تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 14 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  حضرت زهرا (س):خدا اطاعت و پیروی از ما اهل بیت را سبب برقراری نظم اجتماعی در امت ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

خانه انزلی

تجهیزات ایمنی

رنگ استخری

پراپ فرم رابین سود

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799364197




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

زائری تنها


واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > دربندی، محمدرضا  - این اولین بار است که تنها به اینجا میآیم، غروب یکی از روزهای سرد پائیزی است، نگاهم از پنجره، دور دستها را شکار میکند، خورشید مانند یک مجمعهی مسی قرمز در حال افول است، افق سرخ شهر، غمگنانه بیرنگتر میشود، پرندگانی که هنوز موفق به جمعآوری دانه نشدهاند، از حنجرههای کوچک خود صداهای نگران کنندهای خارج نموده وبا پرشهای نامنظم همراه با دلهره به این شاخه و آن شاخه میپرند، زنی لباسهای خشک شدهاش را از روی بند جمع میکند، بچهای با زنبیل قرمز رنگش که دائماً آن را عقب و جلو میبرد، صف نانوائی را نشانه رفته است. پیرمرد فقیری که از صبح تا بحال، مانند قلوه سنگ سیاهی در کمرکش کوه، چشم هر رهگذری را به خود جلب می-کرد، پولهای جیبش را می شمارد... و من تنهائی را در آغوش گرفته و خاطرات تلخ و شیرین گذشته را مرور میکنم، غم خاص غروبهای پائیز بر دلم سنگینی میکند، با بیحوصلگی سراغ کیفم میروم و کتابی را که معمولاً در این گونه سفرها همراه دارم، ورق میزنم. در این کتاب، استاد به شاگردش آداب زیارت میآموزد، او می گوید: « قدر این نوع سفرها را بدان، معلوم نیست موفق شوی شوی دوباره به اینجا بیائی» همچنین میگوید « اینها که تو در مزارشان حاضر میشوی، تسلطشان بر این دنیا از زمان حیاتشان بیشتر است، زیرا عالم خاکی را دریده و از ماده و محدودیتهایش رهیدهاند.» آنگاه شاگردش را تحریض نموده که « هر حاجتی داری از ایشان بخواه، اگر کوتاهی کنی خودت ضرر کردهای» و... با مرور این جملات و چندی دیگر از این دست، کورسوئی از آرامش در دلم جرقه میزند، در بین اوراق کتاب، کاغذ کاهی دست نوشتهای که گذرزمان، بیرنگش کرده است، نگاهم را به خود می خواند، چند بیت شعری که در آن نوشته شده جرقه درونیام را مشتعل مینماید.آمدم یاری کنی، ای گل زهرا - ای گل زهرابرای من کاری کنی، ای گل زهرا - ای گل زهرارفع گرفتاری کنی، ای گل زهرا - ای گل زهرا گفتم تا دیر نشده نماز جماعت را در یابم. وضو گرفتم، عطر زدم، لباسهای پاکیزه بوشیدم و روانه مسجد معهود شدم. * * *این مسجد از قدیمی ترین مساجد شهر است، غیر از محرابش که از سنگ مرمر خوش رنگی ساخته شده، بقیه اجزای آن حکایت از زمانهای گذشته دارد. طاق ضربی، ستونهای سنگی، دیوارهای آجری، ساعت خورشیدی، منبر چوبی ، زیلوهای رنگ رو رفتهای که بوی قدیم را میدهد، همه و همه به صفای مسجد افزودهاند. شیخ که پیرمردی تکیده ونورانی است ، بر روی پوستی که زیر سجادهاش پهن کردهاند، پشت به قبله، به دیوار تکیه داده تا اذان تمام شود، با اینکه به لبههای مندرس سجادهاش خیره شده است، اما گوئی چشمانش جای دیگری را میبیند. محاسن سفیدش همراه با قسمتهائی از ذکری که میگوید حرکت میکند، اذان تمام میشود و او در حالیکه دست راستش را ستون بدنش کرده و دست چپ را حائل دیوار، بلند میشود، به زحمت صدای اذکار اقامهاش را میتوان شنید با اعلان مکبّر، همه قامتها قد میکشد، صدای الله اکبرش را میشنوم، بترتیب از صفِ جلو اقتدا میکنند، هنوز صدای اذانِ رادیو از خیابان به گوش میرسد که والضّالین او مرا به خود می آورد. نماز عشا نیز به همین ترتیب بر پا میشود، پس از نماز، همه با صدای حزین پیرمردی که در صف جلو نشسته است، یا مَنْ اَرجْوه ... را زمزمه میکنند و در انتهای دعا، محاسن خویش را در دست چپ گرفته، با تکان دادن انگشت سبابه دست راست، از خدا طلب میکنند که آتش جهنم را بر این محاسن حرام کند. پس از اتمام دعا همه متقرق میشوند، تعدادی از پیرمردان مشغول تعقیبات و نافله هستند که شیخ بدون توجه به بیتوجهی ایشان، بر روی پله دوم منبر مینشیند و خطبه راشروع میکند.* * * در ابتدای ورود قصدم این بود که پس از نماز، یکسره به مزارش روانه شوم، لکن نیروئی از درون مرا بر آن داشت که ابتدا در این میکده شستشوئی کرده وآنگه به خرابات خرامم.چشمانم به دهانش خیره شده بود، گوئی حرف به حرف کلماتش از دلش بر میخیزد، این را از آنجا فهمیدم که کلمه کلمهاش را به جانم نشسته میدیدم. پس از ایراد خطبه به بیان یک مسأله شرعی پرداخت: « اگر بعد از رکوع رکعت سوم متوجه شدی تشهد نگفتهای، نماز را تمام کن، آنگاه تشهد را بخوان و به جبران این کوتاهی ، دو سجده سهو بجا بیاور» این را میدانستم و بارها شنیده بودم، ولی گیرائی کلامش بگونه ای مرا جذب کرده بود که گوئی اولین بار است این مسأله را میشنوم. آنچنان محو رفتارش شده بودم که بقیه سخنانش را نشنیدم. حتی سوز سردی که از لای درزهای دربِ چوبی، پهلوهایم را کرخ کرده بود، نیز نتوانست مرا از جذبه روحانی او منصرف کند. با جابجا شده پیرمردان برای شنیدن قصهای که قصد داشت بیان کند، من هم بخود آمدم. در حالی که لهجه آذریاش بر شیرینی گفتار فارسیاش می افزود گفت: من جوان بودم، در کنار قبر پدرِ این آقا ایستاده بودم، ناگاه دیدم پیرمردی آذربایجانی با دست به قبر آقا اشاره می کند ومیگوید: پولم را بده، مرا به نزد خودت خواستهای که کیسه پولم را بزنند؟ یا الله، من گدائی بلد نیستم، خودت پولم را بده ، من که شاهد سخنانش بودم به سراغش رفتم و گفتم: پدر جان چه شده است؟ گفت: آشیخ، تو چکار داری؟ بگذار کارم را بکنم ! دو باره رو کرد به قبر آقا و گفت: آقا مگر نگفتم پولم را بده؟ زائر میطلبی آنگاه میگذاری پولش را بزنند؟! من اهل گدائی نیستم، زودباش. در همین اثناء با چشمان خودم دیدم کیسهای در جلوی پایش افتاد؟ برداشت، شمرد وگفت درست است. سپس خودش را به ضریح چسباند و گفت: آقا غلط کردم. عقده گلویم را گرفته بود، شما به بزرگی خودتان مرا ببخشید، و... با شنیدن این داستان بی اختیار بدنم لرزید، قطرات اشک، گونههای سردم را نوازش کرد، بدون اراده گریه می-کردم، در حالی که دستهابم را حائل صورتم کرده بودم، اما تکانهای شدید شانه هایم ، رسوایم میکرد. درونم غوغائی شده بود، گوئی در حضور حضرتش نشستهام و اشک شوق زبانم را بند آورده است، فقط با گفتن « آقا جان » ، « آقا جان » کمی التهاب درونیام را تسکین میدادم.قصه تمام شده بود و گریز به صحرای کربلا، آنگاه زبان حال زهرا سلام الله علیها با سر بریده فرزندش در تنور خانه خولی ، این محاوره نیز آتش دیگری در خرمن وجودم افروخت. او مشغول دعا شده بود و گریه هنوز به من امان نمی-داد. وقتی از منبر پائین آمد، به نزدش رفتم و دستش را بوسیدم. گفت شما زائرید؟ آری. از کجا؟ تهران. دستم را در بین دستانش فشرد و گفت: شما جوانید، مرا هم دعا کنید! * * * وارد خیابان شدم، سوز سردی بیداد میکرد و شاید هم بدن گُر گرفتهی من در مقابل آن ، ناتوان شده بود، خودم را درون لباسم پیچیدم و حاشیه پیاده رو را جهت عبور انتخاب کردم. هیچگاه با این آرامش بسوی مرقدش گام نزده بودم. ذکر الله اکبر و لا اله الاالله ( بنابر روایت) بر زبانم جاری بود، دانههای اشک هنوز بر روی صورتم میغلطید ومحاسنم را خیس میکرد، هَر اَز چند گاهی صورتم را با دستمال پاک میکردم، تا کسی متوجه نشود. انتهای خیابان را که پیچیدم، چشمم که به گنبد و بارگاهش افتاد، بقیه شعری را که غروب خوانده بودم به یاد آوردم: تو را به جان مادرت رضا جاننظر نما به زائرت رضا جانصدایم با بغض مخلوط شده بود، چشمانم همه جا را تار میدید و گوشم هیچ چیز را نمیشنید. * * * اینجا که وارد میشوی باید اذن دخول بگوئی، میکده حمام نیست، سر زده داخل نشو. اذن دخول را که گفتم با گام-های کوتاه همراه با تأنی وارد رواق بالای سر شدم، شکوه آئینه کاریها و لوسترها با معنویت حاکم بر حرم تلفیق دلربائی را ایجاد کرده بود، کبوتران حرم به زائران زل زده بودند، هیچ کس را با کسی کاری نبود، خدام با چوب پرهای رنگین مردم را هدایت میکردند، هر کسی گوئی فارغ از ازدحام حاکم بر حرم، با امامش تنها راز و نیاز میکند، کم کم خودم را به ضریح رساندم، آنقدر جمعیت کم بود که با کمی تلاش، دستم را به شبکهها رساندم، آنها را محکم گرفته و با ناله به درد و دل پرداختم: «آقا جان» گنه کارم، پشتم از سنگینی گناه خم شده است، همیشه کارم این شده که بیایم و حسابهای گذشته را صاف کنم، میدانم که میفرمائید: برو! حیا کن، این دفعه چندم است می آئی و همین سخنان را تکرار میکنی؟ و من میگویم : آقای عزیز، امام بزرگوار، این به خود شما مربوط است ، تقصیر من چیست که کَرم شما زیاد است؟ خودتان ما را پر توقع کردهاید! اگر سگی به درِ خانه شما بیاید، آیا او را میرانید؟ حاشا به کرَم شما ! میدانم که دست محبت بر سر آن سگ هم میکشید. ای آقای من، ای مولای من، من سگ درگاه شما هستم، لطف کنید، عنایت کنید و دستی بر سر من بکشید. آنقدر گریه کردم، آنقدر فریاد زدم تا اینکه دستهایم رها شد و بیاختیار به عقب جمعیت رانده شدم. وقتی به کنار آمدم، در دلم احساس خنکی میکردم، پشتم سبک شده بود، اشکم خشک و صدایم باز شده بود، احساس کردم امام به من نظر فرموده، مطمئن شدم حسابهای گذشته پاک شده است، به یاد این سخن پیامبر اکرم(ص) افتادم که فرمودند:التائِبُ من االذَّنْبِ کَمَنْ لاذَنْبَ لَهُتوبه کننده از گناه، گوئی اصلاً گناه نکرده است. در این لحظه پیرمردی نورانی و زنده دل ، دهانش را نزدیک گوشم آورد و گفت: آقا، التماس دعا.




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 790]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن