تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 15 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع): آيا به شما بگويم كه مكارم اخلاق چيست؟ گذشت كردن از مردم، كمك مالى به برادر (دينى...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

ترازوی آزمایشگاهی

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

خانه انزلی

تجهیزات ایمنی

رنگ استخری

پراپ فرم رابین سود

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799489579




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دنياي تلخ و شيرين


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:

داري دستي دستي خودتو مي كشي ... دختر مگه تو يكي تو اين دنيا با يه همچي مشكلي روبه رو شدي ؟ بسه ديگه ، اين قدر قنبرك نگير... حيف تو نيس ؟ پس اون شيرين سرحال و شاداب و پرتحرك چي شد؟ اصلا گور اون باباش ... تو واسه خودت زندگي كن ... خيال كردي همه مرد و زنايي كه تو خيابون يا توي ماشين كنار هم و پهلو به پهلوي هم ديگه راه مي رن ، حتي مي گن و مي خندن ، همه شون با هم ديگه خوشن و مشكلي ندارن ؟ همين همسايه طبقه بالايي ما، همه ش هشت ماهه كه ازدواج كرده ن ، اما دايم توي سروكله همديگه مي زنن . دو روزخوبن و صداي خنده هاشون رو به آسمونه ، اما وقتي مشكل دارن ، كاسه و بشقاب سرهم مي شكنن و همديگه رومثل توپ بلند مي كنن و زمين مي زنن ، باز فردا از دوباره مي بيني با خنده و قهقهه تو كوچه و محل دارن خريدمي كنن ... ما كه آخرش نفهميديم اينا خوبن يا بد؟
چه حرفا مي زني افسانه من از كجا مي دونستم فرهاد ترياكيه ؟ من از كجا مي دونستم سرنوشت سياه منم مثل مامان بدبختمه ... اي كاش حرف دايي سيروس رو گوش كرده بودم و همون موقع كه واسم دعوت نامه فرستاد،مي رفتم اتريش و پيش اون درس مي خوندم ، اون وقت مي تونستم واسه مامان و شيدا، خواهر كوچيكم دعوت نامه بفرستم . اصلا براشون پول مي فرستادم . بعد كه درسم تموم مي شد و برمي گشتم ، واسه خودم كسي بودم .خيال كردم پسر عمه از گوشت و پوست و استخونمه و مي دونه چه بدبختي ها كه نكشيدم ... عمه هميشه طرف من ومامان و شيدا بود و هميشه جلوي بابام واي مي ستاد. يه موقع هايي هم تا جايي كه از دستش بر مي اومد، بهمون كمك مي كرد. شوهرش تو بازار پارچه فروشي داشت . بيچاره چه مي دونست يكي از بچه هاش تنش مي خوره به تن دايي ترياكيش . تازه اگه من بدبخت زودتر حاليم مي شد فرهاد اعتياد داره كه عمرا تن به اين مصيبت نمي دادم . من هر چي يادمه اون از سيگار كشيدن بابام بدش مي اومد. لااقل تا دبيرستان كه اين طور بود. ديگه چه مي دونستم بعدش چي شده . حتما اين لعنتي رو توي سربازي يا موقع دانشجويي توي خوابگاه دستش دادن .بدبختي توي آزمايش قبل از ازدواجمون هم چيزي نبود.
آخه چطور...؟
چه مي دونم ...؟ خودمم ماتم ... من كه سر از اين چيزا درنمي آرم ، ولي هر چي هست من تازه چند روزه كه حاليم شده . اگه يه كم زودتر مي فهميدم ، هيچ وقت نمي ذاشتم حامله بشم . حالا تو رو خدا تو بگو ببينم مي شه يه جوري اين بچه رو انداخت ؟
تو مگه خل شدي دختر...؟ چطور دلت مي آد بچه ت رو بكشي ؟ تازه ، تو الان هفت ماهته ... مگه دو سه ماهه هستي كه اين طوري وهم برت داشته ؟ يه وقت جدي جدي خل نشي كار دست خودت بدي دختر؟
پس مي گي چي كار كنم ، چه خاكي تو اين سرم بريزم ؟ بذارم اين طفل معصوم هم مثل خودم با يه دنيا آرزو به دنيا بياد؟ اون وقت با يه عالم حسرت زندگي كنه و هي به من لعنت بفرسته كه باعث و باني بدبختيش بودم . مادربيچاره م كم از بابام كشيد كه حالا نوبت من فلك زده باشه ؟ مامانم خيلي سعي كرد با حرف مردم و با نداري وبي كاري بابام بسازه ... همه مي گفتن تو مكانيكي رودست نداشت ، اما مغازه و كاسبيش رو گذاشت روي رفيق بازي و ترياك كشي ... خلاصه همه مونو به روز سياه كشوند. اگه بابا بزرگ و مامان بزرگ نبودن ، معلوم نبود چه بلايي سرمون مي اومد. وقتي مامان از بابا جدا شد، دست منو و شيدا رو گرفت و برد خونه بابابزرگ ، اونا هم تا تونستن دوروبرمون رو گرفتن ، يه حقوق بازنشستگي بابابزرگ بود و يه پولي كه مامان از خياطي و اصلاح صورت در وهمسايه به دست مي آورد.
آخرش معلوم نشد چه بلايي سر بابام اومد... با اين كه من با پسر عمه م ازدواج كردم ، هيچ خوش نداشتم ديگه بابابام مواجه بشم . ديگه نمي خواستم توي مردم ، فاميل ، همسايه ها و دوستام ، باز سروكله ش پيدا بشه و آبرومونوببره . البته يه دو سه باري اومد تا پولي از مامان بگيره ، ولي بعد از مدتي ديگه پيداش نشد. ما شنيديم از مصرف زياد سكته كرده ، بعضي ها هم مي گفتن زير ماشين رفته ، واسه من كه اصلا فرقي نداشت و وجودش برام مهم نبود.من سر سخت تر از اين بودم كه غرورم رو واسه دلم زير پام بذارم .
ولي حالا با شوهرم ; پدر بچه اي كه توي شكممه چي كار بايد بكنم ...؟ اون واقعا منو دوست داشت و داره ، اما نمي خواد ما رو با بقيه چيزايي كه دوست داره ، جمع ببنده ، يا مجبور بشه بين ماها يكي رو انتخاب كنه . من اونو درست يا غلطانتخاب كردم ، ولي دليل نمي شه اين بچه طفل معصومم با آتيش خودم بسوزونم .
از دست من چه كمكي برمي آد شيرين جون ؟ تو خودت خوب مي دوني كه من از صميم قلب دوستت دارم ، مثل يه خواهر... هر چي باشه من و تو همكلاسي و همسايه هاي قديمي ايم .
درسته ... كاش الان همون موقع بود افسانه ،همون روزاي بي خيالي . كاش حرفت رو گوش مي كردم و لااقل حالا توي يه آزمايشگاه مشغول به كار بودم .
اين كاش و افسوسا واسه آدم هيچي روعوض نمي كنه شيرين جون . من فوق ديپلم مامايي قبول شدم ، تو فوق ديپلم آزمايشگاه ، اما اون موقع واست كم مي اومد فوق ديپلم بخوني ...خب حالا من دوباره واسه ليسانس قبول شدم ،تازه فعلا توي يه مطب ، كنار دست يه خانم دكتركار مي كنم ، بالاخره گليم خودمو كه مي تونم ازآب بيرون بكشم ... ببين اگه حالا هم از من مي پرسي ، بهتره كه مراقب سلامتي خودتو وبچه ت باشي . حتما خواست خدا بوده ، والاخيلي ها ازدواج مي كنن ، اما اصلا بچه دارنمي شن ، يا چندسالي طول مي كشه تا بچه داربشن ... حتما يه مصلحتي تو كار بوده . بي خودي خودتو به دست انداز ننداز...
ولي افسانه من با يه بچه و يه شوهري كه يه موقع بي كاره و يه موقع كار مي كنه و دودي هم هست ، چي كار كنم ؟
سخت نگير، اين همه آدم كه واست مثال زدم و خيلي هاي ديگه به اين درد گرفتارن ، ولي زندگيشونو مي كنن . اصلا شايدم خدا خواست وقتي بچه دنيا اومد، فرهاد ترياكش رو گذشت كنار... ببينم فهميده كه تو متوجه اعتيادش شدي ...؟
نه هنوز، البته اين چند روزه بي محلي مي كردم ، سرد بودم و بيشتر اوقات دو سه كلمه هم به زور باهاش حرف مي زدم ... به نظرم بهتره كه يه بار موقع برداشتن و استفاده كردن ، مچش روبگيري و ازش بخواي زودتر به خاطر بچه هم كه شده ترك كنه ، اين طوري بيشتر از قبل بهش عادت نمي كنه و هي اندازه مصرفش رو زياد نمي كنه .خدا رو چه ديدي ؟ اصلا شايدم خجالت كشيد و به كل گذاشتش كنار...
شايدم اصلا جدي تر شد... اون وقت چي كاركنم ؟
اي بابا تو هم كه همش آيه ياس مي خوني ،يه ذره صبر داشته باش و به خدا توكل كن . درست مي شه .
__ت
افكار زيادي توي سرم مي چرخيد. آن قدر كه احساس مي كردم مغزم به مرز انفجار رسيده . دلم مي خواست مي توانستم خودم را محكم به جايي بكوبم ، تا هم از دست اين تشويش هاي ذهني وهم از اين بچه خلاص شوم . افسانه حق داشت ،نمي شد در ماه هفتم بارداري چنين كاري كرد، امافكر تولد اين بچه هم برايم عذاب آور بود.
ناگهان فكري از ذهنم گذشت . من دل آن رانداشتم كه بچه خود را بكشم ، اما با از بين رفتن خودم ، بچه اي هم در كار نمي بود. تا جايي كه يادم هست ، من از مردن مي ترسيدم ، ولي حالا باوضع موجود به سرم افتاده يك راه راحت وبي دردسر و سريع براي خودكشي پيدا كنم ، اماچه راهي ؟
خداي من آخر چطور مي توانم چنين جرات و شهامتي به خود بدهم . يعني ممكن است فرهادآدمي باشد كه به خاطر سرنوشت من و بچه اش اين لعنتي را ترك كند؟ بايد او را بترسانم ، فرهادمرا خيلي دوست دارد. از وقتي فهميده من باردارم ، علي رغم كسادي بازار سفارشها و كار،خود را به هر آب و آتشي مي زند تا براي فراهم كردن امكانات ، وسايل و آنچه كه دلم مي كشد، بامشكلي روبه رو نشود. هروقت هم راه به جايي نمي برد، قرض مي كند...
فكري مثل برق از ذهنم مي گذرد. بايد او رايك جوري بترسانم . بايد غيرتي اش كنم . بايديك طوري او را نسبت به اين جريان حساس كرده و كاري كنم تا خود را مقصر قلمداد كند. فقط كافي است كمي صبور باشم .
خدايا باز سرم گيج مي رود. تازگي ها بوي غذاحالم را به هم مي زند.
سلام ... به به ... عجب عطري ... اين بوي خوش قورمه سبزي نيست شيرين جون ...؟
چرا فرهاد، ولي تو رو خدا اسمشو نيار; چون حالم به هم مي خوره ...
اي بابا، آخه اين كه نشد، يعني خودت نمي خواي از دستپختت ، كه اين قدر زحمتشوكشيدي ، بخوري ؟ تو اين طوري ممكنه از ضعف نتوني بچه سالمي به دنيا بياري ها؟
- از ضعف نه ... ولي مسلما از دست كاراي توممكنه اصلا بچه م توي شكمم بميره يا يه بلايي سرهر جفتمون بياد.
فرهاد با تعجب و در حالي كه برافروخته شده بود، گفت : يعني چي ؟ چرا از دست من ؟
و با چهره اي در هم كشيده تر پاسخ داد:
- اگه منظورت بي كاري و بي پوليمه ، بايد بگم تو كه هنوز كم و كسري نداري ، من كه هر طورشده ، از هر جا كه تونستم واست پول جور كردم ،من كه واست چيزي كم نذاشتم شيرين جون يه موقع اونقدر پول تو دستمونه كه نمي دونيم باهاش چي كار كنيم ، يه موقع هم اينطوري ، اين كه دست خودم نيست ...
مردم دائم كه براي چيپس و پفك نمكي و...بيلبورد تبليغاتي سفارش نمي دن . منم كه از اول بهت همه چيزرو گفتم ...
حرف او را قطع كردم و با حالتي از خشم ونارضايتي گفتم : خب حرف منم همينه ، اما تو ازهمون اول به من گفتي هراز چند گاهي يه چيزي مي كشي ؟
حس كردم رنگ از چهره اش پريد و دستپاچه ،با حالتي از ياس و نگراني و در حالي كه صدايش مي لرزيد، گفت :
- آهان ... خب من توي سربازي سيگاري شدم ، آخه مجبور بودم شبا بالاي دكل پادگان تاصبح پاس بدم . توي او بيابون و صحرا و هزار جورمشكلات ديگه ، خب آدم همينه كه دلش به سمت سيگار يه دفعه پر مي كشه .
- خودت خوب مي دوني كه منظورم يك پك سيگار نيست فرهاد تو از كي ترياك استفاده مي كني ... مگه نمي دونستي من به خاطر خاطرات سياهي كه از بابام ، دايي جناب عالي داشتم ، چقدراز اين موضوع وحشت دارم و فراري ام ؟
زبانش بند آمده بود. كمي تامل كرد، خواست چيزي بگويد، اما من نگذاشتم .
- ببين ، من امروز خيلي سعي كردم خودموكنترل كنم ، مي خواستم ... يعني با تمام وجود قصدداشتم بچه رو بندازم .
- چي ؟ تو چطور به خودت اجازه مي دي بچه منو بندازي ؟
- از حالا احساس مالكيت شخصي بهت دست داده ؟ اين بچه به همون اندازه كه مال توئه ، مال منم هست ، اما بچه مامان و باباي سالم و دلسوزمي خواد... فرهاد تو رو خدا به آخر و عاقبت دايي ت يه نيگاهي بكن . ما آخرش نفهميديم چه بلاي سربابا اومد.
من هميشه دلم مي خواست بابام يه كارگر سالم و زحمتكش باشه ... نه به اون استاديش تو كارمكانيكي كه همه جا زبونزد بود، نه به اون وضع زندگيش ... توكه خيلي با اون فرق داري .ناسلامتي تو تحصيل كرده اي ، دانشگاه رفتي ...دايي ت فقط ششم قديم سواد داشت . تو ديگه چرا خودتو آلوده اين زهر ماري كردي ؟ فرهاد...فرهاد به خدا من به تو اميد طول و درازي بستم ،نذار اميدم ناميد بشه ... تو مگه قول ندادي همه ناراحتيا و غم و غصه هاي سابق رو واسم جبران كني ؟ من با تو ازدواج كردم ; چون هم دوستت داشتم ، هم دلم خوش بودكه تو توي زندگيمون بودي ، مي دونستي ما به خاطر بابام چه بلايي سرمون اومده ، تو رو خدا نذار همون مصيبت تكرار بشه ... به خاطر من ... به خاطر بچه مون ، تو كه منو اين بچه رو خيلي دوست داشتني .
- هنوزم دوستت دارم . هنوز مي خوامت . به خدا قول مي دم ترك كنم ، من كم مصرف مي كنم ،پس حتما خودت فهميدي كه واسه من ترك اون كاري نداره ، كافيه يه چند روزي نكشم ، اون وقت حل مي شه . ببين اصلا مي رم كارم رو مي آرم خونه تا جون دارم همين جا انجام مي دم ، بعدشم اگه ديدي حالم خوبه و در اتاق رو روم قفل كن .دو سه روز بيشتر طول نمي كشه . باور كن شيرين من بهت قول مي دم ...
نفس راحتي كشيدم و با تمام وجود باورش كردم . فرهاد تا امروز هر چه به من گفته عمل كرده است . دلم نمي خواست نه او را و نه خودم رانسبت به آنچه در آينده پيش رويمان بود، مايوس كنم .
او كارهايش را به خانه آورد; يكي دو طرح براي يك شركت توليد پوشاك مردانه و زنانه ،طرح بيلبورد و طراحي روي جلد يك نوار كاست اثر يكي از خوانندگان جوان كه تازگي ها در بازارموسيقي گل كرده است . يكي دو روز اول حالش خوب بود، صبحها نرمش مي كرد، صبحانه مختصري مي خورد و بعد شروع مي كرد به كار، اماروز سوم مثل مار به خود مي پيچيد. دائم كلافه بود و اين طرف و آن طرف مي پريد، آخرش رفت توي اتاق خودش و از من خواست در را ازپشت روي او ببندم .
اوايل كار مردد بودم . اين چيزها را توي فيلم ها يا سريالهاي تلويزيوني ديده بودم ، اماهرگز باورم نمي شد يك روز اين بلا به سر خودم بيايد. با اين حال اميدوار بودم . وضع غذايي من به همان منوال يك ماه قبل برگشته بود. كمي بااشتهاتر غذا مي خوردم . شايد به خاطر پايان اضطرابي بود كه از ادامه زندگي با فرهاد داشتم .
بالاخره بعد از حدود 10 روز، حس كردم واقعازندگي به روي من و فرهاد و بچه اي كه در شكم داشتم لبخند مي زند. اميدي تازه در وجودم وعشقي پرحرارت به همسر و فرزندم كه او را هرلحظه به خود نزديكتر مي ديدم ، احساس مي كردم . با تمام وجود آنها را دوست داشتم .خوشحال بودم از اين كه به حرف افسانه گوش كرده بودم و به خاطر چنين مسئله اي مامان و شيدارا ناراحت نكرده بودم . اوايل دلم مي خواست همه دنيا بدانند كه من دچار چه بدبختي اي شده ام ، ولي حالا ديگر مشكلي نبود كه مرا آزاددهد; چون او به قولش وفا كرده بود.
فرهاد طرحها را تحويل داد و پول خوبي هم گرفت . بچه در موعد مقرر به دنيا آمد، يك پسرسالم و تپل . اسمش راه «فربد» گذاشتيم . چهل روزش تازه تمام شد كه فرهاد هواي سفر به سرش افتاد.
- موافقي دسته جمعي يك سر بريم مشهد وبرگشتن هم كنار دريا رو ببينم ؟
- آخ فرهاد فرهاد تو هميشه خوب مي توني بفهمي من دلم چي مي خواد؟
هيچ وقت خاطره آن سفر را فراموش نمي كنم .به نظرم از سفر ماه عسلمان به مراتب شيرين تر بود.احساس غرور و سربلندي مي كردم ; چون مي توانستم به خود ببالم كه باعث شده ام فرهاد ازاسارت چهار، پنج ساله اعتياد خلاص شود.
بعد از بازگشت تا قبول كار بعدي ما همچنان ازپس اندازمان استفاده كرديم .من به سرم زده بودكمي پس انداز فراهم كنم تا با سپرده گذاري دربانك بتوانيم از وام مسكن استفاده كنيم . احساس مي كردم وجود فرهاد و كار بزرگي كه انجام داده ،دائم در من روحيه اي تازه مي دميد.
چند ماهي كار پشت كار برايش مي باريد.خوشحال بوديم و همه چيز را به خاطر قدم فربدمي گذاشتيم ، تا اين كه مدير يكي از پروژه هاناگهان وسط كار سكته كرد و مرد و فرزندانش كه سر ميراث او دعوا داشتند، قرارداد را لغو كردند.ما نيمي از پول آن قرارداد را به عنوان پيش پرداخت گرفته بوديم ، اما فرهاد به خاطرمشغله زياد نتوانسته بود يك سوم پروژه را مطابق قرارداد كار كند. آنها پولشان را مطالبه كردند. مامجبور شديم علاوه بر پس اندازمان ، كمي قرض كنيم تا پولشان را بدهيم . بعد از آن دوباره فرهادبدشانسي آورد و بعد يك شب كه من به خاطربيماري مادرم مجبور شدم با فربد به خانه آنهابروم ، فرهاد يك جلسه كاري را بهانه كرد و شب رادر خانه شريك پولدارش ، «آبتين » گذراند. من ازاو بيزار بودم . مي دانستم او از فرهاد فقطسوءاستفاده مي كند. او اگر چه ليسانس گرافيك داشت ، ولي چيزي بارش نبود. در عوض ثروت كلاني داشت و با آن شركت تبليغاتي راه انداخته بود و تا مي توانست از وجود فرهاد و يكي ديگر ازدوستان مشتركشان بهره مي برد. آبتين همسراولش را طلاق داده بود و در ازدواج دوم نيز بيوه جوان پولداري را به همسري انتخاب كرده بود كه دائم يك پايش ايران بود و يك پايش امريكا.
چاره اي نداشتم . قراركاري تنها بهانه اي بود كه مي شد به خاطرش سكوت كرد. بعد از آن شب ظرف كمتر از يك ماه پي به حالتهاي عجيب وغريب فرهاد بردم . او ديگر فرهاد من نبود. نه به نظم و نه به مرتبي سر و رويش چندان اهميت نمي داد، تا اين كه بالاخره دوباره به او مشكوك شدم ، اما اين بار كشف من بيش از قبل مراوحشت زده كرد; اين گرد سفيد و چند سرنگ ؟خدايا او هروئين مصرف مي كرد.
- فرهاد تو به من قول داده بودي ... جون من ، جون فربد رو قسم خوردي .
- ببين ... كافيه كمي صبر كني ، يه كم پول بيشترمي خواد و يه بيمارستان خوب ، از اون خصوصيا...باور كن اينم مثل اونه ، فقط يه كم نياز به مراقبت وداروي مخصوص داره .
آنچه براي وام خانه پس انداز داشتم و تمام طلاهايم را به پاي درمان او ريختم ، اما او هرباردوباره به سراغش مي رفت . ديگر راهي برايم نمانده بود. فربد را برداشتم و رفتم . اين كارسرنوشت من بود و نمي توانستم با سرنوشت بجنگم .







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 358]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن