تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 16 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):از خرج کردن در راه طاعت خدا دریغ مکن وگرنه دو برابرش را در راه معصیت او خرج خوا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

ترازوی آزمایشگاهی

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

خانه انزلی

تجهیزات ایمنی

رنگ استخری

پراپ فرم رابین سود

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799577952




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان حسرتي به رنگ آرزو(از بهرام باعزت)


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: بخش1

- چقدر كوچة خلوتيه؟!
- راست ميگي خيلي ساكت و بي سروصداست.
- حس خوبي ندارم تيرداد!
تيرداد در حالي كه پلاكهاي خــانه ها را يكي يكي با دقت وارسي مي كرد دست دختر جوان را در دستش گرفت و با فشردنش بهش فهماند كه نگراني اش بي مورد است.چند قدمي جلوتر نرفته بودند كه با خوشحالي گفت:ايناهاش،همينجاست پلاك13
به درخيره شده بودوكنجكاوانه براندازش مي كرد كه دختر جوان بهش گفت:نمي خواي زنگ رو بزني؟
رد پاي احساسش را مي شد درنگاهش ديدكه با كوله باري از خاطره تا دورها راه رفته.
دختر جوان گفت:تيرداد !حـواست كجاست؟گفتم نمــي خــواي
دررو بزنيم؟
تيرداد با لحني آرام گفت:يادمه هميشه در خيالـش با اينطور كوچه ها و خانه ها ودرهائي زندگي مي كـــرد. مثل اينكه راسـت ميگند خيال وقتي وارد جادة سر ميشه كه يقين داشته باشه در اين راه به آخر ميرسه.
- من شنيده ام خيال اگــه لحــاف دزده هميشه اون رو از روي واقعيت ها مي دزده .
تيرداد نگاهي خمار آلود به چشمان او انداخت وگفت: اينا هم واقعيت زندگي من هستند مي خوام تا وقتي كه زنده ام درشان زندگي كنم.
دختر جوان با ناز چشمانش را لغزاند و دست او را در دستش فشرد و بوسه اي فاصله دار ازش كرد. سپس گفت: اميدوارم آدرس را اشتباهي نيامده باشيم .
- فكر نمي كنم. مگه اينكه فرنگيس آن را اشتباهي داده باشه.
- احساست چي؟توكه گفتي اون هميشه در خيالش با اينجور جاهائي زندگي مي كرد
- بله احساسم هيچوقت بهم دروغ نگفته. اينبار هم مطمئنم همينطوره.
- پس منتظر چي هستي؟
- راستش رو بخواي كمي هيجان زده ام. ساميار بهترين دوستم بود.شخصيت منحصر به فردش برام هميشه الگو بوده. هرچند ازمن كوچك بود اما ديدگاه هاي بزرگي داشت. به صورت دختر جوان نگاه كرد و ادامه داد بايد اعتراف كنــم حس زيبائي شناسي ئي كـــه
دارم و باهاش تو رو شناختم مديون اونم.
دختر جوان لبخندي زد وگفت:اوه ! اوه! پس بايد پسر عجيبي باشه. با قيافه اي منتظرگفت: زود باش ديگه در رو بزن. نمي خواي كه همينجا همه خاطراتت رو بهم بگي؟
تيردادانگشتش را به طرف زنگ برد.مرددبنظر مي رسيد. در ذهنش حرفهاي فرنگيس را مرور مي كرد: فرنگيس زندگي اش را تباه شده مي دانست. آنها هر سه همديگر را خوب مي شناختند مخصوصاً ساميار را كه شخصيت خاصي داشت. آنها در دانشگاه با هم آشنا شده بودند البته تيرداد يك سال قبل از ورود به دانشگاه با ساميار كه سال آخر دبيرستان به مدرسة آنها آمده و در تقسيم بندي به كلاسشان افتاده بود آشنائي داشت. مي گفتند تا اين مقطع را غير حضوري گذرانده و فقط موقع امتحانات حاضر شده و امتحان داده. يكي دو كلاس را هم جهشي بالا آمده بود. همه به چشم يك بچة درسخوان بهش نگاه مي كردند .
پسر ساكت و توداري بود.كلاسها كه شروع شد زيادطول نكشيد كه خودش را نشان داد.استعداد كم نظيرش باعث شده بود تا دانشجوها مغز كامپيوتري خطابش كنند.اماعلت توجه همكلاسيهايش به اوتنها بخاطر استعدادش نبود. تنهائي و درخود بودنش ناخواسته توجه آنها را جلب مي كرد و با قيافة پرنس گونه و چشمهاي محجــوب و نافذي كـه داشت نظرهمه را به طرف خودش مي كشيد. از آنجا كه بيشتر از حد معمول در افكارش غرق مي شد آنهائي كه توجهشان به او بود كلافه مي شدند.
بعد از اينكه كلاسها تمام مي شد تنهائي از حاشية پياده رو به راه مي افتاد و به اولين كوچه اي كه در امتداد پياده رو وجود داشـــت مي پيچيد. چندكوچة تو در تو كه خيلي خلوت بودند او را به مسيري كه در نظر داشت مي رساند .
ديگران اكثرا در خوابگاه جاي گرفته بودند. عده اي هم بچة خود تهران بودند. بعضي ها هم در خانة كرايه اي سر مي كردند. ساميار جزءِ گروه اخير بود. به لحاظ روحية انزوا طلبي اش از جاها و مكانهاي شلوغ خوشش نمي آمد به همين خاطر هم اتاق كوچكي را به تنهائي اجاره كرده بود .
فرنگيس خانوادة متشخصي داشت. شايد به همين علت هم بود كه همزمان با قبولي اش از دانشگاه پدر و مادرش با خواستگاري يكــــي از آشنايان كه پسرشان ســــال سوم مهندسـي ساختمان را مي گذراند موافقت كردند و قبل از اينكه او وارد دانشگاه شود آنها باهم نامزد شدند.
نامزد فرنگيس بعضي وقتها دنبال او دم دانشگاه مي آمد. همكلاسيهايش فكر مي كردند دوست پسرش هست. براي همين گاه و بي گاه پسرها به هر روشي كه بلد بودند مي خواستند نظر او را به خودشان جلب كنند اما در نهايت موفق نمي شدند .
فرنگيس بعد از اينهمه سال به خارج پناه برده بود و در يكي از كشورهاي اروپائي دنبال گوشة دنجي مي گشت تا گذشته را با همة فراز و نشيبي كه برايش جز كوله باري از حسرت به همراه نداشت به باد فراموشي بسپارد. تيرداد و دوست دخترش را همانجا بود كه تصادفي ديد. طي چند سال گذشته مثل آن لحظه طعم شادي و خوشحالي را نچشيده بود. تيرداد وقتي فهميد او تنهائي آنجا آمده در رابطه با برنامه هائي كه در سر داشت راهنمائي و كمكش كرد. تيرداد از موقع اتمام تحصيلاتش به آنجا رفته و ساكن شده بود .
فرنگيس خيلي شكسته به نظر مي رسيد.نمي شد باوركردكه همان دختر زيبا و پُر از ناز و ادا كه بدش هم نمي آمد با حركات دلفريبش سر به سر پسرها بگذارد چنين افسرده شده باشد.تيرداد وقتي ازش سراغ نامزدش را گرفت و بي هوا پرسيد كه چند تا بچه دارند و شوهرش مشغول چكاري است آه بلندي كشيد. انگار سالها سكوت به سكوت پيوند خورده و نهفتن روي نهفتن انباشته بود تا او بسوزد و بسازد. چشم هايش داد ميزدند كه خسته اند. با تحمل و سكوتش آنقدر ديوارِ زمان را بالا برده بود كه چيزي براي ديدن و گفتن وجود نداشت. مثل گمشده اي بنظر ميامد كه از همه جا بارِ خود را بسته باشد .
با سوال تيرداد در تلاطمات افكارش ليز خورد و هرچه را كه در پستوهاي فراموشي بايگاني كرده بود تا چشمش بهشان نيفتد يكدفعه مقابل خودش ديد. اولين باري نبود كه اين اتفاق برايش مي افتاد. انگار به هيچ طريقي گذشته ها فراموش شدني نبودند.
با خودش عهد كرده بود براي هميشه خاطراتش را مدفون نگه دارد امـــا با ديدن تيرداد بعد از آنهمه سال،خاطرات دوران دانشجوئي اش كه بهترين روزها و ماه ها و سالهاي زندگي اش بودند قدبلندكردند و بهش لبخند زدند.با تيرداد فقط در حد يك همكلاسي آشنائي داشت ولي در يك كشور غريب يك غريبه هم مي تواند سنگ صبور آدمي كه دلش پر از غم و اندوه است باشد چه برسد به كسي كه چند سال با هم سر يك كلاس نشسته باشند.
او سالها از دوست و آشنا فرار مي كرد تا مبادا مجبور شود راز دلش را پيش آنها برملا كند.تا وقتي هم كه در ايران بود در اين كار موفق شد اما بهاي زيادي در ازاي آن پرداخت. شايد اگر از اول كسي را محرم مي دانست و همه چيز را بهش مي گفت اينقدر زجر نمي كشيد.
حالا هم نمي خواست رازي را كه سالها چه در دوران دانشجوئي و چه در بعد از فارغ التحصيلي در دلش مخفي بود آشكار كند اما تداوم سفر در جاده هاي اين راز خسته اش كرده بود. خودش را مثل آدمــي غبار آلود در كـــوره راههاي بي انتهاي اين سفر تصـــور مي كرد كه از ذهن همه فراموش شده است. از پشت پنجرة گذشته وقتي به خودش نگاه مي كرد چهرة تازه اي را مي ديد كه شباهتي بخودش نداشت. از اين تصوير وحشت مي كرد. دلش مي خواست بيدار شود و ببيند همة آنها خواب بوده اند اما مگر مي شود آدم از ساية خودش فرار كند. هر جا مي رفت خاطراتش نيز باهاش مثل سايه راه مي آمدند.
تيرداد وقتي سكـوتِ پُر از اندوهِ او را ديد فكـــر كــــرد سوال بي ملاحظه اي ازش كرده به همين دليل عذرخواهي كرد وگفت: زندگي كردن در خارج باعث شده ملاحظاتي كه در ايران وجود دارد را از ياد ببرد.
اما حقيقت اين بود كه فرنگيس ديگر طاقت آن را نداشت كه در حسرت گذشته مسافرِ بندگريزِ جاده هائي باشد كه به هيچ جائي بند نمي شدند. چند وقت ديگر مي توانست با دلش كنار بيايد؟احساس كرد بغضش لبريز شده و ديگر نمي تواند جلواش را بگيرد.
سوال تيرداد بهانة خوبي براي تركيدن بغضش شد. بي اختيار اشك پشت پلكهاي بلند و چتري اش جمع شد و يواش يواش روي صورتش غلطيد.
تيرداد و دوست دخترش غافلگير شده بودند. براي همين مبهوت به يكديگر نگاه كردند و درحالي كه هنوز سردرگم بنظر مي رسيدند دختره شروع به دلجوئي از او كرد و گفت: عزيزم ناراحت نباش همه چي درست ميشه. دوباره از روي كنجكاوي به تيرداد خيره شد .
تيرداد پسـر فهميده و عاقلي بود. موقعيت ها را خــــوب درك مي كرد و به شخصيت ديگران احترام مي گذاشت. با ديدن وضع روحي فرنگيس بهتر ديد زمينه اي فراهم آورد تا به درد دلهايش گوش دهد و در صورت امكان گرهي از مشكلش باز كند اما قبل از اينكه بتواند چيزي بگويد دوست دخترش كه شايد بخاطر همجنس بودن با فرنگيس خوب دركش مي كرد ازش خواست به خانة آنها بيايد و تا هر وقت كه دلش مي خواهد پيش او بماند.
اينطوري براي خود فرنگيس هم خوب مي شد و تا عادت كردن به آنجا احساس غريبي نمي كرد.
دلتنگي و غربت قدرت فكر كردن و تصميم گيري را از او گرفته بود و اين باعث مي شد حس كند به همدمي نياز دارد تا ازش دلجوئي كند و همراهش باشد اما براحتي نمي توانست به دختري كه نمي شناختش اطمينان داشته باشد.
به تيرداد نگاه پرسشگرانه اي كرد. انگار مي خواست مجوز اطمينانش را از او بگيرد. تيرداد بدون تأني با تكان دادن سرش اين مجوز را بهش داد.
تيرداد هر چه را كه دربارة فرنگيس مي دانست از دوست دخترش شنيده بود. فرنگيس نزديك به يكماه را با سيلوانا گذراند.در اين مدت آنها خيلي به هم نزديك شده بودند. اين نزديكي براي فرنگيس كه دلش پُر از غصه بود فرصت خوبي شد تا غم و اندوهش را بيرون بريزد و دلش را خالي كند.
دوست دختر تيرداد با اينكه در زيبــائي منحصر به فــــرد بنظر مي آمد مغرور و خود خواه نبود. در مدتي كه با هم بودند با برخورد صميمي و ساده اش فرنگيش را شيفته خودش كرد.البته او تظاهر به اينكار نمي كرد و اين جزو خصوصياتش بود. در واقع او پدر و مادري ايراني الاصل داشت كه آنها نيز مثل خودش در همان كشور و در همان شهر بدنيا آمده بودند اما به لحاظ احترامي كه به اصليت و قوميتشان داشتند زبان فارسي را در مكالمات روزمره بين خانواده بكار مي بردند تا فرزندانشان آن را ياد بگيرند.آنهــا نمي خواستند بچه هايشان با زبان فارسي بيگانه باشند.براي همين هــم سيلوانا با نوشته هاي بزرگان ادبيات كشور اجدادي اش آشنائي كافي داشت. با اينحال او كاملاً داراي فرهنگي غربي بود چه در ظاهر و طريقة لباس پوشيدن و چه در باطن و نحوة تفكراتش.
فرنگيس با بيان خاطراتش يك حس بيگانه را در وجود او بيدار كرد.هرچند كه قصد فرنگيس از بيان سرگذشتش تسلي دادن به خودش بود اما حرفهايش روي سيلوانا آنقدر تأثير گذاشت كه آرزو كرد روزي به ايران سفر كند.
فرنگيس از عشقي حرف مي زدكه تمام زندگـي اش را دگرگون كرده بود. عشفي كه بخاطر فراموشي اش مجبور شده بود از همه چيز و همه كسش دست بكشد و تك و تنها به يك كشور غريب پناه ببرد.
او وقتي از پسري مي گفت كه ديوانه وار دوستش داشته، چشم سيلوانا در افق هائي ســير مي كرد كه برايش تازگي داشت و مثل بچه ها مي خواست اين تازگي را تجربه كند .
فرنگيس به او گفت كه به هيچ وجهي قرار نبود اين حرفها را براي كسي بازگوكند اما در يك كشور غريب اين حس به انسان دست مي دهد كه او موجودي ناشناخته براي همه است و اگر كسي زير و بم هاي زندگي اش را هــــم بداند هيچ تفاوتي به حـــالش نمي كند.
همة چيزهائي كه او درباره اش صحبت كرد برايش يك راز بودند.خودش هم به سيلوانا گفت كه راز دلش را بهش مي گويد. سيلوانا هم از بابت اطمينانش به او ازش تشكر كرد.
فرنگيس گفت ديگر هيچ چيزي برايش اهميت ندارد و هرچه در گذشته اتفاق افتاده برايش بي ارزش است. او گفت مي خواهد زندگي تازه اي را شروع كنـــد و همـــه چيز را به دســـت فراموشي
بسپارد .
وقتي اين حرفها را مي زد صدايش مي لرزيد انگار مطمئن نبود كه بتواند اينكار را بكند .
دست تيرداد هنوز نزديك شصتي زنگ قرار داشت. از نگاهش كه در آنسوها راه مي رفت معلوم بود خودش جاي ديگري است. دوست دخترش از حالت نگاه او فهميد كه دستپاچه است و آمادگي ديدن ساميار را ندارد. رفتارش نشان مي داد كه هول برش داشته. رفتار او سيلوانا را بياد حرفهاي فرنگيس انداخت كه مي گفت: راستش چند هفته اي نمي شد كه وارد دانشگاه شده بودم كه متوجه متفاوت بودن ساميار شـــدم. نميدونم چرا و چگونه؟ امـــا ذهنيت غير قابل تصوري ازش داشتم. حس ميكردم زماني در رؤياهايم او را ديده ام. باهاش الفت ديرينه اي داشتــــم. منظورم از الفت اينه كـــه فكــــر مي كردم فرهنگ نزديكي نسبت به هم داريم در حالي كه ممكن بود اصلاً اينجور نباشه.
آنروزها حتي درصدي هم احتمال نميدادم كه زير نظر گرفتن او برام خيلي گران تمام خواهد شد و زندگي ام را نابود خواهد كرد.قبلاً چنين تجربه اي رو نداشتم كه به هر علتي كسي رو زير نظر داشته باشم براهمين در حد كنجكاويِ ساده قلمدادش مي كردم. فكـــر مي كردم هر زماني ممكنه براي هر كسي از اينگونه مشغوليت ها پيش بياد. اينرا هم بگم كه اين پيشامد برام دل مشغولي نبود يعني دلم دراين باره اصلاً درگيري خاصي نداشت. نمي شد هم داشته باشه آخه من نامزد داشتم و بهش هم بطور نسبي علاقمند بودم.
وقتي سيلوانا ازش پرسيدحالا چرا نسبي،اوگفت:شايد بخاطر اينكه آشنائي مــــن و او دور نمائي از آشنائيِ دو خــــانواده بود. سپس ادامه داد:نمي خوام بگم اين رابطه صرف گزينش و انتخاب خانواده هايمان مانند بعضي از خانواده هاي سنتي ايران بوجود آمد اما زياد تفاوتي هم با آن نداشت. روزي كه خانوادة نامزدم به خواستگاري ام آمدند من كه حالا حالاها قصد ازدواج نداشتم اين موضوع را سرسري گرفتم. ممكنه برا تو هم چنين چيزي پيش آمده باشه كه به اصرار و پافشاري كسي در بارة موضوعي كه خودت قبلاً تصميم قطعي رو در باره اش گرفته اي دروغكي بله بله بگي. اما در دلت بر سر تصميمت باشي و به نحوة انجام دادنش فكر كني. آنروز من هم همين حال رو داشتم و فكر مي كردم پدر و مادرم در نهايت قصدم را مي فهمن . اما چه فكـــر مي كردم و چه شد.
هيچ چيز آنطور كه من انتظارش رو داشتم از آب در نيامد و بر خلاف باورم اين ماجرا به همان يك شب ختم نشد. از كجـــا بايد مي دونستم اين منم كه اونا در دلشان بهم مي خندند. شايد هم همة اينا توهّماتي بيشتر نبود و دست سرنوشت دفتر تقدير ما رو ورق ميزد. اما چيزي كه نبايد درباره اش بي انصافي كنم اينه كه اون،منظورم نامزدمه من را عاشقانه دوست داشت. از همان اول كه قدم پيش گذاشت از چشماش اين رو فهميدم. بعدها خودش مي گفت كه از خيلي قبل ها چشمش دنبالم بوده و زير نظرم داشته.
پدر و مادرم اونا رو خوب مي شناختند. چند بار هم به خانه امان آمده بودند البته فقط پدر و مادر و خواهرش. آنموقع تصور نميكردم كه اين رفت و آمدها زمينه اي براي خواستگاري از منه. تازه فكر نمي كردم كه در اين باره بين دو خانواده حرفهائي هم زده شده كه من ازشون بي خبرم. در هر حال قسمت راه خودش رو با حوصله و به آرامي طي ميكرد و من ازش غافل بودم .
روزي با مادرم درخانه تنها بوديم و داشتم در تهية ناهار كمكش مي كردم. او با آبزيركاهيِ مادرانه، حرف و حديث هائي از ازدواج و اقبال و شانسي كه هر موقعي گير آدم نمياد رو به ميان كشيد. تا آنموقع از اين جور حرفا بهم نزده بود.
من ساده را بگو كه با تازگيِ اين حرفها از زبان مادرم اصلاً تأملي روش نكردم و همينطوري سرسري ازش گذشتم. راسـت ميگند وقتي سرنوشــــت بازي اش را شروع مي كنه چشم آدمها رو مي بنده.
يك روز هم در يكي از مناسبت ها مادرم هديه اي كادو پيچ شده راودر اتاقم روي درايور گذاشته بود كه سورپرايزم كنه. اون هيچوقت از اينكارا نمي كرد. هــــر چيزي كـــه لازم داشتـــم برام مي خريد. هميشه هم با خودم اينكار رو انجام مي داد. هيچوقت كم و كسري نداشتم. زيور آلات و طلا و جواهرات هم به اندازة كافي برام خريده بود.وقتي هم مي خواست از اين دست چيزها برام بخره منو همراه خودش مي برد تا به پسند خودم آنرا بگيره. اما پيش آمده بود كه خاله و دختر خاله و يا چند تا از دوستانم كه باهاشان زياد از حد صميمي بودم از اينكارها بكنند. براهمين با ديدن كادو فكرم به جاهاي مختلفي رفت. برش داشتم و با خوشحالي از اتاق بيرون دويدم و ازش پرسيدم چه كسي اون رو برام آورده .
اوخونسرد و در هر حالي كه لبخند مي زد گفت:خودت حدس بزن ببينم چقدر...
حرفش را قطع كردم و گفتم حتماً كار اون آزادة نارفيقه. از وقتي كه نامزد كرده پاك من رو از ياد برده. اگــــه ببينمش بهـــش ميگم كه اينطوري قبول نيست. مي خواد سر بچه را كلاه بذاره؟ يك كادو عوض چند كادوئي كه براش فرستادم اصلاً منصفانه نيست. تازه اگه كادواش قيافة بزرگي داشت مي شد يه كاريش كرد وعوض چندكادوي بي زباني كـــه صاحبش شــــده گـرفتش. بي معرفت است ديگه دست خودش كه نيست.
احتياج نبود مامانم چيزي بگه. مثبت و منفي جوابش را هميشه از حالت نگاهش و لبخندي كه در صورتش بود مي فهميدم .
درست مثل مسابقه بيست سوالي شده بود. رو هر كسي كه به ذهنم مي رسيد دست مي ذاشتم اما حدسم غلط از آب در ميومد. در آخر ازش خواهش كردم اذيتم نكنه و خودش بگه كه كي اون رو آورده.
گفــت خيلي بي معرفتم كه اسم همــه را گفتم الا او.
من خنگ را باش كه باز دو هزاريم نيفتاد و حاليم نشد كه اون خودش كادو را برام گرفته و توي اتاقم گذاشته. با لحني احساسي بهش گفتم مامان اين چه حرفيه؟ خودت ميدوني كه چقدر دوستت دارم. اگه قرار بود اسم كساني كه دوستشان دارم را مي گفتم شك نكن كه تو اولين نفر مي شدي.. اما مگه حدسم دربارة كسي كه كادو را آورده نبود؟
خنديد وگفت واقعاً به من نمياد به تنها دخترم كادو خريده باشم؟ از اين حرفش شوكه شدم آخه راست مي گفت اصلاً بنظرم نيومد كه اوهم ممكنه اينكار رو كرده باشه.
فكر كردم با اين بي توجهي ناراحتش كرده ام بهمين خاطر جلو رفتم و دستهام را دور گردنش حلقه زدم و بوسيدمش. اما به خودم هم كمي حق ميدادم چون با اينكه همه چيز رو اون برام مي خريد هيچوقت سابقه نداشت كه بخواد سورپرايزم كنه.
گفتم مامان به من هم كمي حق بده. تو خيلي چيزها برام خريدي. هر چيزي كه لازم بود و نبود را بدون اينكه من ازت بخوام برام گرفتي. ولي من كه يادم نيست تا حال خواسته باشي چيزي بگيري و غافلگيرم كني .
از حسرتي كه در نگاهش بود خوب مي شد حدس زد كه در آن لحظه دلش چقدر براي مادرش تنگ شده.
حسرت به چهره اش نيز راه پيدا كرد و ادامه داد: همة مامانا خوبند عين فرشته ها. نگاهش متفكرانه شد و با لحني آرام گفت: اون هم مثل همة مادرا تنها آرزوئي كه داشت خوشبختي بچه اش بود. بچه ها هميشه قدرنشناس پدر ومادرشونن. مخصوصاً در قضية ازدواج اگه يكي گيرشان بيادكه باهاش جفت و جور باشند و زندگي خوبي را شروع كنند اصلاً به كلي اونا رو فراموش مي كنن. امـا واي به روزي كه اينطوري نشه. اون موقع است كه همة كاسه كوزه ها سر اون بيچاره ها شكسته ميشه. چون فكر مي كنند بدبختي هاشون از تصميم و دخالتهاي اوناست.
از نگاه خيره اش مي شد فهميدكه در ذهنش خاطراتي را دارد مرور مي كند. آهي كشيد و ادامه داد: مامانم گفت خودت رو ناراحت نكن.تو راست ميگي. از بس از اينجوركارها نكرده ام كه براي خودم هم تازگي داره. حالا بازش كن ببينم مي پسنديش يا نه.
مي خواستم كاغذ كادو را از ناحيه هائي كه چسب خورده بودند باز كنم تا اينطوري سالم و بدون پارگي بازش كرده باشم. اما از بسكه هيجان داشتم بي حوصله شدم و پاره اش كردم. با ديدن چيزي كه داخلش بود گيج شدم .
همينطوري مات مونده بودم و هــاج و واج نگـــاش مي كردم. آخه انتظار هر چيزي رو داشتم به غير از چيزي كه جلوي چشمم بود.
مامانم يادگار مادرش رو كه هنگام رفتن بخانة بخت بهش داده بود به من ميداد. با همة گيجي ام حس كردم اتفاقاتي در حال شكل گرفتنه.
وان يكــادي كه به گفته مامانم روي پوست كمياب ترين و قديمي ترين نژاد آهو نوشته شده بود و براش خيلي ارزش داشت داخل اون بود.
مني كه بقول خودش دختر دُردانه اش بودم تا آنوقت بيش از دوبار نديده بودمش. مي گفت وقتيكه مي خواستند شوهرش بدند مادرش آنرا بهش داده و گفته ديگـه هيچ چشم بدي نمي تونه زندگيش رو از هم بپاشه و سفارش كرده كه هميشه از چشم ديگران پنهان نگهش داره. برا همين بود كه من كه عزيزش بودم در آنهمه سال فقط دوبار ديده بودمش آنهم خيلي اتفاقي كـه فكـر مي كنم در
رودروايستي قرار گرفت و مجبور به نشان دادنش شد.
يادمه دومين بار و آخرين باري كه سر بزنگها سر رسيدم و مجبور شد آنرا نشانم بده نگران بنظر مي رسيد كه مبادا با اينكار به توصيه مادرش بي حرمتي كرده باشه.
اون روز بيرون رفتم و وسط راه يادم افتاد كارت شناسائي ام را فراموش كرده ام. قرار بود از بانك چكي را پول كنم. بخانه برگشتم. او متوجه برگشتنم نشد. ناخواسته غافلگيرش كرده بودم. تونستم براي فرصت كوتاهي نگاش كنم. از رفتارش معلوم بود نمي خواد ديگران اون رو ببينن.
وقتي اونو سر جاش گذاشت ازش پرسيدم واقعاً به حرفي كه مادرش دربارة محافظت از چشم بد گفته اعتقاد داره؟گفتم مگه ميشه يك نوشته روي پوست بتونه دست بر تقدير آدما داشته باشه؟ گفت كه حرفش را خوب متوجه نشده ام و اين نوشته قرار نيست دست در تقدير كسي داشته باشه، بلكه تنها چشـم بد را از او و زندگي اش دور مي كنه. راست هم مي گفت او وپدرم هيچ مشكل خاصي در زندگــي اشـان نداشتند. تا اونجا كــه بخاطــر دارم دغــــدغه هــائي كه بتونه خاطرشون رو آزرده كنه باهاشان نبود.
حالا همان پوست و نوشته به مـن مي رسيد. از خوشحــــالي در پوستم نمي گنجيدم. اصلاً فكرش رو هم نميكردم كه مامان با آن همه علاقه اي كه به يادگاري مادرش داشت روزي اونو بمن بده. راستش اين بودكه خيلي آرزو داشتم آن چيزي كه زندگي مامانم رو از گـــزند آسيبها محافظت كــــرده روزي مال من بشه. امـــا اعتراف
مي كنم كه حس خوبي نسبت به اين پيشامد نداشتم. اون روز وقتي كادو را از كاغذ در آوردم حسم بهم گفت همه كارها بر خلاف باور تو در حال انجام گرفتنه.
ذهن كُندم انگار بكار افتاده بود و داشت مثل عقربه هاي ساعت در صفحة درك و متوجه شدن،ثانيه ودقيقه و ساعت را بهم ربط ميداد.نميدونم از كجا ياد حرفاي آنروز مامانم در آشپز خانه افتادم و خيلي آسان به قضيه كادو ربطش دادم.
تنها حسم نبود كه داشت به سرعت همه چيز را حلاجي مي كرد بلكه عقلم نيز بكار افتاده بود و به همان آسوني معادله هائي را كه قبلاً براش دو مجهولي بودند براي خودش تك مجهولي مي كـــرد و هي بهم مي گفت اگه 2 ضربدر x ميشه 4 هر بالغ و نابالغي مي دونه كه اين x مساويست با 2 .
سيلوانا خنديد و گفت: معلومه رياضيت خوب بوده .
فرنگيس تبسمي كرد و ادامه داد: اون لحظه حاليم شد كه مامان وبابا برام نقشه هائي كشيده اند و من ازشان بي خبرم. در دلم بهشان خنديدم. خيلي بخودم اطمينان داشتم به همين خاطر از اينكار مامان كه به خيال خودش همه چيز رو تموم شده مي دونست يك حس ترحم نسبت بهش در دلم بوجود اومد. از اينكه خيلي ساده به اين موضوع نگاه مي كرد دلم براش مي سوخت. هر كسي هم اگه جاي من بود حس لجبازي اش گل مي كرد اما همين لجبازي باعث شد تا هيچ حرفي در اين باره بهش نزنم. يادم نيست به غير از اين مورد خودم رو به نفهمي زده باشم.
خيلي خونسرد و عادي رفتار كردم و با اينكه برام سخـت بود اما با عكس العملي ساختگي سعي كردم به ناراحتي ام پي نبره. وقتي خوشحالي ام رو ديد جلو آمد و بغلم كـرد و در حاليكـــه بوسه ام مي كرد گفت: انشاالله خوشبخت بشي. در ادامه عين سفارشي رو كه در رابطه با نوشته و پوست آهو مادرش بهش كرده بود برام توصيه كرد.
با همة توان جلوي خودم ايستادم و طوري وانمود كردم كه هيچ چي حاليم نيست ولي حدس ميزدم كه اون فكر مي كنه سكوتم علامت رضاست .
اون شب تا صبح بيدار بودم. نمي تونستم خودم رو متقاعد كنم كه بابا و مامان بدون اينكه نظر منو بپرسند خودشون همه چي رو بريده اند و خودشون هم دوخته اند.
تعجبم از اين بود كه تا اونموقع نديده بودم هيچ كاري رو بدون اينكه به من بگند انجامش بدند.اونا نه تنها هميشه دربارة كاري كه به من مربوط مي شد باهام مشورت مي كردند بلكه در ساير موارد نيز نظرم رو مي خواستند و خيلي وقتها پيش آمده بود كه با نظر من تصميمشون رو عوض كرده بودند .
نزديكي هاي صبح وقتي ديدم عقلم به جائي راه نميده تصميم گرفتم همه چي رو رُك و پوست كنده با مامان در ميان بذارم شايد اين من بودم كه بعضي چيزها را اشتباهي متوجه مي شدم .
صبح اولين فرصتي كه پيدا كردم مامان را گير انداختم و حرف كادو را پيش كشيدم. نمي خواستم بي گدار به آب بزنم به همين دليل حاشيه چيني كردم تا اگه قضيه غير از آني كه من فكـرش رو مي كردم باشه فكر بدي درباره ام نكنه.
سيلوانا كـــه متوجه اين قسمت از حرفهاي او نشده بود با قيافه اي
متعجب گفت:فكر بد؟
فرنگيس دخترتحصيل كرده اي بود و از لحظة اول برخوردش با سيلوانا اختلاف فرهنگيِ بين خود و او را مي فهميد براي همين لحن متعجب سيلوانا موجب حيرتش نشد. سيلوانا مي خواست ادامة حرفش را با همان حالت نگاهش كه پرسشگر بود بزند كه فرنگيس گفت:ميدونم براي توئي كه اينجا بزرگ شدي حرفم تعجب آوره اما بايد بدوني كه در ايران براي يك دختر خوب نيست كه پيش پدر و مادرش حرف از ازدواج و اينجورچيزا بزنه. براهمين هم اگه قضيه يه چيز ديگه اي بود و من اونطوري متوجهش مي شدم و فكر مي كردم كه اونا راجع به ازدواجم دارن تصميم گيري مي كنند با پيش كشيدن اين موضوع ممكن بود مامانم خيال كنه قصدم از اين حرفا ازدواج و عجله در اين كاره. من نمي خواستم اون اينطوري فكر كنه.
سيلوانا متعجب تر از پيش گفت من كه نمي فهم كجاي اين موضوع بده كه پدر و مادرت بايداينقدر روش حساس باشند .
فرنگيس لبخندي زد وگفت انشاالله با تيرداد روزي به ايران ميري وخودت از نزديك همه چي رو لمس ميكني. اينها چيزهائي نيست كه بتوان توضيحشان داد اگه مي خواي فرهنگ جامعه اي رو بشناسي بايد با آن فرهنگ مدتي زندگي كني. اينرا يكي از بزرگان گفته. سيلوانا گفــت:ولي بنظرمن اين فرهنگ عجيبيه كـــه تو ازش حـرف
مي زني.
فرنگيس با قيافه اي حق به جانب گفت:خب الان من هم كه تو كشور شما هستم فرهنگ اينجا برام عجيب مياد.
اينبار سيلوانا با قيافه حق بجانبي كه بخودش گرفته بودگفت: فكر
نمي كني ناهمواريهاي همين فرهنگي كه ميگي باعث شده تا نتوني حرف دلت رو به اونا بگي؟
فرنگيس در خود وخونسرد گفت:بر عكس من عقيده دارم ناديده گرفتن اين فرهنگ بود كه زندگي ام رو زير و رو كرد.
لحظاتي به فكر فرو رفت و بعد ادامه داد: خوب كه فكر مي كنم مي بينم عشق و عاشقي اصلاً ربطي به فرهنگ و اينجور چيزها نداره. بامعصوميت خاصي به چشمهاي سيلوانا خيره شد وگفت: عشق...عشق يك وجود...چطوري بگم...
سيلوانا گفت: حتماً مي خواي بگي يك وجود بي پدر و مادره نه؟!
فرنگيس بي وفقه گفت:آره ، ولي تو از كجا ميدوني؟ بهت نمياد تا حالا عاشق شده باشي .
سيلـــوانا ابروهايش را در هم كشيد وگفـــت:يعني اينقدر آدم بي احساسي بنظر مي رسم؟
فرنگيس دو دستش را از دو طرف به صورت او چسپاند و بامهرباني گفت: نه عزيزم اصلاً منظورم اين نبود منظورم ...
سيلوانا دستهاي او را كه هنوز بر صورتش بود به آرامي گرفت و حرفش را قطع كرد وگفت:حق با توئه. اون عشقي كه تو ازش حرف مي زني رو نه تنها من كه بيشتر آدماي اينجا نمي شناسند. باحسرتي كه در چشمانش بود ادامه داد: راستش رو بخواي خيلي دلم مي خواد براي يكبار هم كه شده چنين حسي رو تجربه كنم
فرنگيس لحظاتي به حسرتي كـــــه در چشمهاي او بود خيره شد ويكباره شروع به خنديدن كرد.در حالي كه مي خنديد مي خواست چيزي بگويد اما خنده امانش نمي داد. سيلوانا متعجب پرسيد براي چي مي خندي ؟
فرنگيس خيلي صميمي بهش نگاه كرد وگفت: تو چقــــدر با مزه حرف مي زني؟ مگه عشق دست خود آدماست كه هر وقت بخواند عاشق بشند و هر وقت هم دلشان نخواست بزنند زيرش
خود سيلوانا هم به حرفي كه زده بود خنده اش ميآمد اما حسرتش آنقدرجدي بودكه با همان احساس گفت: ميدونم حرفم خنده داره اما باور كن اين حرف دلمه و ميخوام هر طوري شده اين تجربه را داشته باشم .
فرنگيس نتوانست جلوي خودش را بگيرد و دوباره زد زير خنده و گفت:نه مثل اينكه تصميمت جدّيه و ميخواي به زور هم كه شده عاشق شي!
از شدت خنده چشمانش پُراز آب شده بود. فكر مي كرد سيلوانا مثل بچه ها بدون اينكه خير و شر چيزي كه در باره اش حرف مي زد را بداند هوسش را كرده. هر طوري بود جلوي خودش را گرفت و بهش گفت: دختر! مگه عقل از سرت پريده كه مي خواي خودت رو توي هچل بندازي؟حـــالا خوبه كــــه هر چي از بيچارگي و بدبختي
گفتم از همين عشقه كه ميخواي تجربه اش رو داشته باشي.
سيلوانا انگار از حسرتي كه براي عاشق شدن داشت يكدفعه پشيمان شده باشد قيافه اش تغيير كرد و با نگاهي كه تا مرزِ باور راه مي رفت پرسيد:واقعاً راست ميگي؟ يعني عشق اينقدر بدبختي با خودش ميآره؟ تا حالا خيال مي كردم هر چي از بدبختي و بيچارگي داري ميگي فقط براي نشان دادن ابهت و عظمت عشقه. اصلاً باورم نميشه اينقدر ازش متنفر شده باشي .
فرنگيس دست اورا در دستش گرفت و به آرامي و با حرارت نوازشش كرد. سپس با غبار آلودترين افسوس و افسوني كه از يك عشق بي ريا در چشمانش موج مي زدگفت:نه عزيزم تو اشتباه نكردي هر چي از بدبختي و بيچارگي گفتم صرفاً براي نشان دادن همانيه كه گفتي.
لاية شفاف اشك مثل پرده اي شيشه اي و ظريف از جلوي چشمانش آويزان شد. نگاهش از پشت اين پرده مثل صورتي كه از پشت پنجرة يك كلبة خيالي در يك روز باراني كه قطرات باران تمام سطح آن را خيس كرده ودر حال نگاه كردن به بيرون باشد بنظر مي رسيد .
لبخنــدي در صــورتش نشست و قطــــرات اشكش را روي گونه هايش ليز داد.عشق و محبت به يكباره در همة نگاهش سايه انداخت وگفت: از چي متنفر باشم؟بدون اينكه منتظر جواب باشد ادامه داد: از عشق يا از ساميار؟ چطور مي تونم در برابر اينا كلمة تنفر رو به زبان بيارم؟ مگه ميشه انسان از خداي خودش متنفر باشه؟! خيلي
خنده آوره. بنظر تو نيست ؟
سيلوانا مبهوت نگاهش مي كرد. نمي دانست چه چيزي بايد بگويد. تنها كلمه اي كه از تعجب به زبانش راه يافت اين بود كه پرسيد: خدا؟!
در چشمان فرنگيس هيچ چيزي ديده نمي شد مگـر بقول خودش
همان خدا! سيلوانا اين خـدا را در چشمهاي او مي ديـــد و آن چيزي و كسي نبود جز ساميار. اما بي اختيار سوال از سر زبانش لغزيد و پرسيد: ساميار؟
فرنگيس در حالي كه نگاهش در نگاه او پيچ خورده بود دوبار سرش را به علامت تائيد تكان داد و سپس به آرامي گفت: هيچوقت عشق را از ساميار جدا نكن اينها هر دو يكي اند.
سيلوانا يك برگ دستمال كاغذي بطرفش گرفت و صميمي و مهربانانه پرسيد: هنوز هم دوستش داري؟
فرنگيش آه بلندي كشيد. حسرتي كه درون سينه اش جا خشك كرده بود در چشمانش ديده شد. اين حسرت به قدري بزرگ بود كه مثل ابرهاي آسمان كه گاهي به شكلهاي متفاوتي در مي آيند تصوير كسي را در خودش داشت. سيلوانا حتي مي توانست حدس بزند كه آن تصوير متعلق به ساميار است.
نگاهش را از سيلوانا گرفت و تا دورها برد. تا دورهائي كه رد پاي دوست داشتن در آن بود. همانطور كه در آن دورها سير مي كرد گفت: دوست داشتن يك چيزيه و تجسم آن چيز ديگه اي.
سيلوانا گفت:آخه بعد از اينهمه بدبختي كه ازش حرف زدي، باز
هم ...
فرنگيس حرفش را قطع كردوگفت:تو همة دنيا هيچ چي به اندازة عشق ارزش دغل بازي رو نداره !
شعلة حسرتي كه پائين كشيده شده بود در دل سيلوانا درخشيدن گرفت. بي آنكه خودش متوجه باشد همه جا بود الا آنجا.
فرنگيس گفت :حالت خوبه؟
او سراسيمه پاسخ داد:آره !آره !داشتي مي گفتي آنروز تصميم گرفتي صبح كه بيدار شدي رُك و پوست كنده از مامانت بپرسي كه چه نقشه اي برات دارند. خب، چي شد تونستي اينكار رو بكني ؟
- حرفي رو كه مي خواستم با هزار دلهره و محافظه كاري طوري راست و ريست كنم تا درست جاي خودش باشه و حرف ديگه اي ازش در نياد صبح در يه فرصت مناسب او خودش باهام در ميان گذاشت آنهم خيلي رك و بدون هيچ دغدغة خاطري. راحت گفت كه بعد از شام قراره نامزدم و خانواده اش براي صحبت هاي اوليه درباره ازدواج به خانة.ما يباند .
سيلوانا پرسيد: تو چي گفتي؟
نا اميدي صداي فرنگيس را تغيير داد. انگار از اينكه مي خواست بگويد به همين سادگي زير بار رفته و تسليم خواستة آنها شده خجالت مي كشيد. بخودش جرأت داد تا حرفش را بزند اما منگ منگ مي كرد.گفت: خب!...خب! .... راستش يه جوري غافلگير شدم. نميدونم چرا تصميمي كه براي لجبازي گرفته بودم يهو از ذهنم پاك شد. در سايه هاي فراموشي خودم راه مي رفتم. تا فكرم كار ميكرد فقط بي حرفي بود و سكوت. ميان آنهمه بي حرفي و سكوت ديگه نمي تونستم خير و شر رو از هم تشخيص بدم. باور كن ديگه نمي دونستم چه چيزي خيره و چه چيزي شر. مثل بادبادكي بودم كه با ارادة ديگران در آسمان پرواز مي كنه .
لحظاتي سكوت كرد بهمين خاطر سيلوانا كه مشتاق شنيدن بقية داستانش بود گفت: خب؟
بنظر مي رسيد او درون خودش با افكار ديگري همراه شده. به نقطة دوري نگاه مي كرد. با سوال سيلوانا بدون اينكه نگاهش را بطرف او بر گرداند آرام شروع به حرف زدن كرد و گفت: هر چه به اون روز و آن خُل بازي هام فكر مي كنم به چيزي نمي رسم جز اينكه اين جريانات را به حساب سرنوشت بذارم كه چشم و گوشم رو با سحر بازي استادانه اش بست و كارش را كرد .
سيلوانا متعجبانه پرسيد: نمي خواي كه بگي نامزديتان همينطوري الكي الكي اتفاق افتاد .
- ميدونم باورش خيلي سخته اما همينطوري بقول تو الكي الكي بود. حالت صورت سيلوانا تغيير كرد. انگار فكر مي كرد فرنگيس سر كارش گذاشته. ناراحتي در چهره اش آشكار شد. اما اصلاً اينطوري نبود و فرنگيس داشت حقيقت را مي گفت.
فرنگيس زود به ناراحتي او پي برد و خيلي صميمي و محبت آميز به چشمهايش نگاه كرد و گفت: باور كن همه اش همين بود و هرچي گفتم عين واقعيته. سپس نگاهش را پائين انداخت و ادامه داد: تو به سرنوشت اعتقاد نداري نه؟
سيلوانا با همة حسش او را برانداز مي كرد. مي خواست يقين پيدا كند كه سر كار گذاشته نشده.از صميميتي كه در چشمها و چهرة فرنگيس بود خيلي زود به اين نتيجه رسيد وگفت: قبول كن باور حرفائي كه زدي واقعاً سخته.
فرنگيس گفت :خودم هم ميدونم اما جواب سوالم رو هنوز ندادي.
- كدوم سوال؟
- اينكه به سرنوشت اعتقاد داري يه نه ؟
سيلوانا حالت مهربانانه اي بخودش گرفت و گفت: نمي خـــــوام
ناراحتت كنم ولي خودت هم ميدوني كه ساية خرافات بيشتر از هر جائي در شرق براي خودش جا باز كرده. جدي شد و گفت: عزيزم چرا بايدبعضي از آدما اشتباهات خودشان را پاي تقدير و سرنوشت بذارند؟
بي حوصلگي جاي پاي خودش را در صورت فرنگيس باز كرد.معلوم بود نمي خواهد سر اين موضوع بحث كند. در حاليكــه بي حوصلگي در لحنش نيزپيدا بود گفت: راجع به سرنوشتم خيلي فكر كرده ام و ديدم كه نمي تونستم نقشي توش داشته باشم. بايد باور كني قضايايي كه اتفاق افتادكنترش ازدستم خارج بود. شايد هم حق با توئه و اين منم كه اشتباه مي كنم. ميدوني؟ هيچوقت نميشه كاملاً خودت رو جاي شخص ديگه اي بذاري و به درستي و نادرستي تصميمي كه گرفته شده و سرنوشتي كه رقم خورده برسي.
سيلوانا مشتاق بود كه همة داستان فرنگيس را از سير تا پياز بشنود اما براي اينكه ملاحظة حال او را نيز كرده باشد ازش خواست تا با هم بيرون بروند ودر حين گردش صحبت كنند.اينطوري دل فرنگيس نيز باز مي شد .
آنها به پاركي نه چندان دور از خانة سيلوانا رفتند كه بيشتر جوانها براي تفريح آنجا مي آمدند. وقتي داخل پارك شدند سيلواناگفت: من اغلب اوقات اينجا مي اومدم منظورم موقعيه كه هنوز با تيرداد آشنا نشده بودم. الان هم ميام اما نه مثل اون وقتها. سرش را جلو آورد و يواش گفت:اينجا جاي خوبيه براي دوست پسـر و دوست دختر پيدا كردن.دخترها وپسرها ي جـــوان به همين دليله كه اين پارك رو دوست دارند و اغلب براي تفريح و گردش اينجا مياند.
شنيدن اين حرفها براي فرنگيس خيلي غير مننتظره بود اما به خودش نياورد. در واقع اين حس را داشت كه سيلوانا بي هيچ غرضي اين حرفها را مي زند. با اين حال چهره اش تغيير كرد وشادي و نشاطي كه قبل از شنيدن اين حرفها باهاش بود از بين رفت. طولي نكشيد كه يك حس پنهان به شكّش وا داشت. با اين حس خودش را متقاعد كرد كه به نيت سيلوانا در آمدنشان به آنجا زياد خوش بين نباشد.
با سيلوانادرحداينكه او فقط دوست دختر يكي از همكلاسي هاي سابق دانشگاهي اش بودآشنائي داشت. از اين گذشته خود تيرداد را چنانكه بايد و شايد خوب نمي شناخت.
اين افكار وقتي بر ذهنش گذشت هول و هراس در دلش پيچيد. با نگاه مضطربش به همه جاي پارك سرَك مي كشيد و همه چيز را زير نظر داشت.
هنوز با خودش كلنجار مي رفت كه سيلوانا از ميان چند پسري كه كمي دور و درست روبرويشان در حال گذر بودند به يكي اشان اشاره كرد و گفت: ببين چه پسر خوش تيپيه!
فرنگيس با اينكه قيافه اش داد مي زد كه حتي نمـي توان او را با پُرملات ترين جُك ها خنداند بي اراده شروع به خنديدن كرد. طوري غير عادي مي خنديد كه مثل ديوانه ها بنظر مي رسيد .
سيلوانا كه نمي توانست رفتار او را توجيه كند نگاهي به اطراف كرد. فكر كرد ديدن چيزي اورا به خنده وا داشته اما هيچ چيز غير عادي توجهش را جلب نكرد. بي تأمل گفت: برا چي مي خندي؟!
خشم و نفرت در نگــــاه فرنگيس آشكــــار بود اما بي اختيار مي خنديد. بنظر مي آمد مي خواهد با بي اعتنائي و خندة .بي جا شخصيت خودش را به سيلوانا يادآوري كند .
سيلوانا تنها عكس العملي را كه در مقابل اين رفتار پيدا كرد اين بود كه دوباره گفت:گفتم برا چي مي خندي؟
حالت نگاه فرنگيس تغيير كرد اينبار در نگاهش نوعي پرسشگري وجود داشت. لحظاتي طول نكشيد كه خواستة نگاهش بر زبانش جاري شد و گفت: تو فكر مي كني من چطور آدمي ام؟ واقعاً فكر كردي من يك دختر بي بند و بارم؟تو چطور بخودت اجازه ميدي كه درباره من اينطوري فكر كني؟
ذهن سيلوانا توانائي اش ش را از دست داده بود. حرفهاي فرنگيس مثل پُتك به سرش خورد و گيجش كرد. هيچ استدلالي براي عكس العمل او نمي توانست پيدا كند.
با اين حال به هر دري مي زد تا از اين تنگنا بيرون بيايد. از چشميايش بهت زدگي بيرون مي زد. حالت نگاه فرنگيس كه مثل سقفي سنگين روي ســـرش آوار مي شـد بيبشتر مستأصلش مي كرد. تا حال با چنين رفتاري از طرف كسي روبرو نشده بود.
همة سعيش را كرد تا كمي به خودش مسلط شد.سپس پريشان و مضطرب گفت:عزيزم!چرا اينطوري فكر مي كني؟ مگه چي گفتم كه اين برداشت رو ازم مي كني؟
صورت فرنگيس از خشم سرح شد و بي توجه به معصوميتي كه در نگاه و قيافة. سيلوانا بود گفت: تو اينقدر منو احمق فرض كردي كه مي خواي بگي بي منظور به اين پارك اومديم ؟
سيلوانا منظور او را از اين حرفها نمي فهميد. حس مي كـــرد سوء تفاهمي پيش آمده و او حرفهايش را درست متوجه نشده. اما نمي دانست چطوري بايد اينها را بهش بفهماند. با لحني معصومانه گفت:منظور داشته باشم؟ متوجه حرفات نميشم!فكر مي كنم سوء تفاهمي پيش آمده،بذار...
فرنگيس ميان حرفش دويد كه: نمي خواد خودت رو به نفهمي بزني. از اولش هم معلوم بود چه نقشه اي توي سرته. اما تو مقصر نيستي. من احمقم كه بهت اعتماد كردم.
اين حرفها را كه زد بلند شد و بطرف خروجي پارك حركت كرد. قدم هايش را بلند بر مي داشــت طوريكــه سيلوانا نمي توانست همپاي او راه برود. مي خواست بهش حالي كند كه قضيه غير از آني است كه او فكـر مي كند. در همين حـــــال فرنگيس ايستاد و گفت:
خواهش مي كنم دست از سرم بردار و تنهام بذار.
سيلوانا گفت: ازت مي خوام چند لحظه به حرفام گوش بدي. فرنگيس اينبار خيلي جدي و مصرانه به چشمهاي او نگاهش را دوخت و گفت:اگه دنبالم بياي مجبور ميشم بر خلاف ميلم باهات رفتار كنم .
اين حرف سيلوانا را سر جايش نشاند و باعث شد تا بخودش اجازه ندهد بيشتر از اين پا فشاري كند. اما از اينكه مي ديد فرنگيس بدون داشتن كس و كاري راهش را گـــرفته و از او دور مي شود حس خوبي نداشت. دقايقي طول نكشيد كه گُمش كرد و هر چه نگاهش را به اطراف چرخاند اثري از او نديد .







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 526]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن