تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 20 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس فرزندش را ببوسد ، خداوند عزّوجلّ براى او ثواب مى نويسد و هر كسى كه او را...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

خانه انزلی

تجهیزات ایمنی

رنگ استخری

پراپ فرم رابین سود

سایت نوید

کود مایع

سایت نوید

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799766999




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

از مهتابی مسجد تا مهتاب شهادت(1)


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: از مهتابي مسجد تا مهتاب شهادت(1)
مسجد
«خليج‏آباد» نام روستايي است در اطراف نيشابور. سال هزار و سيصد و چهل، علي خالو در همين روستا ديده به جهان مي‏گشايد. پس از گذراندن دوره ابتدايي، براي ادامه تحصيل به شهر نيشابور مي‏رود.هنگامي كه سال اوّل دبيرستان را به پايان مي‏رساند، روح بلند پروازش مانع از ماندگار شدنش در اين شهر مي‏گردد. چون يكي از خواهرانش ساكن قرچك ورامين بود، به تهران مي‏رود و با سكني گزيدن در خانه او، در كنار درس خواندن، به شغل الكتريكي و سيم‏كشي ساختمان نيز روي مي‏آورد. به زودي در اين كار مهارت بالايي به دست مي‏آورد و به صورت مستقل براي خود مغازه باز مي‏كند.سال پنجاه و شش، از طريق پيگيري‏هاي خواهرش، با دختري از يك خانواده مذهبي ازدواج مي‏كند. اين ازدواج، به سير تحوّل زندگي او سرعت بيشتري مي‏بخشد و زمينه‏اي را فراهم مي‏آورد تا از طريق مبارزان وراميني به جريانات انقلاب كشيده شود. او در اين مسير از تمام توان و استعدادش بهره مي‏جويد و در صحنه‏هاي مختلف، از بذل مال و جانش دريغ نمي‏ورزد.پس از پيروزي انقلاب، اوايل سال پنجاه و هشت، در شهر تهران به عضويت سپاه درمي‏آيد. طولي نمي‏كشد كه تبحّر بالايش در امور نظامي، زبانزد ديگران مي‏گردد.يك سال بعد، به خاطر اعلام نيازي كه در سپاه مشهد به وجود او مي‏شود، به همراه خانواده‏اش به اين شهر مقدّس عزيمت مي‏كند و در پادگان امام رضا(ع) مشغول خدمت مي‏گردد.مدّتي بعد، خصوصيت گوهرشناسي محمود كاوه، باعث مي‏شود تا براي جذب او به تيپ ويژه شهدا اقدام كند. چون مسئولين پادگان به انتقال هميشگي‌اش به تيپ ويژه رضايت نمي‏دهند، كاوه سعي مي‏كند در اعزام‏هاي متناوبي كه خالو به منطقه دارد، از وجود او براي بالا بردن كيفيت رزمي تيپ، بيشترين بهره را ببرد.روز هجدهم اسفند سال شصت و چهار، در جريان عمليات والفجر نه، در حالي كه مسئوليت يكي از محورهاي عملياتي تيپ را بر عهده داشت، بر اثر اصابت راكت هلي‏كوپتر دشمن، با فرقي شكافته و خونين به ديدار معشوق مي‏شتابد؛ در آن لحظه‏ها محمود كاوه در چند قدمي او بود.***مرد خداييحسين مقدميكي از خصوصيات بارز او، كمك به افراد بي‏بضاعت و كم‏درآمد بود؛ چه كمك مالي، چه كمك جاني. بارها شاهد بودم در شهر و روستا، وقتي خانواده‏هاي مستضعف و پرجمعيت خانه مي‏ساختند، براي مراحل مختلف آن، با مشكلات مالي مواجه مي‏شدند. يكي از اين مراحل، سيم‏كشي ساختمان بود.خالو اگر حتّي گره كوچكي از كار كسي مي‏توانست باز كند، دريغ نداشت. اين‏طور وقت‏ها كافي بود خبر به او برسد. با تمام مشغله‏اي كه تو سپاه داشت، مي‏رفت كمك آن خانواده و خانه‏شان را رايگان سيم‏كشي مي‏كرد. اين در حالي بود كه آنها خيلي وقت‏ها متوجّه نمي‏شدند او از فرماندهان كارآمد جنگ است.يكي از دايي‏هاش، بعد از شهادت او براي من تعريف كرد.ما از مدّت‏ها قبل، ساختن مسجدي را در روستاي‌مان شروع كرده بوديم. سري آخر كه علي آمد مرخّصي، كار آن مسجد هم رو به اتمام بود. فقط سيم‏كشي و نقّاشي‏اش مانده بود. از نقّاشي مي‏شد براي مدّتي صرف نظر كرد، ولي سيم‏كشي و برق را ديگر لازم داشتيم. اين كار هم به دو دليل به تعويق افتاده بود؛ اوّلاً كه اهالي در تمام مراحل ساخت، خودشان سهيم بودند و كمك مي‏كردند، ولي كار سيم‏كشي را ديگر كسي بلد نبود. ثانياً اگر كسي را از شهر مي‏خواستيم بياوريم، ضمن اين كه چند روز مهمان ما بود، اجرت بالايي را هم بايد به او مي‏داديم. كسي را هم نتوانستيم پيدا كنيم كه به طور رايگان اين كار را انجام دهد. مردم هم آن موقع از لحاظ مالي واقعاً در مضيقه بودند.همه اينها را به علي گفتم. گفت: من به شرطي حاضرم تمام مسجد را سيم‏كشي كنم كه به كسي درباره كار من چيزي نگويي.تعجّب كردم. گفتم: من چيزي نمي‏گم، ولي امكان نداره كه مردم بي‏خبر بمونن. چون بالاخره اين مسجد تو روستاست و مردم هم اون‏جا رفت و آمد دارن، نماز مي‏خونن؛ نمي‏شه كه كسي چيزي نفهمه.گفت: من ان شاء اللَّه شب‏ها مي‏رم كه كسي نباشه.همان روز رفتيم نيشابور و با كمك هم سيم و پريز و كليد و چيزهاي ديگري كه لازم بود، خريديم و برگشتيم. علي تصميم گرفته بود براي اين كه سر و صداي كمتري ايجاد شود، سيم‏كشي مسجد را به صورت روكار بكشد. از همان شب هم مشغول شد.كليد مسجد را به او دادم. دو، سه ساعت بعد از نماز عشا مي‏رفت داخل و تا اذان صبح كار مي‏كرد. آفتاب كه مي‏زد، قدري مي‏خوابيد و بعد از آن باز به كارهاي ديگرش مي‏رسيد. ظرف چهار ـ پنج شب، سيم‏كشي مسجد را تمام كرد. اين كه در اين مدّت با چه مشكلاتي دست به گريبان بود، بماند.مردم كه هر روز براي نماز مي‏رفتند مسجد، حسابي كنجكاو شده بودند. چون من كليددار آنجا بودم، همه‏اش سراغم مي‏آمدند و مي‏پرسيدند: كي داره مسجد رو سيم‏كشي مي‏كنه؟ من هم اظهار بي‏اطلاعي مي‏كردم. مي‏گفتم: هر كي كه هست، خدا خيرش بده. جالب اينجا بود كه خود خالو هم جزو همان سؤال‏كننده‏ها بود كه دوست داشت آن فرد خيّر را بشناسند!اوّلين شبي كه لامپ‏ها و مهتابي‏ها مسجد را مثل روز روشن كرده بودند، هيچ‏وقت از خاطر نمي‏رود. شور و شعف مردم قابل وصف نبود. اصرار آنها براي اين كه بدانند چه كسي اين كار را كرده، به جايي نرسيد.بعد از شهادت علي، سرّ اين مطلب را فاش كردم.***خطاهاي به ظاهر كوچكسيّد حسين پيشقدميك بار با يكي از ماشين‏هاي پادگان رفتيم جايي. راننده ماشين يكي از بچّه‏هاي كادر بود. از همان اوّل، به قول معروف، گازش را گرفت. خالو يكي ـ دو بار تذكّر داد و گفت: آروم‏تر هم كه بري، مي‏شه. اما او به شوخي گفت: وقت طلاست.نمي‏دانم چقدر رفته بوديم كه يكهو يك دست‏انداز سر راه‏مان سبز شد. تا راننده آمد به خودش بجنبد، ماشين با همان سرعت افتاد توي دست‏انداز. اين كه چه شد و چه نشد، بماند؛ ولي خالو طوري توپيد به آن راننده و باهاش برخورد كرد كه همه ما مات‏مان برد. خود آن راننده هم توقّع چنين برخوردي را نداشت. ناراحتي خالو، همه‏اش به خاطر اين بود كه آن ماشين تعلّق به بيت‏المال داشت. مي‏گفت: اگر ما ايمان‏مون قوي باشه، بايد بدونيم كه حتّي همين بي‏احتياطي‏ها هم حساب و كتاب داره و قيامت بايد به خاطر همين خطاهاي به ظاهر كوچك هم حساب پس بديم.ادامه دارد...منبع:امتداد 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 795]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن