تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 10 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس به آنچه می ‏داند عمل كند، خداوند دانش آنچه را كه نمی ‏داند به او ارزانى م...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798831706




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آخرين جمله شهيد شلمچه‏


واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: آخرين جمله شهيد شلمچه‏


اولين و دومين نفر شهيد شده بودند، اما سومي كه فاصله‌اش خيلي بيشتر شده بود، حركت كوچكي كرد.‌ روي سينه افتاده بود. بعد به پشت خوابيد. صدايش را مي‌شنيدم؛ حركت كوتاهي كرد و گفت: «خدايا، خدايا تا انقلاب مهدي، خميني را نگهدار» و بعد شهيد شد.‏

مجيد رضاييان در طول جنگ پنج‌ شش بار مجروح شده است. در كربلاي هشت در شلمچه چشم راستش را و واپسين روزهاي جنگ هم چشم چپش را فداي راه امام كرد. در همان ايام جنگ، در رشته علوم اجتماعي دانشگاه تهران مشغول تحصيل شد و امروز هم بدون چشم ظاهر و هزار چشم باطن، مشغول تدريس جامعه‌شناسي و روش تحقيق است. آنچه در ذيل مي‌خوانيد مصاحبه‌اي با اين استاد گرانقدر است:‏

‏*مرحله اول ‏

دقايق اوليه شروع عمليات كربلاي پنج بود. گروهان‌ها و نيروهاي آماده، سوار قايق‌ها شدند؟ هر قايق بين شش تا هفت نفر. نيروهاي غواص رفتند تا خط دشمن را بشكنند. من مسئوليت گروه ويژه‌اي را بر عهده داشتم كه درون سه تا از قايق‌ها مستقر بودند. متوجه شديم درگيري در خط دشمن آغاز شده است و چند ثانيه بعد حجم سنگين آتش دشمن روي سر بچه‌ها ريخته شد. اين‌طور به نظر مي‌رسيد كه آتش سلاح‌هاي سنگين عراق روي نيروهاي غواصي ريخته مي‌شود كه خط اول عمليات بودند. ما هم هر لحظه مضطرب بوديم كه خدايا بچه‌ها موفق مي‌شوند خط را بشكنند يا نه؟ نيروهاي غواص در آن محوري كه قرار بود عمليات انجام بدهيم، موفق به شكستن خط نشده‌ بودند. زمان داشت طولاني مي‌شد. ‏

حجم سنگين آتش به اين سوي آبگرفتگي هم رسيد كه ما بوديم، و منتظر دستور حمله. در اين لحظات بود كه فرمانده صدايم كرد و گفت: خط دشمن شكسته نشد. آماده باشيد كه يكي از قايق‌هاي شما پيشاپيش نيروها به خط دشمن برود و در صورت لزوم، بزند به خاكريزها. ‏

لحظه حساسي بود. امكان هر خطري وجود داشت. ممكن بود قايق‌ها با ميادين مين يا سيم‌خاردارهايي كه عراقي‌ها ايجاد كرده بودند، برخورد كند. تعدادي از نيروهاي داوطلب را كه آماده شهادت بودند، انتخاب كردم؛ وضع را براي نيروها توضيح دادم و قرار شد هركس داوطلب است، در آن قايق بنشيند و براي اين كه بچه‌ها آزادانه تصميم بگيرند، خودم از قايق فاصله گرفتم و رفتم سراغ بقيه قايق‌ها. بعد از مدتي برگشتم و ديدم همه نشسته‌اند.

بين بچه‌ها يكي از نيروها متأهل به نام برادر «غلامعلي خوشبخت» اعزامي نيروي هوايي ارتش بود و به عنوان بسيجي آمده بود. از ايشان خواستم قايق را ترك كند و انتظار داشتم حرف مرا بپذيرد، اما او با التماس از من خواست اجازه بدهم در همان قايق بماند. وي در مرحله دوم كربلاي پنج در كنار جاده «جاشم» به شهادت رسيد. ‏

دستور حركت داده شد و ظاهراً مسير ديگري شناسايي شده بود. قايق‌ها يكي پس از ديگري از مجرايي كه در نظر گرفته شده بود، حركت كردند. آبگرفتگي شلمچه در جايي بود كه عمق آب به حدي كم بود كه پره قايق به گل گير مي‌كرد؛ حتي در جايي، خاك از آب بيرون زده بود.

همين باعث شد حركت قايق‌ها از نظم خود خارج شود. بعضي از قايق‌ها گير مي‌كردند و نيروها مجبور مي‌شدند از قايق خارج شوند و آن را هُل دهند. بعد از مدتي خود را در حدود 200 متري خاكريز دشمن ديدم و از جاي جاي اين خاكريز به‌سوي نيروهاي ما تيراندازي مي‌كردند، من جلو قايق نشسته بودم. دنبال اين بودم كه از كدام محور وارد عمليات شويم. دشمن از هر طرف به سمت ما آتش مي‌ريخت.

براي يك لحظه به سمت شمال نگاه كردم و در فاصله‌اي بيشتر از يك كيلومتر، ديدم روي خاكريز دشمن، نقطه سبزي روشن است. ناخودآگاه به كسي كه قايق را هدايت مي‌كرد گفتم برود به سمت بالا. بايد از مقابل همه تيربارهايي كه سمت بچه‌ها تيراندازي مي‌كردند، رد شويم. ما براي نيروهاي عراقي مثل سيبل متحرك بوديم، ولي رفتيم تا جايي كه آتش كمتر بود. هر چه به آن نور سبز نزديك‌تر مي‌شديم، آتش كمتر مي‌شد. وقتي حدود سي‌چهل متري رسيديم، ديدم يكي از نيروهاي لشگر 19 مقابل خاكريز ايستاده بود كه با يك چراغ قوه كوچك جيبي داشت به نيروهاي خودش علامت مي‌داد. وارد خاكريز دشمن و آماده عمليات شديم؛ اما همين كه پايمان را روي خاكريز گذاشتيم، بلافاصله متوجه يك غواص خودي روي زمين شديم كه نزديك سنگر دشمن افتاده است. يك نارنجك در دست اين شهيد بود. ‏

نكته‌اي براي من مبهم بود كه «خدايا، ما چطور از فاصله بسيار دور توانستيم آن نور را تشخيص بدهيم؟» نور بسيار كمي بود و به سمت ما هم نبود. از طرفي ما چطور توانستيم روي دژ دشمن كه از هر چند مترش يك تيربار در حال شليك بود و در لابه‌لاي آن همه آتش، آن نور سبز را تشخيص بدهيم؟ از طرفي چقدر مي‌توانستم تشخيص بدهم و چطور بدون اين كه خودم بخواهم به قايقران گفتم به آن سمت برود؟ چه چيزي باعث شد كه ما اين كار را انجام بدهيم؟ چيزي كه شايد از منطق و استدلال نظامي هم به دور بود. بعدها در مراسمي، معاون خودم را ديدم و از او پرسيدم كه آن شب چطور توانست قايقش را به همان‌جا برساند.

گفت: «ما هم گم شده بوديم، ولي از فاصله‌اي خيلي دور، نور سبزي ديدم.» پرسيدم: تو نور سبز را چطور تشخيص دادي؟ شايد از طرف عراقي‌ها بود؟ گفت: «نمي‌دانم چطور شد. فقط يادم هست كه گفتم بروم سمت آن نور.» ‏

وارد دژ اول شلمچه شديم. دم‌دماي صبح عمليات، زير آتش شديد دشمن و توي كانالي كه قرار داشتيم، مي‌ديدم كه نيروها از مسيرهاي متفاوت خود را مي‌رساندند تا عمليات را ادامه دهند. قرار بود در خاكريز دوم دشمن در پنج‌ضلعي شلمچه عمل كنيم؛ خاكريزي بود غير ثابت و مقطعي كه از هفت خاكريز كوچك تشكيل شده بود كه قسمتي از آن توسط نيروهاي ديگر فتح شده بود.

ما براي تصرف نقاط ديگري از خاكريزهاي به جا مانده، عمليات خود را انجام داديم و توانستيم با سرعت مواضع دشمن را بگيريم و خط را تثيبت كنيم. پشت خاكريزها مستقر شديم و براي كارهاي پدافندي، آن‌روز را به شب رسانديم. نيروها كاملاً در موقعيت خود مستقر شده بودند. دو شب بود كه نخوابيده بودم. گفتم خوب است استراحتي بكنم. روي همان خاكريز كه يك كانالي بود، دراز كشيدم. يكي ديگر از نيروها به‌نام «جلال شاكري» هم همانجا دراز كشيد تا كمي بخوابد. برادر كوچك‌ترم به همراه پسر عمه‌ام كه در گردان ما بودند هم آمدند. تعجب كردم و گفتم: مهدي! كاري داشتي با من؟ گفت: «آمدم سري به تو بزنم.» گفتم: چرا كلاه آهني سرت نيست؟ برو توي سنگر خودت و كلاهت را هم سرت كن. صحبت من و برادرم چند ثانيه‌اي طول نكشيد. وقتي با پسر عمه‌ام رفتند، به جلال گفتم: اصلاً تا به حال مهدي را اين‌طوري ديده بودي؟ انگار آمده بود براي وداع يا خداحافظي و مي‌خواست چيزي بگويد كه هنوز نگفته بود يا نتوانسته بود بگويد. ‏

نكته‌اي براي من مبهم بود كه....‏

بچه‌ها آن شب تا صبح مشغول نگهباني بودند. نزديكي حوالي صبح بود كه صداي انفجار خمپاره‌ها در نزديكي ما آمد. از خواب بيدار شدم. هنوز از جايم بلند نشده بودم كه يكي از بچه‌ها آمد و گفت: «بلند شو، مثل اينكه بچه‌ها مجروح شدند.» پرسيدم: كي؟ گفت: مهدي و مسعود؛ يعني برادرم و پسر عمه‌ام. براي من يقين شد كه بايد اتفاقي بدتر از مجروح شدن افتاده باشد. يادم هست آن فاصله را تا آنجا كه بچه‌ها بودند نزديك پنجاه ـ شصت متر بود، دو ـ سه بار، مثل كسي كه تعادل نداشته باشد، مي‌افتادم زمين. نمي‌دانستم چطور همه توانم را از دست داده بودم؛ هي بلند شدم و هي مي‌خوردم زمين، تا رسيدم آنجا و ديدم هر دو شهيد شدند.

اين دو از بچگي با هم بودند؛ با هم مدرسه مي‌رفتند؛ با هم جبهه آمدند و در كنار هم شهيد شدند و هر دو كوچك‌تر از من بودند. مهدي سر نداشت و مسعود هم با تركش‌هاي خمپاره در همان ثانيه‌هاي اول شهيد شده بود. نمي‌دانستم چه بايد بگويم. آنجا بچه‌ها ايستاده بودند كه من مسئوليت آنها را داشتم. صحنه‌اي كه مهدي شب قبل پيش من آمده بود، جلو چشمم آمد. شايد مي‌خواست چيزي بگويد.

دلم مي‌خواست براي آنها گريه كنم، اما به‌خودم گفتم بايد مسلط باشم. چون هر گونه اقدامي از طرف من مي‌توانست باعث تضعيف روحيه ديگران شود. حتي نتوانستم ناراحتي خودم را ابراز كنم.

فقط يادم هست كه از بچه‌ها خودكار و كاغذ گرفتم و اسم و آدرسشان را نوشتم و گذاشتم توي جيب‌هايشان. گفتم: چون مهدي سر در بدن ندارد، شايد شناسايي نشود. بچه‌ها جنازه برادر و پسرعمه‌ام را بردند عقب و من سعي كردم تا آنجا كه مي‌شود خودم را كنترل كنم. ناراحتي ديگري در خودم احساس مي‌كردم.

مي‌دانستم آنها شهيد شدند، ولي احساس مي‌كردم يك خبر ديگري هم هست، اما نمي‌دانستم آن خبر چيست؟ همه چيز تمام شده بود. خودم هم بين بچه‌ها بودم و سعي مي‌كردم ناراحتي‌ام را پنهان كنم، اما علت نگراني ديگرم را نشناخته بودم. ‏آمديم عقب. آن شب خودمان را رسانديم به قايق‌ها و رسيديم به پايگاهمان نزديك اهواز كه يك پارك جنگلي بود و ما به آن «اردوگاه كوثر» مي‌گفتيم. بچه‌ها مي‌آمدند و مي‌دانستند كه من يك جوري دارم خودم را كنترل مي‌كنم. مي‌آمدند و دلداري مي‌دادند. صبح شد. بچه‌ها خواستند بروند اهواز. من هم همراه آنها رفتم. بچه‌ها به خانه‌هايشان زنگ مي‌زدند و خبر سلامتي‌شان را مي‌دادند، اما من نتوانستم تلفن بزنم. چون آن وقت سراغ برادر و پسرعمه‌ام را مي‌گرفتند. تلفن نزدم. آمديم پادگان. فرمانده گردان ما، (حاج آقا تقي‌زاده) مرا خواست. رفتم چادرش. گفت: «از آن يكي برادرت چه خبر؟ (يعني برادر بزرگترم) گفتم: خبري ندارم. ـ چون او در گردان ديگري بود ـ گفت: «بريم سري بزنيم كه چه خبره؟» رفتيم تا نزديكي چادر برادرم. وقتي رسيديم، من از ماشين پياده شدم. بعد، يكي از بچه‌هاي گروهانشان را ديدم.

پرسيدم: از جواد رضاييان خبر نداريد؟ گفت: «مجروح شد.» گفتم: مطمئن هستيد كه مجروح شده؟ گفت: «خيالت راحت راحت.» او مرا مي‌شناخت. برگشتم توي ماشين. برادر تقي‌زاده پرسيد: چي شد؟ گفتم: اين‌هم شهيد شد. نمي‌دانم براي چي گفتم جواد شهيد شده؛ با اين‌كه آن برادر رزمنده مرا مطمئن كرده بود كه ايشان مجروح شده است ولي يقين پيدا كردم كه شهيد شده. (البته در مرحله ديگري از عمليات كه خودم مجروح شدم و آوردندم تهران، به من خبر دادند كه جواد توي همان روز شهيد شد؛ يعني اول مجروح شده بود. آنها در منطقه ديگري بودند؛ تقاطع جاده شلمچه ـ بصره با آن دژ اول كه سه تا خاكريز نوني شكل بود و آنجا شهيد شده بود.) ‏

آماده شديم براي مرحله دوم عمليات كه شب 23 دي بود. قبل از رفتن به عمليات، بچه‌ها به من گفتند: شما ديگر نياييد. ولي من با آنها رفتم و در همان عمليات مجروح شدم. در آن عمليات، خيلي از بچه‌هاي گردان ما شهيد شدند؛ مثل برادر خوشبخت. ‏

* ‏مرحله دوم عمليات ‏

در شب 23 دي‌ماه از «كانال ماهي» عبور كرديم. حالت «پدي» در كانال ماهي بود كه بچه‌ها به آن مي‌گفتند «پل كانال ماهي» كه به طرف غرب كانال مي‌رفت. نيروها را به آن سمت كانال برديم؛ آنجا كه به «سه راه شهادت» معروف بود. چند ماشين سوخته، برانكاردهاي شكسته، خودروهاي زرهي كه از روي پل افتاده بودند، آنجا ديده مي‌شد؛ صحنه‌اي بود كه ما از اول كار فهميديم چرا به آن محل، سه‌راه شهادت مي‌گويند. پياده شديم.

نيروها سريع رفتند توي كانال ماهي. قرار بود از كنار جاده جاسم حركت كنيم. جاده جاسم توي شلمچه، جاده طويلي است كه از كنار نهر جاسم مي‌آيد و به موازات دژ غربي كانال ماهي به سمت شمال مي‌رود كه فاصله‌اش تا كانال ماهي تا دژ غربي كانال، چيزي نزديك صدمتر به موازات كانال است. قرار بود از كنار جاده جاسم به جاده دشمن بزنيم. به ما گفته بودند تعدادي نيرو جلو ما هستند كه قرار است خط را بشكنند. قرار شد وقتي كه خط شكسته شد، عبور كنيم و با نيروهاي زرهي دشمن درگير شويم. ‏

يك قبضه آرپي‌جي گرفته بودم كه در اختيار برادر شهيدم، مهدي بود. حدود 300 متر مانده بود به مواضع عراقي‌ها برسيم كه متوجه حضور ما در منطقه شدند. از محورهاي ديگر هم عمليات شد، آنگاه هجوم نيروهاي دشمن آغاز شد. همين‌طوري كه حركت مي‌كرديم، گلوله‌هاي خمپاره‌ دشمن، كنار نيروهاي ما منفجر مي‌شد و تعدادي شهيد يا مجروح مي‌شدند. ‏

نزديك جايي كه من حركت مي‌كردم، دسته‌اي بود كه جلو ما در حركت بود كه آخرين نفرشان معاون همان دسته قرار داشت كه اسمش «محمد معارف‌وند» از بچه‌هاي رجايي‌شهر كرج و معروف به «حاج مراد معارف‌وند» بود. ديدم يكي از نيروهايش خود را سريع به او رساند، ديگر فاصله‌اي با او نداشتم؛ شايد يك متر. من صدايش را مي‌شنيدم كه مي‌گفت: برادر معارف‌وند، داداشت شهيد شد. انتظار اين بود كه بپرسد كجاست يا چي شد؟ اما گفت: «عيب نداره، باشه ببينم چي مي‌شه.» بعد به ادامه كار پرداخت و رفتند جلو. دقايقي بعد خودش هم به شهادت رسيد. جلال شاكري هم در كنار او شهيد شد. ‏

‏*مرحله سوم عمليات ‏

بعد از چند مرحله كه عمليات شد، گردان ما در مرحله ديگر عمليات شركت كرد كه مرحله سوم نام گرفت؛ در جزيره «صالحيه» معروف به «شلحه صالحيه». بايد براي ورود به آن منطقه، از بوارين به ام‌طويل مي‌رفتيم. ام‌طويل پلي داشت كه از آنجا وارد منطقه مي‌شدند. من آن مرحله نبودم، اما درگيري بسيار سختي بين بچه‌هاي ما (گردان علي‌اكبر(ع)) و نيروهاي دشمن رخ داد كه ما در آن مرحله شهيدان زيادي داديم. من بعد از مدتي كه مجروحيتم مقداري بهبود يافت، برگشتم به منطقه عمليات. اواخر بهمن ماه بود. هنوز منطقه شلمچه درگيري بود، اما نه به آن شدت روزهاي اول. چند روز كه مانديم، گفتند قرار است در همان منطقه كربلاي پنج، عمليات ديگري انجام شود؛ ظاهراً اين مرحله تكميلي كربلاي پنج بود. 13 اسفند 65 بود و منطقه‌اي در غرب كانال ماهي، اما بايد از ضلع ديگري وارد عمليات مي‌شديم. ‏

از خاكريزي عبور كرديم و وارد كانالي مي‌شديم. از آن كانال بايد مي‌زديم به خاكريز دشمن. از روي دژ كه رد مي‌شديم، ما را زير آتش مي‌گرفتند، ولي چون شب بود، خيلي مسلط نبودند. گروهاني كه پيش از ما بود، توانسته بود خط دشمن را بشكند. دسته ويژه ما آمد. گروه اول ما رفت. قرار بود گروه سوم را من ببرم. گروه اول با «خسرو چپردار» رفتند و گروه دوم با «مصطفي بابايي». درست زماني كه مي‌خواستيم از خاكريز خارج شويم، گروه ما را به عنوان احتياط نگهداشتند و نگذاشتند برويم جلو. آنها كه جلو رفته بودند، درگير و بعضي از بچه‌ها شهيد شدند، از جمله خسرو چپردار. بچه‌هاي ما اكثراً زنده ماندند. چون هنوز وارد عمليات نشده بوديم. بچه‌ها را كشانده بوديم عقب. برگشتيم توي كانال كوچكي كه از يك طرف به دژ مي‌خورد و از طرف ديگرش هم نزديك سيم خاردار دشمن بود. هوا روشن شد. ما مانده بوديم و باقي‌مانده گروه‌هايي كه قبل از ما حمله كرده بودند و موفق نشده بودند. جمعاً دو تا دسته مي‌شديم. قرار بود از همان مقدار كانال دفاع كنيم. حالت دفاعي به خودمان گرفتيم. فرمانده گردان، آن كانال را كه حدود200 متر طول داشت، سه قسمت كرد: قسمت شرقي را به ما سپرد و قسمت مياني و قسمت غربي را به دونفر ديگر. وقتي هوا روشن شد، عراقي‌ها شروع كردند به پاتك زدن. فاصله ما خيلي كم بود؛ چيزي نزديك به 200 متر. دژي بود معروف به «عطايي» كه هر موقع دشمن پاتك مي‌زد، بچه‌ها مي‌آمدند روي خاكريز و شروع به دفاع مي‌كردند. نزديك‌هاي ظهر، من همين‌طور كه به بچه‌ها سر مي‌زدم، ديدم تيربارچي ما (شهيد مصطفي جمشيدي) صدايم كرد. برگشتم. تيربارش را نشانم داد. متوجه شدم به اندازه بيست ـ سي تا بيشتر فشنگ نداشت. تازه متوجه شدم كه مهمات ما دارد تمام مي‌شود.

بعد فرمانده ما درخواست مهمات كرد. اصطلاح رمز مهمات براي آرپي‌جي، آلبالو و براي تيربار، گيلاس بود. همه خوشحال شديم كه الآن مهمات مي‌رسد. گفتند يكي از بچه‌ها به طرف شما مي‌آيد و مهمات مي‌رساند.

كساني كه مهمات مي‌آوردند بايد از روي دژ رد مي‌شدند و بعد مي‌آمدند روي كانال. ديدم يك نفر آمد روي دژ، خواست رد شود، ولي هنوز بالاي دژ بود كه با تير زدندش. تير چنان به او خورد كه من صداي شكستن پايش را شنيدم. از آن بالا پرت شد پايين، ولي كيسه را محكم نگه داشته بود. خيلي خوشحال بود كه توانسته بود مأموريت خود را خوب انجام بدهد. فوري رفتيم سراغش. كيسه را كه باز كرديم، به‌جاي گلوله خمپاره و تيربار، چند تا قوطي كمپوت آلبالو و گيلاس بود كه براي ما فرستاده بودند.

سمت راست ما دژ كانال ماهي بود كه نيروهاي ايران از آنجا عقب‌نشيني كرده بودند؛ يعني شمال، شرق و غرب، عقب‌نشيني كرده بودند. ما مانده بوديم وسط. اگر مي‌خواستيم بمانيم، چاره‌اي جز اسير شدن نداشتيم، ولي اگر مي‌خواستيم برگرديم بايد از روي آن دژ رد مي‌شديم و هيچ راه ديگري نداشتيم. روي دژ، چيزي در حدود هفت ـ هشت متر عرض يك خيابان بود و سه ـ چهار متر ارتفاع داشت. بايد مي‌رفتيم روي دژ و بعد مي‌پريديم پايين.

بعد سنگر به سنگر مي‌پريديم عقب. چند تا از بچه‌ها موقع عقب رفتن، شهيد شدند. اولين گروهي كه رد شدند، خود فرمانده گردان بود و رضا رنجبر و يكي ـ دو تاي ديگر. اينها از روي دژ پريدند آن طرف تا به اصطلاح، راه را شناسايي و بچه‌ها را هدايت كنند آن طرف دژ. چون باز هم آن طرف عراقي‌ها بودند، بچه‌ها معمولاً دو ـ سه تايي مي‌رفتند و از هر سه نفر، يك نفر شهيد مي‌شد، ولي اكثر بچه‌ها از روي دژ رد مي‌شدند.

من تقريباً در ميانه صف قرار گرفته بودم. با يكي از بچه‌ها از روي دژ رد شديم. ديدم خيلي از بچه‌ها شهيد شدند، ولي به حدي شدت آتش زياد بود كه نمي‌شد ايستاد. موقعي كه آمدم آن‌طرف دژ، مسئول ستاد بي‌سيم را داد به من و گفت: همين‌جا بشين و بچه‌هايي كه از روي دژ رد مي‌شوند راهنمايي كن. من قبل از اين‌كه از روي دژ بپرم، تيري به دست و پايم خورده بود. مجروح شده بودم. ‏توي سنگري حفره روباهي نشستم و بعد گروه‌هاي دوتايي ـ سه تايي كه از دژ رد مي‌شدند را راهنمايي مي‌كردم تا بيايند عقب. در همين اثنا يك گروه سه‌تايي آمد. نمي‌دانم چطور شد كه در يك آن، چند گلوله خمپاره، توپ و... در اطراف آنها منفجر شد. هر سه تايشان افتادند زمين. من به يكي كه نزديكترم بود گفتم كارم را انجام بدهد تا ببينم كار آن سه نفر چه شد. سينه‌خيز حركت كردم. منطقه كاملاً تحت ديد بود. اولين و دومين نفر شهيد شده بودند، اما سومي كه فاصله‌اش خيلي بيشتر شده بود، حركت كوچكي كرد.‌ روي سينه افتاده بود. بعد به پشت خوابيد. صدايش را مي‌شنيدم؛ صحنه‌اي بود شبيه ثانيه‌هاي آخر شهدا كه قبلاً هم اين صحنه را ديده بودم. حركت كوتاهي كرد و گفت: «خدايا، خدايا تا انقلاب مهدي، خميني را نگهدار» و بعد شهيد شد. خيلي تحت تأثير اين صحنه قرار گرفته بودم. همان‌طور سينه‌خيز آمدم سر جاي خودم. بعد بچه‌هاي ديگر كارم را تحويل گرفتند. چون مجروح بودم. برگشتم عقب. تكه تكه، سنگر به سنگر آمديم عقب. من نمي‌توانستم تيراندازي كنم، ولي كسي كه همراه من بود پناه آتش شده بود. او تيراندازي مي‌كرد. پريدم توي يك سنگر و ديدم رضا رنجبر هم توي همان سنگر حالت چمباتمه نشسته و سرش را انداخته پايين، ولي اصلاً توجهي به من نداشت.

هر چيزي گفتم، حرفي نزد. تكاني به او دادم. ديدم بازهم رضا حركت نكرد. دقت كردم كه چرا مرا نگاه نمي‌كند. وقتي تكانش دادم، ديدم از پيشاني‌اش خون مي‌چكد؛ شهيد شده بود.‏

بخش فرهنگ پايداري تبيان





دوشنبه|ا|17|ا|بهمن|ا|1390





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 124]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن