری، لب جو، كنار شتر نشسته بودیم و تخمه می شكستیم و درباره ی قیمت شتر حرف می زدیم. عاقبت قرار گذاشتیم كه برویم توی مغازه و از فروشنده بپرسیم. فروشنده به خیال این كه ما گداییم، از در وارد نشده گفت: بروید بیرون. پول خرد نداریم.من گفتم: پول نمی خواستیم آقا. شتر را چند می دهید؟و با دست به بیرون اشاره كردم. صاحب مغازه با تعجب گفت: شتر؟!احمد حسین و قاسم از پشت سر من گفتند: آری دیگر. چند می دهید؟صاحب مغازه گفت: بروید بیرون بابا. شتر فروشی نیست.دماغ سوخته از مغازه بیرون آمدیم انگار اگر فروشی بود، آنقدر پول نقد داشتیم كه بدهیم و جلو شتر را بگیریم و ببریم. شتر محكم سر جایش ایستاده بود. ما خیال می كردیم می تواند هر سه ما را یكجا سوار كند و ذره یی به زحمت نیفتد. دست احمد حسین به سختی تا شكم شتر می رسید. پسر زیور هم می خواست دستش را امتحان كند كه فروشنده بیرون آمد و گوش قاسم را گرفت و گفت: الاغ مگر نمی بینی نوشته اند دست نزنید؟و با دست تكه كاغذی را نشان داد كه بر سینه ی شتر سنجاق شده بود و چیزی رویش نوشته بودند ولی ما هیچكدام سر در نمی آوردیم. از آنجا دور شدیم و بنا كردیم به تخمه شكستن و قدم زدن. كمی بعد پسر زیور گفت كه خوابش می آید و جای خلوتی پیدا كرد و رفت توی جوی آب، زیر پلی، گرفت خوابید. من و احمد حسین گفتیم كه برویم به پارك شهر. هوا گرم و خفه بود. چنان عرقی كرده بودیم كه نگو. هیچ یكیمان حرفی نمی زدیم. من دلم می خواست الان پیش مادرم بودم. بدجوری غریبیم می آمد.دم در پارك شهر احمد حسین دو هزار داد و ساندویچ تخم مرغ خرید و گذاشت كه یك گاز هم من بزنم. بعد رفتیم در جای همیشگی توی جو، آب تنی بكنیم. چند بچه ی دیگر هم بالاتر از ما آب تنی می كردند و به سر و روی هم آب می پاشیدند. من و احمد حسین ساكت توی آب دراز كشیدیم و سر و بدنمان را شستیم و كاری به كار آنها نداشتیم. نگهبان پارك به سر و صدا به طرف ما آمد و همه مان پا به فرار گذاشتیم و رفتیم جلو آفتاب نشستیم روی شن ها. من و احمد حسین با شن شكل شتر درست می كردیم كه صدای پدرم را بالای سرمان شنیدم. احمد حسین گذاشت رفت. من و پدرم رفتیم به دكان جگركی و ناهار خوردیم. پدرم دید كه من حرفی نمی زنم و تو فكرم گفت: لطیف، چی شده؟ حالت خوب نیست؟من گفتم: چیزی نیست.آمدیم زیر درخت های پارك شهر دراز كشیدیم كه بخوابیم. پدرم دید كه من هی از این پهلو به آن پهلو می شوم و نمی توانم بخوابم. گفت: لطیف، دعوا كردی؟ كسی چیزی بهت گفته؟ آخر به من بگو چی شده.من اصلا حال حرف زدن نداشتم. خوشم می آمد كه بدون حرف زدن غصه بخورم. دلم می خواست الان صدا و بوی مادرم را بشنوم و بغلش كنم و ببوسم. یك دفعه زدم زیر گریه و سرم را توی سینه ی پدرم پنهان كردم. پدرم پا شد نشست من را بغل كرد و گذاشت كه تا دلم می خواهد گریه كنم. اما باز چیزی به پدرم نگفتم. فقط گفتم كه دلم می خواست پیش مادرم بودم. بعد خواب من را گرفت و چشم كه باز كردم دیدم پدرم بالای سر من نشسته و زانوهایش را بغل كرده و توی جماعت نگاه می كند. من پایش را گرفتم و تكان دادم و گفتم: پدر!پدرم من را نگاه كرد، دستش را به موهایم كشید و گفت: بیدار شدی جانم؟من سرم را تكان دادم كه آری.پدرم گفت: فردا برمی گردیم به شهر خودمان. می رویم پیش مادرت. اگر كاری شد همانجا می كنیم یك لقمه نان می خوریم. نشد هم كه نشد. هر چه باشد بهتر از این است كه ما در اینجا بی سر و یتیم بمانیم آن ها هم در آنجا.توی راه، از پارك تا گاراژ، نمی دانستم كه خوشحال باشم یا نه. دلم نمی آمد از شتر دور بیفتم. اگر می توانستم شتر را هم با خودم ببرم، دیگر غصه یی نداشتم.رفتیم بلیت مسافرت خریدیم باز توی خیابان ها راه افتادیم. پدرم می خواست چرخ دستیش را هر طوری شده تا عصر بفروشد. من دلم می خواست هر طوری شده یك دفعه ی دیگر شتر را سیر ببینم. قرار گذاشتیم شب را بیاییم طرف های گاراژ بخوابیم. پدرم نمی خواست من را تنها بگذارد اما من گفتم كه می خواهم بروم یك كمی بگردم دلم باز شود.***طرف های غروب بود. نمی دانم چند ساعتی به تماشای شتر ایستاده بودم كه دیدم ماشین سواری رو بازی از راه رسید و نزدیك های من و شتر ایستاد. یك مرد و یك دختر بچه ی تر و تمیز توی ماشین نشسته بودند. چشم دختر به شتر دوخته شده بود و ذوق زده می خندید. به دلم برات شد كه می خواهند شتر را بخرند ببرند به خانه شان. دختر دست پدرش را گرفته از ماشین بیرون می كشید و می گفت: زودتر پاپا. حالا یكی دیگر می آید می خرد.پدر و دختر می خواستند داخل مغازه شوند كه دیدند من جلوشان ایستاده ام و راه را بسته ام. نمی دانم چه حالی داشتم. می ترسیدم؟ گریه ام می گرفت؟ غصه ی چیزی را می خوردم؟ نمی دانم چه حالی داشتم. همین قدر می دانم كه جلو پدر و دختر را گرفته بودم و مرتب می گفتم: آقا، شتره فروشی نیست. صبح خودش به من گفت. باور كن فروشی نیست.مرد من را محكم كنار زد و گفت: راه را چرا بسته یی بچه؟ برو كنار.و دو تایی داخل مغازه شدند. مرد شروع كرد با صاحب مغازه صحبت كردن. دختر مرتب برمی گشت و شتر را نگاه می كرد. چنان حال خوشی داشت كه آدم خیال می كرد توی زندگیش حتی یك ذره غصه نخورده. من انگار زبانم لال شده بود و پاهایم بی حركت، دم در ایستاده بودم و توی مغازه را می پاییدم. میمون ها، بچه شترها، خرس ها، خرگوش ها و دیگران من را نگاه می كردند و من خیال می كردم دلشان به حال من می سوزد.پدر و دختر خواستند از مغازه بیرون بیایند. پدر یك سكه ی دو هزاری به طرف من دراز كرد. من دستهایم را به پشتم گذاشتم و توی صورتش نگاه كردم. نمی دانم چه جوری نگاهش كرده بودم كه دو هزاری را زود توی جیبش گذاشت و رد شد. آنوقت صاحب مغازه من را از دم در دور كرد. دو نفر از كارگران مغازه بیرون آمدند و رفتند به طرف شتر. دختر بچه رفته بود نشسته بود توی سواری و شتر را نگاه می كرد و با چشم و ابرو قربان صدقه اش می رفت. كارگرها كه شتر را از زمین بلند كردند، من بی اختیار جلو دویدم و پای شتر را گرفتم و داد زدم شتر مال من است. كجا می برید. من نمی گذارم.یكی از كارگرها گفت: بچه برو كنار. مگر دیوانه شده یی!پدر دختر از صاحب مغازه پرسید: گداست؟مردم به تماشا جمع شده بودند. من پای شتر را ول نمی كردم عاقبت كارگرها مجبور شدند شتر را به زمین بگذارند و من را به زور دور كنند. صدای دختر را از توی ماشین شنیدم كه به پدرش می گفت: پاپا، دیگر نگذار دست بهش بزند.پدر رفت نشست پشت فرمان. شتر را گذاشتند پشت سر پدر و دختر. ماشین خواست حركت كند كه من خودم را خلاص كردم و دویدم به طرف ماشین. دو دستی ماشین را چسبیدم و فریاد زدم: شتر من را كجا می برید. من شترم را می خواهم.فكر می كنم كسی صدایم را نشنید. انگار لال شده بودم و صدایی از گلویم در نمی آمد و فقط خیال می كردم كه فریاد می زنم. ماشین حركت كرد و كسی من را از پشت گرفت. دست هایم از ماشین كنده شده و به رو افتادم روی اسفالت خیابان. سرم را بلند كردم و آخرین دفعه شترم را دیدم كه گریه می كرد و زنگ گردنش را با عصبانیت به صدا در می آورد.صورتم افتاد روی خونی كه از بینی ام بر زمین ریخته بود. پاهایم را بر زمین زدم و هق هق گریه كردم.دلم می خواست مسلسل پشت شیشه مال من باشد.تابستان 1347




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 668]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن