تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 16 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):آغاز سال (حساب اعمال) شب قدر است. در آن شب برنامه سال آينده نوشته مى‏شود. 
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

ترازوی آزمایشگاهی

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

خانه انزلی

تجهیزات ایمنی

رنگ استخری

پراپ فرم رابین سود

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799592183




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عشق و عطش : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام دوستان عزیزم
از امروز رمان زیبای عشق و عطش نوشته خانم بهیه پیغمبری رو براتون میزارم امیدوارم لذت ببرین
اول چند قسمت می زارم اگر خواهان داشت ادامه می دم

عشق و عطش بهیه پیغمبری
به آرامی گفتم: «چه عاشق پیشه! چه دستاویزها که برای عاشق شدن نمی یافتید! علامتها و اشاره هایی که مفاهیمشان را از دست داده اند. همانطور که گفتید، همه ی دغدغه ی ما زنده ماندن و زندگی کردن است. نه عاشق شدن و عاشق ماندن!»
پیرزن نالید: «زندگی کردن فقط زنده ماندن و جور کردن سور و ساطش نیست. زندگی کردن یعنی حیات و شادابی روح و آن زمان که خوشبختی، به راستی زندگی می کنی و معنای خوشبختی دریافتن عشق حقیقی است! عشقی که تو را به شکوه می رساند و حکماً همیشه آن چیزی نیست که تو باورش داری، بلکه نیاز شریفی است که از قلبی پاک برخاسته و به جانی محتاج می نشیند!»
احساس می کردم که با من حرف نمی زند، بلکه خاطره های گذشته اش را مرور می کند. خاطره هایی را که موجب شناخت بیشتر و پختگیش شده بود. خاطره هایی که هر با با دیدن عکس های آلبوم قدیمیش در او زنده شده و دگرگونش می کردند. فرصت مناسبی دست داده بود تا ماه بانو، بانوی خیال انگیزی که همه ی حواسم را به خود معطوف داشته بود را بهتر بشناسم، ماه بانویی که از تکرار اسمش دچار احساسی غریب و ناشناخته می شدم! انگار چیزی ما را به هم پیود می داد! همان نطقه ی مشترکی که او یافته و حالا نیز مرا مقابل هم صحبتی با خویش می دید. در شگفت بودم چرا هیچ وقت عکس های آلبومش را به کسی نشان نمی داد و به عکس بیشتر سالمندان آن آسایشگاه، با به نمایش گذاشتن عکس های جوانیش به ایامی که در او به سرزندگی و نیرو گذشته بود، نمی بالید!
پاهایش را قدری از نیمکت سنگی باغ جدا کرد و آنها را روی هم انداخت. حالا ساق پاهایش را بهتر می دیدم. ستون پاها تراشیده و بی نقص بودند! آه که چقدر دلم می خواست عکسی از جوانی آن پیرزن موزون می دیدم ! پیرزنی که از کت و دامن فلانل خاکستریش، بر عکس ژاکت بافتنی کهنه ی مادربزرگم که همیشه بوی گلاب و نفتالین مانده می داد، بوی تجمل و اشرافیت خاصی برمی خاست!
بدون تأمل گفتم: «کاش عکسی از جوانیتان نشانم می دادید! مطمئنم که خیلی هم زیبا و برازنده بوده اید. زیبای عاشق پیشه وسوسه گری که زندگیش سراسر غوغا و هیاهو بوده!» بی آنکه بخندد یا حالت چهره اش عوض شود، پرسید: «چرا هیاهو؟!»
با اطمینان گفتم: « خوب برای اینکه هر که خوشگل تر باشد، دردسرهایش هم بیشتر است! اگر خودش بی اعتنا باشد، دیگران دست از سرش بر نمی دارند. و اما این آلبوم! باید خیلی باریتان عزیز باشد، آنقدر که بیشتر اوقاتتان به ورق زدن و تماشای عکس هایش می گذرد!»
بی درنگ گفت: «خوب معلوم است! همه ی خاطره های جوانیم، چه تلخ و چه شیرین در آن ثبت شده. وقتی که به عکس هایش نگاه می کنم، انگار بار دیگر آن روزها با همه ی حوادث و هیجاناتش برایم زنده می شوند. اینگونه تحمل روزهای ملال انگیز کهولت آسانت تر است!»
آلبوم را به سینه اش چسباند و به دوردست ها خیره ماند. انگار گنج گرانبهایش با تماشای دیگران از دست می رفت و تمام می شد. من به فراست می دانستم که عزیزترین گنجینه ی زندگیش تنها همان آلبوم کهنه و قدیمی است که به هیچ کس تا آن روز اجازه ی رؤیتش را نداده بود!
به آرامی و طمأنینه، آلبوم را روی پاهایش گذاشت. مردد بود، اما عاقبت تصمیم خود را گرفت. آلبوم را ورق زد و صفحه ی نخست آن را نشانم داد. بوی کهنگی و قدمتی که از صفحه های مقواییش برمی خاست، به دلم آشوب می انداخت! گویی هزاران حادثه و خاطره ی مرموز در کمینم نشسته بودند. عکس های سیاه و سفید آلبوم که در زردی نشأت گرفته از مرور ایام نشسته بودند، با گیره های کاغذی نقره فام سه گوش به صفحه های سیاه و مقوایی آن چسبیده بودند. صفحه هایی که هر یک با کاغذ مومی سفیدی که آنها هم به زردی می زدند، از یکدیگر جدا می شدند. چشمانم مشتاقانه به سرعت در کندوکاو عکسها می چرخید. صفحه ی نخست مزین به چند عکس تکی از او بود. حیرت انگیز بود. زیبایی و فریبندگیش بیش از آن چیزی بود که به تصورم می آمد! درست مثل زنان مینیاتوری نقاشی شده بر صفحه های کتاب حافظمان. همان نقاشی ها که تک تک اجزای صورت و اندامشان غیر قابل وصف و خیال انگیز بودند! چشمان مست و خمارش منقلبم می کرد! با آن که پیرزن برازنده بود، اما بعید می دانستم که آن عکسها متعلق به او باشند. یعنی گذشت ایام و سرپنجه های بی رحم پیری تا این حد می توانستند زیبایی و طراوت وصف ناپذیر انسانی را بربایند؟!
آلبوم را بی اختیار از او گرفتم و در سکوت محض که نشان دهنده ی اوج حیرتم بود، مقابل دیدگانم قرار دادم. حقیقت داشت، با آن که خزان زندگی طراوتش را به یغما برده بود، اما شباهت های چهره ی در هم شکسته اش به عکس های مینیاتوری آلبوم نشان می داد که این پیرزن تنها همان دخترک مه روی آلبوم است!

صدای مادرم در گوشم زنگ می زد: خوشگلی که آب و نان نشد! خوشگل ها بدبختند دختر، حرفم را باور کن! هر قدر که خواستنی تر باشند، گرگان آدم نمای درنده خوی بیشتر به کمینشان می نشینند، برو خدا را شکر کن که سر و شکلی معمولی داری. نه زشتِ زشتی، نه زیبای زیبا! آدم زشت یک جور غصه دارد و آدم زیبا هزار جور دردسر! تازه از یک جهت زشت ها خوش اقبال ترند، چرا که اگر ذات خوبی هم نداشته باشند کسی آن چنان در اعمالشان دقیق نمی شود و از بدجنسی هایشان به سادگی می گذرند. اما آدم زیبا همیشه مورد خشم و تنفر حسودان تنگ نظر است. از کاه رفتارشان کوهی می سازند و با هزار بوق و کرنا به گوش همه می رسانند. اگر ساکت باشند می گویند افاده ای است و اگر با همه خوش و بش کنند می گویند جلف و سبکسر است! خلاصه هزار جور صفت ناروای جلفی و تکبر و قساوت و بددلی و ده دلی و غرور و خشونت را به او می چسبانند!
با خود اندیشیدم: درست مثل همان احساسی که تا چند دقیقه پیش نسبت به ماه بانو داشتم و او را پیرزنی اشرافی، سرد و مغرور و غیر قابل نفوذ و از دماغ فیل افتاده می دانستم! همان که برای احدی از عوام تره خرد نکرده و کسی را داخل آدم به حساب نمی آورد! پیرزن متکبری که حتی با هم سن و سالان خود نیز رابطه برقرار نمی کرد. اما حالا کنارم نشسته و آنقدر گرم و با هیجان از عشق و سیب و انار و زیبایی و روح سبز گیاهان می گفت که هرگز تا آن زمان چنین مطالبی را از زبان کسی نشنیده بودم. پیش خود آرزو کردم ای کاش او هم مثل اغلب کتاب هایی که تا آن موقع خوانده بودم، مثل شخصیت اصلی داستان که می نشست و همه ی سرگذشتش را برای کسی تعریف می کرد، بنشیند و با من از گذشته هایش بگوید.
محصور افکارم بودم که به آرامی با آرنجش به دستم ضربه ای زد و تأکید کرد تا به عکس های آلبوم توجه کنم. او تک تک عکس های تکی و دسته جمعی را با انگشتان قشنگش نشانم می داد و نامشان را برایم می گفت.
«این آقابزرگه، شوهر عمه ام و این همه عمه ملوک و این یکی هم دختر عمه ام شوکت»
آقا بزرگ، چه اسم دهن پُرکنی! مردی درشت هیکل و بلندقامت که روی کت و شلوار و جلیقه ی راه راهش عبایی پوشیده و از دست راستش تسبیح دانه درشتی آویزان بود و عمه ملوکی که از فرط کوچکی قامت در کنار شوهرش چون دختر بچه ی مؤدبی راست و مستقیم ایستاده و به عدسی دوربین زل زده بود. و اما آنکه ماه بانو شوکتش می خواند، دست در گردن دختردایی زیبارویش انداخته و با انگشت اشاره ی دست دیگرش پایین گونه را به تأسی از زنان هندی قدری می فشرد. و ماه بانو که در نهایت دلربایی لبان غنچه وارش را به لبخندی ملیح زینت داده بود. به راستی که زیبا بود و فریبندگی اندامش چون زنان مینیاتوری کتاب حافظ در بلندی متناسب قامت، باریکی و گودی کمر، افراشتگی گردن و ستون تراشیده و بی نقص پاها خلاصه می شد. اشاره ی او به آن سه نفر در عکس دسته جمعی که بیش از ده پانزده نفر را نشان می داد، حاکی از اهمیت آن سه تن در زندگیش بودند. به نظرم آمد که انگشتش بر قامت افراشته ی جوانکی که در گوشه ای از عکس راست و مستقیم ایستاده بود کشیده شد. مرد جوان متناسبی که چکمه های سیاه چرمی و لباس نظامی بر تن داشت و با کلاه نظامی شیر و خورشید نشانی که بر سر گذاشته بود از دیگران بلندتر به نظر می رسید! دقیق تر شدم، نگاه نافذش از عکس بند دلم را پاره می کرد! بی دلیل از ابهت نگاهش ترسیدم. گویی پس از گذشت آن همه سال و قدمت و رنگ و رورفتگی کاغذ عکسها هنوز از نگاهش برق و بُرندگی می بارید. آری مطمئنم که نگاهش چون شمشیری بران بند دلم را پاره می کرد! با همه ی توجهش به مرد نظامی تمایلی به معرفیش نداشت! گویی از همه ی کسانی که از میان عکس به ما زل زده بودند، شرمش می شد! باید طوری به حرفش می آوردم و نمی گذاشتم سر رشته ی سخنی که مابینمان برقرار شده بود از هم گسیخته شود.
به عمد پرسیدم: «این آقا باید برادرتان باشد، مگرنه؟»
باز سکوت کرد. آه خدای من اگر حرفی نمی زد با آن همه عکس هایی که دیده و اینک نام هر کدامشان برایم دنیای از رمز و راز بود، چه می کردم! دلم می خواست بدانم که آقابزرگ و ملوک و شوکت چه نقش و تأثیری در زندگیش داشتند که تنها به آنان اهمیت داده بود و این جوانک نظامی که بود که تا این حد او را به شرم و سکوت وامی داشت!
بی آن که سکوتش موجب سردی و عقب نشینیم گردد دوباره پرسیدم: «آها، تازه فهمیدم، او باید پسرعمه تان باشد!»
سماجتم آزارش می داد. با بی حوصلگی گفت: «نه او پسر عمه ی شوکت است»
مشتاقانه ادامه دادم: «و شوکت دختر دایی اوست، همان طور که شما دختردایی شوکتید. شوکت، آقا بزرگ، ملوک و ماه بانو! چه اسمهای قدیمی و زیبایی! و اما آن آقا، باید از نظامیان دوره ی پهلوی و شاهنشاهی رضاخان باشد، درست فهمیدم؟»
کلافه شده بود، اما پاسخ داد: «بله درست فهمیدی، در این عکس چند سالی از برکناری احمدشاه و روی کار آمدن رضاخان می گذشت».

هیجان زده گفتم: «آه خدای من هیچ وقت تاکنون این قدر ذوق زده نشده بودم و به هیجان نیامده بودم. بدتان نیاید، اما شما یک کتاب تاریخ زنده اید. تاریخ هفتاد هشتاد سال پیش این مملکت. همه ی آن سالهایی را که در کتابها خوانده ایم، شما به چشمتان دیده اید! دختری که از اواخر قاجار گذشته و نوجوانی و جوانیش در دوره ی پهلوی طی شده!»
ملتمسانه دستهایش را در دستانم گرفتم و تمنا کردم: «آه ماه بانو خانم، تو را به خدا کمی از آن روزها بگویید، کشف حجاب را به خاطر می آورید؟ جنگ جهانی را چطور؟»
باید مثل موش به افکارش رخنه می کردم و از پرس و جو درباره ی تاریخ و گذشته ها به آن جوانک و همه ی آنچه از گفتنش ابا داشت می رسیدم. پرسشم بجا بود. گفتن از تاریخ و وقایع گذشته عذابش نمی داد. به آرامی چون معلم تاریخ دوره ی دبیرستانمان شروع کرد.
«خوب پس از کودتای 1299 رضاخانی بود که سید ضیاءالدین روی کار آمد و رییس الوزرا شد و قوانین محکم و جدیدی در مورد بلدیه و زندگی مردم وضع و با شدت و خشونت هر چه تمامتر به مرحله ی اجرا گذاشت. اول بگیر و ببندِ اعیان و اشراف بود و پشت سرش هزار جور قانون دیگر! گویا در مجلس شورا نیز قانوین به جهت یکسان پوشی و اتحادِ لباس مردان به تصویب رسیده بود که کت و شلوار و کلاه پهلوی، که کلاهِ لبه داری بود را جانشین البسه ی بلند و کلاه های پوستی و نمدی مردان می کرد. آژانها هر که را که بر خلاف رفتار کرده و هنوز قبا و لباده می پوشیدند، با چوب و چماق تهدید کرده و لباس ها را به تنشان می دریدند و دامن بلندش را قیچی می کردند! متعاقب آن نیز قانون کشف حجاب و آزاد گذاشتن زنها در خوش پوشی و کنار گذاشتن پیچه و روبنده ها و بزک نمودن بود. با آن که معنایش را به درستی نمی فهمیدم، اما از سر و صدایی که به پا کرده و موجب خشم بزرگترها شده بود، خوشم می آمد! دستوری که توسط رضاخان صادر شده و به موجب آن بلوایی عظیم در گوشه و کنار مملکت به وقوع پیوسته بود، همه چیز به سرعت و اجبار تغییر می یافت. مردان مجبور به تراشیدن ریش و آراستگی و پوشیدن کت و شلوار و استفاده از کروات و پاپیون و عصا و عینک و عطر بودند و دکاکین پزندگی و قهوه خانه ها و چلویی ها و دیزی پزی ها که باید سکوی مغازه های خود را برمی داشتند و میز و صندلی می گذاشتند. دستور رنگ کردن در و دیوار مغازه ها و خانه ها و دواخانه ها صادر شد. داروخانه ها باید به رنگ سفید و مابقی دکانها به رنگ سبز درمی آمدند. حتی عصرها در میدان توپخانه دسته ی موزیکی به جهت تفریح و تفرج مردم فراهم آورده بودند. تغییراتی که به گفته ی آقابزرگ فرنگی مآبانه و اجنبی پسند بود.»
با نوکِ کفش ورنی پاشنه کوتاهش با سنگریزه های روی زمین بازی می کرد. گویی حرف دیگری برای گفتن نداشت. و اما آقابزرگ؛ چقدر نامش را با صلابت ادا می کرد! به سختی و به کمک عصا بلند شد. اندکی خمیده قامت روبرویم که هنوز به نیمکت سنگی باغ تکیه داده بودم، ایتساد. فهمیدم که منتظر است تا آلبومش را بگیرد. با آن که راضی به قطع گفتگویمان نبودم، اما به اجبار بلند شدم و با همراه شدنش به او فهماندم که در بردن آلبوم و خودِ او کمکش خواهم کرد.
با احتیاط پرسیدم: «ماه بانو خانم چرا کسی برای دیدنتان به اینجا نمی آید؟!»
با اندکی تأمل، در حالی که متأسف به نظر می رسید گفت: «برای اینکه کسی را ندارم که به دیدنم بیاید»
با حیرت گفتم: «یعنی دختری، پسری، نوه ای، هیچ کس؟!»
با آه سوزناکی گفت: «هیچ کس، سالهای سال است که تنهای تنها هستم»
در حالی که لحن کلامم معترضانه بود پرسیدم: «آخر شوهری، فامیلی، آشنایی، همسایه ای، کسی نباید از شما سراغی بگیرد؟! یعنی با آن فامیل بزرگی که عکسشان را نشانم دادید، کسی نیست که به دیدنتان بیاید؟!»
با لبخند محو و متأسفی گفت: «مثل اینکه تصمیم داری سیر تا پیاز زندگیم را بدانی، اما باور کن که حوصله ی درددل کردن ندارم»
لکنت زبانم نشان دهنده ی شرمشاریم بود. «نه به والله، قصدم فضولی نیست. اما نمی دانم چرا همیشه اُبهت رفتار و منشتان دگرگونم می کند. به خصوص امروز که با دیدن یکی دو صفحه از آلبومتان دیگر نمی توانم از فکر کسانی که نشانم داده اید، بیرون بیایم. انگار همه در حالی که دست و پاهایشان به کاغذ کهنه و کاهی عکسها میخکوب شده چشمشان با من سخن می گویند! به خصوص پسر عمه ی دخترعمه تان! منظورم به آن جوانک نظامی است!»
دردمندانه گفت: «لابد تو هم از طرز نگاه کردنش ترسیدی، هان؟!»
با بازویش چنگ انداختم: «آه بله ماه بانو خانم همینطور است! نگاه نافذ و بُرانش بند دلم را پاره کرد. از او برایم بگویید. دیدم که با سر انگشتانتان تصویرش را لمس می کردید».
به پشت درِ اتاق خصوصیش رسیده بودیم. می ترسیدم مثل همیشه با سکوت و بی اعتنایی مانع از ورود مراجعان ناخوانده اش شود. اما بر خلاف تصورم تعارف کرد. این برای من یعنی اوج سعادتی که در انتظارش بودم. به آرامی کلید را در قفل اتاقش چرخاند و در را باز کرد. وارد شدیم. اتاق پر از سکوت و تندگلی بود و تزئیناتش آدم را به هفتاد هشتاد سال پیش از این هل می داد. آن زمان که سردار سپه روی کار آمده بود و با اقتدار حکم می راند! اسباب اثاثیه ی اتاق همراه با عطر سنتی خاصی که از آن متصاعد می شد به دلم شور می انداخت. هیچ نفهمیدم چطور شد که احساس سرگیجه و دوران، همه ی تنم را به سستی و ضعف نشاند. گویی اتاق دور سرم می چرخید. در خیال و توهم آژانهایی را می دیدم که به ضرب و زور چادر را از سر زنها کشیده و دامن بلند قبای مردان را قیچی می کردند. جسم سنگینم تلوتلوخوران اطراف میدان توپخانه و دسته ی موزیک عصرگاهیش سرگردان مانده و وحشت زده به نوازندگانی نگاه می کرد که چون دلقک ها گریم شده بودند. صدای بلند و مستبدانه ی قدمهای مردی چکمه پوش بر سنگفرش خیابان موجب هول و هراسم شد! دیگر ماه بانو را نمی دیدم، حتی نفهمیدم کجای اتاق ایستاده یا نشسته است. روی میز خراطی شده ای که بی شک عتیقه بود، ظرف بلور پایه بلند لاجوردی رنگی پُر از سیب و انار سرخ به چشم می خورد. یکی از آنها را برداشتم و همانطور که ماه بانو گفته بود، بوییدم. عطر غریبی که تاکنون به مشامم نخورده بود، دلتنگم کرد. گویی سیبها نیز متعلق به سالها پیش از این بودند. همان سالها که به گفته ی او هر چیزی رنگ و لعاب دیگری داشت و بهانه ای می شد برای وقوع معجزه ی بزرگی به نام عشق! قادر به تسلط بر اعصاب و سیر تفکراتم نبودم! دستی نامردیی در آن اتاق جادویم می کرد. بی شک دچار اوهام شده بودم. چرا که درست روبروی در ورودی اتاق، آن جا که ماه بانو مشغول انداختن پرده ی مخملی متصل به دو طرف پنجره بود، پسر عمه ی شوکت با لباس نظامی راست و عصا قورت داده بر صندلی چوبی کنار همان میز خراطی شده نشسته و پاهای بلندش را روی هم انداخته و محو تماشای ماه بانو بود! برق و جلای چکمه های بلند چرمیش به دلم خوف می انداخت. به سماجت و اجبار خود قاطی جریانی شده بودم که اینک موجب هراسم می شد! چطور می توانستم باور کنم که غیر از من و ماه بانو موجود زنده ی دیگری، آن هم متعلق به سالها پیش و مُلبس به لباس نظامی که مدتها از اقتدارش می گذاشت، محکم و استوار روی صندلی نشسته و با سردی و خشونتی ظاهری اما تمایل و تمنایی عمیق در نگاه به ماه بانو زل زده و لحظه ای از او چشم برنمی داشت!

صدای پیر و لرزان ماه بانو بی آن که متوجه باشم، روح متحیر و سرگردانم را از هیاهوی دسته ی موزیک عصرگاهی میدان توپخانه و آن اتاق خصوصی در آسایشگاه سالمندان با خود به سفری خیال انگیز تا گذشته های دور می برد.
بله حقیقت داشت، ماه بانو پس از مدتها سکوت و بی اعتنایی به همه، لب به سخن گشود و برای پرستاری که هیچ وقت به حسابش نمی آورد، از گذشته ها و روزهای جوانیش گفت، ایامی که چه خوب و چه بد، دیگر از دست رفته بودند و هرگز بازنمی گشتند! همان روزها که سیب عطر دلدادگی می داد و انار دانه های سرخ عشق بود و خانه های کوچک و بزرگی که مأمن هزاران سینه ی تفته و منتظر عشق! روی صندلی جلوی اتومبیل فورد آقاجانم لم داده و بی خیال به محشری که ساعتی پیش در خانه میان او و عزیز رخ داده بود، به مناظر اطراف نگاه می کردم. آژانِ اداره ی عبور و مرور که برای فرمان دادن به اتومبیل ها در آژان دانیش ایستاده بود، با کلیدی که در اختیار داشت فانوس چهار طرفه ی شیشه ای را که به رنگ های سبز و سرخ بود، روشن کرد و فرمان ایست داد. در صفِ اندک ماشین ها متوقف و منتظر فرمان حرکت بودیم. پشتِ سرِ آژان خیابان چراغ برق و سمتِ چپش ناصریه بود. آقاجان برزخ و عصبی به نظر می رسید و با انگشتان دستش روی فرمان ضرب می گرفت. گویی انتظار کلافه ترش می کرد. با روشن شدن چراغ و دستور حرفکت، از میدان توپخانه که عمارت بلدیه و اداره ی نظمیه نیز در آنجا واقع شده بود، گذشتیم. میدان را با نگاه بلعیدم. شنیده بودم که عصرها در آنجا برای تفریح و تفرج مردم دسته های موزیک عصرگاهی به پا می کردند. خلوتِ شهر، آن هم در مرکزی ترین و شلوغ ترین نقطه اش، مرا که عاشق شلوغی و هیاهو بودم افسرده می کرد. تنها انگشت شماری سواری شخصی و کرایه ای و درشکه و چند عابر پیاده در تنهاترین خیابان آسفالت شده ی تهران دیده می شدند. با آن که متمول و در رفاه بودیم و آقاجان خود را جزء متجددان شهر می دانست، اما تجدد و فرهنگی مآب شدن را برای خانواده، بخصوص دخترانش ننگ می دانست. او در خیابان چراغ برق کمپانی فروش سواری های فورد، پونتیاک، کادیلاک، هودسن و فیات را داشت. می دانستم که گهگاهی با بعضی از کله گنده های شهر برای صرف شام به رستوران گراند هتل می رود یا پاره ای از وقت ها اوقاتش را در تماشاخانه ها می گذراند، اما حتی یکبار هم اجازه نداده بود که به میدان توپخانه رفته و دسته ی موزیک عصرگاهی یا نمایش آکروبات و بندبازی و تئاتر باغ ملی را که در میدان مشق دایر شده بود ببینیم. درحالی که خودش از کت و شلوار و کلاه و عصا و پاپیون استفاده می کرد، از پوشیدن کت و دامن و به پا کردن کفش های ظریف پاشنه بلند برای ما و عزیز رنج می برد. از افکار خودخواهانه و ملونش در شگفت بودم و روز به روز عقده و حسرت بیشتری برای دیدن یک نمایش در تماشاخانه، یا قدم زدن در اطراف گراندهتل و برانداز آدمهای خوش پوشی که در آن حوالی پرسه می زدند به دلم می ماند!

شاید اگر از لج عزیز نبود هرگز حاضر نمی شد که مرا همراه خود به خانه عمه و آقابزرگ ببرد. اتومبیل فقط شده بود درشکه ی زیر پای خودش، دوست نداشت ما را در حالی که جوان های وِلِ فُکل کراواتی محو تماشایمان بودند، در شهر بچرخاند. چرخش چرخهای اتومبیل بر سنگفرش خیابان سپه و سپس پهلوی شمالی و اندک ارتعاشش چون ننو، در آن روز فرح بخش بهاری خوب آور و رخوت انگیز بود. قدری در نرمی صندلی فرو رفته و در حالی که به آرامی چشمهایم را می بستم مرافعه ای را که در خانه به پا شده بود را بار دیگر از نظر گذراندم. آقا جان به وضوح فریاد می کشید. لرزش و بمی صدایش نشان دهنده ی اوج خشمش بود. دیوانه وار هوار می کشید.
- مزخرف نگو خانم! هفت هشت روز از سال نو گذشته و هنوز برای سلام عید نزد آبجی خانم اینها که از ما بزرگترند نرفته ایم، به هوای اینکه عروسی آفاق نزدیک است و تبریک عید و عروسی را با هم می گوییم. اما حالا چه، چه مرگت شده، چه بهانه ای برای نیامدنت داری؟! چقدر خصومت و بددلی؟! مگر این آبجی خانم بیچاره ام چه هیزم تری به تو فروخته که چشم دیدنش را نداری؟! چه گفته که به تریج قبایت برخورده و غرولندت صد محله آن طرفتر را برداشته؟ چطور آن زمان که برای عروسی ما پا پیش گذاشت و نزد همه سینه سپر کرده بود، ملوک خانم ملوک خانم بود، اما حالا که خرت از پل گذشته و به قدر کافی ریشه دوانده ای آه و پیف شده! حرفهایی می زنی که آدم شاخ درمی آورد. هر که نداند خیال می کند آبجی خانمم لولوست! تصور می کنی پچ پچ های بدگویانه ات را که مکرر در گوش داماد و دخترهایت زمزمه می کنی، نشنیده ام. چرا از فامیلِ من نزدشان غولهای بی شاخ و دم می سازی؟! مگر غیر از این یک خواهر کس دیگری هم برایم مانده؟! او هم که سرش به کار و زندگی خودش گرم است. هیچ شده به کارِ تو و دخترانت دخالت کرده و خواهرشوهربازی درآورد؟!
عزیز بی مهابا میان حرفش پرید و فریاد کشید: آره ارواح خاک باباش! شما کجا هستید که ببینید؟! تازه آنقدر زرنگی دارد که بداند چگونه باید ما را بچزاند. آبجی خانم نگویید، بگویید مارمولک خانم. یک بار نشده با او روبرو شوم و دلخوش از هم جدا شویم! یا مرا می چزاند یا دخترهایم را. مدام سرکوفت می زند. آخر مگر می شود که همه بد باشند و تنها او خوب و بی نقص باشد؟! خدا می داند که برای همین دامادی که به تازگی می آورد چقدر باید فخر بفروشد و منم منم کند! دامادهای ما حمالند، الا داماد او که حکماً یا شاه است یا وزیر! شب بله بران پریچهر یادت رفته که چظور مهریه ی دخترش را به رخم می کشید و کبکش خروس می خواند. یا عید پارسال که یک من به خانه اش رفته و صد من بازگشتم!
حرف همیشگی اش را که گویی هنوز جای زخمش تازه بود را تکرار کرد: با لباس نو و بهترین روسری که خریده بودم برای عیددیدنی به خانه شان رفتیم. آن وقت دیدم که برای کوچک کردنم و اینکه مورد تمسخر قرار دهد لنگه ی روسری را که خریده بودم توی خانه به سرش انداخته تا به من بفهماند که روسری مهمانی من لچک دم دستی توی خانه اش به حساب می آید.
آقاجان با کلافگی گفت: بس کن زن حوصله ام را سر بردی! هزار بار گفتی و من هم هزار بار نالیدم که آخر آن بیچاره ای که سالی یکبار هم تو را نمی بیند و از خانه و زندگیت خبر ندارد چطور باید می فهمید روسری را که توی خانه به سرش می اندازد همان است که خانم برای مهمانیهای شب عیدش خریده. چرا می گذاری یک تصادف ساده میانتان را به هم بریزد؟!
عزیز با غضب گفت: خوب این یک بار تصادفی بود، شب ختنه سوران پسرش چطور؟ آن همه تو را برای آن پسر نداری تحریک کرد، باز هم چیزی نبود؟!
آقاجان حرفش را برید: تو اصلاً حرف حساب سرت نمی شود. می خواهی بیا، نمی خواهی هم نیا! اما من می روم! خودم تنها می روم و اگر شب برنگشتم، که احتمالاً هم تا دو سه روز برنمی گردم، دلخور نشوی ها.
عزیز غرید: همین که گفتم! هزار جور آیه و دلیل هم که بیاوری حاضر نیستم به دست بوسی ملوک خانم جانت بیایم. مگر عقلم پریده؟! خودم را سبک کنم که چه؟!

تملق گویی و بدعنقی های آقاجان فایده ای نداشت. عزیز حاضر به شرکت در عروسی آفاق نبود. پیش از آن که آقاجان چند دست لباس توی چمدان چوبی کوچکش بگذارد، خودم را به او رساندم و با هر کلک و قر و اطواری که بود راضیش کردم مرا هم با خود به خانه عمه ملوک و عروسی آفاق ببرد. مثل اینکه خیلی هم بدش نمی آمد که یکی از دخترانش را بر ضد رأی و نظر عزیز می دید، چون بی درنگ از لج او دستور داد تا حاضر شوم و همراه او راهی شمال شهر و عمارت قلهک شوم. اخم و تخم و خط و نشان کشیدن های عزیز تأثیری در تصمیمم نداشت. دلم می خواست قدری پرکشیده و از حصار تنگ خانه مان دور می شدم. آقاجان خانه را به قفسی فولادی مبدل کرده بود! وضع مملکت تغییر یافته و بند همه چیز در رفته بود، آن وقت آقاجان هنوز حاضر به شل کردنِ افسارمان نبود! گفتم افسار، برای اینکه همیشه خودش از همین اصطلاح استفاده می کرد. می گفت اگر افسارتان را ول کنم خدا می داند که فردا باید از کدام تماشاخانه های پخش و پلای توی شهر جمعتان کنم. خلاصه بر خلاف میل عزیز که از فرط خشم کبود شده بود، خودم را توی اتومبیل اشرافی آقاجان انداختم و به هوای رهایی از امرو نهی و غرولندهای عزیز و خوش بودن و بزن و بکوب در عروسی آفاق پرکشیدم! پیش از آن که حرکت کنیم، عزیز سرش را از شیشه ی اتومبیل که آن را پایین کشیده بودم داخل کرد و با توپ و تشر، غرید: مگر برنگردی ماه بانو، کارت به جایی رسیده که مرا نزد عمه ملوک سکه یک پول می کنی، هان! دُم به دُمِ آقا جانت دادی که چه، مرا ضایع کنی؟!
آقا جان فرصت پاسخگویی نداد. پا روی گاز گذاشت و در طرفة العینی عزیز را در غبار بجا مانده از حرکتمان جا گذاشت. حالا که چیزی به باغ قلهک و منزل عمه ملوک باقی نمانده بود، احساس می کردم که دلم برای عزیز، هم سوخته و هم تنگ شده است. افسوس گذشته ها آه از نهادم برآورد. آن زمان که هنوز خواهرانم ازدواج نکرده و همگی دور هم بودیم، عزیز برای دخترانش غش و ضعف می رفت، اما از وقتی که داماد و نوه دار شده بود، تغییر کرده بود. دیگر به من و آقاجان نمی رسید. همه ی همّ و غمش شده بود جلب رضایت دامادها و رسیدگی به نوه هایی که مرتب توی خانه ی ما پخش و پلا بودند. محض خاطر آنان آسایشم سلب شده بود و توپ و تشر عزیز نثارم می شد. بچه هایی که آن هم دوستشان داشتم برایم از هوو بدتر شده بودند! حوصله ام را سر می بردند و در کارهایی که نمی باید دخالت کرده و سروصدایم را در می آوردند. اکثر اوقات مثل موی دماغ کلافه ام می کردند! گویی جز چسبیدن به دامنم کار دیگری نداشتند و حالا که دوران بلوغ احساساتم را عوض می کرد مثل گذشته ها حوصله ی بازی و قصه گویی برایشان را نداشتم. کلافه و عصبی بودم. با پرخاش و تندخویی همه را از خود می راندم. همزبان می خواستم، هم سن و سالی که به دردِ دلم گوش کرده و حالم را بفهمد ... و چه کسی بهتر از شوکت! باید عزیز و خط نشانهایی را که کشیده بود فراموش می کردم تا عروسی آفاق به کامم خوش می نشست. چند بوق ممتدِ اتومبیل پشت دروازه ی عمارت قلهک نشان دهنده پایان راه و قطع اجباری افکارم بود. مثل همیشه آقاسید در را باز کرد و با تعظیم حق شناسانه ای تعارفان کرد. منظره ی شکفته ی حیاط و درختانی که در هجوم شکوفه ها غرق بودند، نشان می داد که صاحبخانه به گل و گلکاری علاقه ی بسیار داشته و برای پرورش باغچه مشجرش زحمت زیادی را متحمل شده است!
یکی از ویژگی های بارز حیاط وسیع عمارت، حوض طویل و مستطیل شکلی بود که از ابتدا تا انتهای آن را پوشانده بود. از اتومبیل پیاده شدم. همیشه از قدم زدن در اطراف حوض که در هر فصلی انعکاسی بدیعی از تصویر درختان را در خود نمایان می ساخت، لذت می بردم. گویی بجای آب پاکیزه قنات، حوض را از شکوفه های بهاری پر کرده بودند. آب قنات به آرامی رودی کوچک از هفت حوض تو در تو که به بلندی یک وجب از یکدیگر ارتفاع داشتند، سرریز شده و از دل حیاط می گذشت. عمارت و حیاط بیرونی آن برعکس همیشه شلوغ پلوغ به نظر می رسید و این ازدحام یعنی تدارک مهمانی شب که جشن عروسی آفاق بود. با دیدن عمه و آقابزرگ و شوکت که به سرعت برای استقبال از ما می شتافتند، از اینکه برخلاف میل عزیز در خانه نمانده و یکی دو روزی را در جمع گرم و صمیمی آنان می گذرانم، بسیار خوشحال شدم. شوکت مثل همیشه دوست داشتنی و آقابزرگ مهربان و بااقتدار و عمه پذیرا و گرم بود!
با همه ی تلاشی که در پنهان نگهداشتن کدورتش از نیامدن عزیز داشت، اما نشان می داد که دلخور است! اما به روی آقاجان نیاورد. شاید هم نگاه های نافذ و مراقبِ آقابزرگ که هوشیارانه لحظه ای چشم از او برنمی داشت، مانع از ابراز شکوه هایش می شد. همانطور که پای پله ها ایستاده بودم و شوکت را در آغوش گرفته و می بوسیدمش، چشمم بر جوانک بلندقامتِ چکمه پوشی خیره ماند که بر فراز ایوان مجلل عمارت ایتساده بود. بند دلم پاره شد و بی اختیار به لرزه افتادم. خوف از یک نظامی! این نقطه ضعف همیشگی و ناخودآگاهم بود! بی اختیار از همه ی چکمه پوشانِ نظامی که به نوعی به شاه مقتدر و رعب انگیزشان مرتبط می شدند، می هراسیدم. کلمه ی قزاق را با ترس و در حالی که آب دهانم خشکیده بود، زیر لب زمزمه کردم. نگاه نافذ و خیره ی مرد چکمه پوش بی شباهت به نگاه گستاخ و رعب انگیز اربابش نبود! تیر سهمگین نگاهش تا عمق جان می نشست و از چشمان براقش نوری می تراوید که بی اختیار محصور اقتدارش شدم. خنده ی بی قید شوکت، هول دیدار جوانک را از میان برد. با لبخندی شیرین گفتارم را تصحیح کرد.
«قزاق؟! ایشان صاحب منصب نظمیه اند، نه قزاق!»
شیوایی کلام و لبخند دلنشین شوکت نشان می داد که سعی دارد نظر مطلوب جوانک را به خود جلب کند. اما در چهره ی ثابت و سردِ او تغییری حاصل نشد! او همانطور بی حرکت سرجایش ایستاد و برای آشنایی با من و آقاجان قدمی به جلو نگذاشت. در دل از بی اعتناییش متنفر شدم. گویی به عمد کوچکمان می کرد. در محفوظاتِ ذهنم پی نشانی از شوهر آفاق می گشتم. با خودم گفتم نکند که این جوانک پر فیس و افاده همان داماد جدید عمه باشد. همان بهتر که عزیز نیامد وگرنه از همین جا حالش به هم خورده و روترش می کرد!
صدای آقابزرگ خطاب به پدرم هوشیارم کرد: «ببینم بشیرالملک، عبدالرضا پسرِ خواهرم را به یاد دارید، یا نه؟»
آقا جان با تردید گفت: «همان عبدالرضایی که از کباب کوبیده و ریحان تازه متنفر بود و به جای نان و کباب، نان و نارنجش را می خورد؟ آه خدای من چند سال است که او را ندیده ام! هزار ماشاءالله جوان برومندی شده اند!»
جوان متکبر به جانب آقاجان رفت و با او دست داد. آقابزرگ در حالی که به او می بالید، با صدای رسایی گفت: «برای خودش مرد مهمی شده! حالا او صاحب منصب نظمیه است!»
آقاجان با تحسین نگاهش می کرد. گویی میان کلمه قزاق و صاحب منصب اقیانوسی فاصله بود که من درکش نمی کردم! آقاجان برای آن که با یادآوری گذشته ها به او نزدیکتر شده و برودتی را که مابینمان سایه افکنده بود از میان بردارد گفت: «همیشه از خودم می پرسیدم، آخر چطور ممکن است که شخصی از نان سنگک داغ و کباب کوبیده ی پرسماق و ریحان تازه بدش بیاید و به جای آن نان و نارنج سق بزند. اما شما اینطور بودید».
کلمه ی شما منقلبم کرد. می دانستم که آقاجان بی جهت به کوچکتر از خودش شما نمی گوید! خاطره ای به سرعت صاعقه دلم را سوزاند. عبدالرضا! همان پسرک چهارده پانزده ساله ی مغرور که روزی از آنطرف سفره ی عریض و طویل ناهارِ خانه عمه ملوک، نارنجی به طرفم پرت کرد تا مدتها پیشانیم درد می کرد و به شدت ورم داشت! انگار همین دیروز بود. عمه ملوک کلی مهمان داشت. همه اقوام شوهرش و البته ما به باغ قلهک دعوت شده بودیم. فصل بهار بود و عمه برای ناهار تدارک کباب کوبیده دیده بود. ده پانزده تخت چوبی را بغل به بغلِ هم توی حیاط کنار حوض که آبش پله به پله روان بود، چیده و رویشان را گلیم و قالیچه ترکمنی انداخته بودند. دودی که از منقل بزرگ کباب به هوا برمی خاست نصف حیاط را پوشانده بود. وقت ناهار که شد یکی از پسرها ادا و اصول درآورد و از خوردن کباب و ریحان تازه که لذیذ و مطلوب طبع همه بود، طفره رفت. او در بشقابش یکی دو نارنج چلاند و آبش را قاتق نانش کرده بود. آنقدر من و شوکت که بیش از شش هفت سالمان نبود خندیدیم که عاقبت کفر پسرک درآمد و نمی دانم به هوای کداممان نارنجی چرت کرد که درست وسط پیشانی من نشست. آنقدر شیون و واویلا کردم و عمارت را روی سرم گذاشتم تا عاقبت ننه اش برخاست و با لنگه ی ارسی به جان پسرک افتاد و سیر کتکش زد! با خودم گفتم: بی دلیل نبود که برایم به هیبت قزاقها درآمده. از همان اول خشن و قسی القلب بود! نگاهش کردم. نگاه تلخی که بی شک برای او یادآور ضربه های محکم لنگه ارسی مادرش بود. آخ که چقدر دلم خنک شده بود. اما مثل اینکه چیزی به بزرگی یک نارنج روی پیشانیم سنگینی می کرد. با خنکی دستم التهاب پیشانیم را لمس کردم. اما ای کاش دستم می شکست و این کار را نمی کردم، چون او نیز با زهرخندی محو مرا به یاد روزی انداخت که بی رحمانه مضروبم کرده بود. گویی جنگ سختی مابینمان درگرفته بود که غرور و تکبر بیش از حدِ او آتشش را شعله ورتر می ساخت! با عزمی راسخ با خود عهد بستم که شیرینی عروسی آفاق را زهرت خواهم کرد، مطمئن باش رضا قزاق!

مرسي عزيزم قشنگ بود بزار

سپیده جون پس کجایی

ممنون خانمی فکر کنم این ترم چندتا درس بیفتم!!!!

تا غروب او را ندیدم. اما آنقدر شوکت عبدالرضا عبدالرضا می کرد که مرتب نفرت حضورش را احساس می کردم. عمه با همه ی شلوغی و انبوه کارهایی که به سرش ریخته بود، هر وقت که چشم آقابزرگ را دور می دید با حرص و غضب از عزیز می پرسید و با شکوه هایش دلخوریش را ابراز می داشت.
بیش از هر چیز صورت بندانداخته و بزک کرده ی آفاق نظرم را به خود جلب کرده بود. هر وقت که نگاهش می کردم احساس تازه ای در من شکفته می شد. حسی دوست داشتنی که بی صبرم می کرد. تازه فهمیده بودم که دوست دارم هر چه زودتر عروس شوم! اقوام داماد و دوستان و آشنایان خانواده عروس یکی پس از دیگری می آمدند. پیش از آن که خورشید غروب کند، دسته موزیکی در گوشه ای از حیاط، نزدیک به ایوان و عمارت علم شد. کم کم باید لباس مخصوص عیدم را که برای عروسی آفاق آورده بودم می پوشیدم و آماده می شدم. هر از گاه صدای کوکِ سازی از دسته مطربی که برای نواختن آماده می شدند، هیجان زده ترم می کرد. از آن جا که عزیز و خواهرانم نبودند، احساس می کردم آنقدر آزادم که می توانم قدری از ماتیکی را که شوکت پنهانی به اتاق آورده بود، به لبم بکشم. چند با طعمش را مزه مزه کردم. بوی خوبی می داد! بوی بزرگی، بوی آزادی و اینکه هر کاری دلم بخواهد می توانم بکنم، درست مثل بزرگترها و زنهای شوهردار. می دانستم که آقاجان درگیر و مشغول به خود است. در واقع در چنین مهمانیهای بزرگی، اقتدار و هوشمندی یک مادر بیش از حضور پدر سدِ شیطنت های بچه ها می شود. بار دیگر در آیینه قدی اتاق شوکت به خود نگاه کردم، احساس می کردم که از عروس هم قشنگتر شده ام. حس عجیبی در درونم جوش می زد و در گوشم می خواند: امشب غوغا خواهی کرد. یک بار دیگر از اینکه عزیز نیامده بود، خوشحال شدم. چون آن شب برای من شب بزرگی بود. شبی در اوج زیبایی و آزادی! کفشی را که هنگام آمدنم پنهانی لای لباسها پیچیده و توی ساکم چپانده بودم، درآوردم و پوشیدم. کفش ورنی پاشنه بلند عزیز بود که اگر آقاجان به پایش می دید، جفت پاهایش را قلم می کرد! خدای من، چقدر آن شب گستاخ و بی پروا شده بودم. با خودم گفتم: مثل سوزنی در انبار کاه گم خواهم شد. فقط کافی است جلوی چشمان آقاجان ظاهر نشوم. غیر از شوکت کسی متوجه من نبود. فامیل شوهر آفاق هم که مرا نمی شناختند. شوکت هم خودش به نوعی شریک جرمم بود، پس سرم را نگه می داشت.
از آن جایی که دیگر مثل سابق بگیر و ببندی در مراسم جشن و عروسی به جهت جداسازی زنانه و مردانه از یکدیگر وجود نداشت و با همه رعایتی که اکثر زنها در پنهان نگهداشتن خود از نگاه نامحرم به عمل می آوردند، اما برای کسانی چون من و شوکت که به اقتضای روز و جهالتِ نوجوانی سعی در همرنگ سازی خود با دنیای تازه تجددگرایی و فرنگی مآبانه شدن داشتیم، فرصتی پیش آمده بود تا آزادانه بین نامحرمان سر و گوشی آب داده و بازار دلبری را داغ و کفه ی گناهانمان را سنگین تر کنیم. و این بی پروایی بود که در قالب قانون کشف حجاب و آزادی زنان، پوشش بی محتوای تجدد را که نمی شناختیمش به چهره مان می افکند. وقتی میان مهمانها ظاهر شدم، چشمان مبهوتشان گویاتر از آیینه شوکت بود. نوای خوش موسیقی و هیاهوی جمعیت نشان دهنده گرمی مجلس عروسی آفاق بود. آنقدر هیجان زده بودم که میلم نمی کشید حتی گاز کوچکی به یک شیرینی زده یا لیوانی شربت بنوشم. اما دیگران چنان می خوردند که انگار از سال قحط آمده بودند! ملالِ دیدارشان از اتاق فراریم داد.
به شوکت گفتم: «این همه به خود رسیده و آویزان کرده اند که فقط ساعتها روی صندلی تپیده و میز جلوی رویشان را خالی کنند. قول می دهم که از شدت سر و صدای دهان و خرت و خرتِ خیار جویدنشان صدای موسیقی را هم می شنوند. آه شوکت جان، یعنی زنها پس از ازدواج کاری جز پرخوری و پز دادن ندارد. این حیاط مشجر و شکوفه باران و حوض طویلی که آبش چون رودخانه ای از دل حیاط می گذرد و نوای خوش ساز مطربانی که می نوازند، دیدنی و شنیدنی نیست؟! وای خدای من، امشب چه شبی است؟! سبکی هوای بهار سینه ام را سنگین و آبستن نیازی غریب می کند! دلم می خواهد از فرط بیقراری منفجر شده و هر تکه ام به گوشه ای از خانه تان پرت شود و هر ذره اش از صفای آنجایی که فرود آمده لذت ببرد.»
شوکت فقط می خندید و با سر، گاه حرفهای من و گاه سلام و علیک مدعوین را پاسخ می داد. مثل اینکه او نیز به جشن عروسی خواهرش تعلق نداشت و تنها در حفره ای تاریک پی شیئی ارزشمند می گشت. مثل همه دخترانی که در تاریکی سرد و خاموش اطرافشان منتظر روزنه تابناک عشق و امیدند. عشقی که در جوشش بهار و غوغای طبیعت پی قربانی مظلومی می گشت! در گوشه ای از ایوان جا گرفتیم. می دانستم که آقاجان توی اطاق پذیرایی نشسته و با هم قطارانش مشغول خوش و بش و نوشیدن است. جوانترها توی حیاط و اطراف دسته موزیک می لولیدند. با کت و شلوار و فکل کروات و موهای روغن زده و سبیل باریک پشت لبشان بی شبهات به هنرپیشه های فرنگی نبودند که عکسشان را در ژورنالهای رسیده از خارج دیده بودم. چشمان شوکت بی وقفه در انبوه جوانان شاد و شنگول توی حیاط می چرخید و ناامیدی نگاه منتظرش نشان می داد که شخص مورد نظرش را نیافته است.
از او پرسیدم: «پی کسی می گردی؟»
با تردید گفت: «بله، اما پیدایش نمی کنم. حتماً توی اتاق و نزد دیگر مردان است وگرنه آنقدر بارز و مشخص هست که بتوان به آنی او را میان همه جوان فکل بسته مبتذل یافت!»

لحظه ای به او غبطه خوردم. یعنی شخص مورد نظرش چه کسی بود که مابین این همه جوان چون جواهری ناب می درخشید؟! برای لحظه ای دسته موزیک خاموش شد و ویولون زنش بود که غوغا می کرد. همه محو و محصور از مهارتش در نواختن، خیره و ثابت نگاهش می کردند. چشمان تحسین گر من نیز بی اختیار بر او خیره ماند. جوانی بسیار برازنده و خوش قیافه بود! موهای خرمایی روشنش از فرط تقلا روی پیشانی ریخته و پوست سفید صورتش در التهاب آنچه می نواخت به سرخی خون نشسته بود. چانه خوش فرمش را به جسم بی جان ویولون تکیه داده و بسان عاشقی در گوشش زمزمه می کرد. هیچ وقت مردی را تا به آن حد جذاب ندیده بودم. برعکس بیشتر مردان ایرانی که عادت به گذاشتن سبیل داشتند، پشت لب یاقوتیش تمیز و تراشیده بود. آهنگ تمام شد و همه تحسینش کردند. حالا چشمانش را هم می دیدم. درخشش برقِ پیروزی، نگاه آبیش را روشنتر می ساخت. با چند تعظیم موقرانه از تشویق حضار تشکر کرد. با همه قدردانی که در دستانم بود، تشویقش کردم. دلم می خواست صدای دستانم رسا و مشخص تر از همه به گوشش می رسید. دلم می خواست متوجهم می شد و می فهمید که چقدر جذب هنر و حضورش شده ام! گویا همه صورتم اشتیاق و خنده بود. دستهایی را که از فرط کوبیده شدن به هم قرمز و دردناک شده بود، به هم قلاب کرده و به دهان نزدیک کردم و با نگاه مشتاق حسرت باری براندازش کردم. بی فایده بود، او مرا نمی دید و تنها این من بودم که از حصار بلند شوکت آنقدر محم بازویم را گرفته و می چلاند که از شدت درد سرش فریاد کشیدم: «آه گوشتِ تنم را کندی دختر! چه مرگت شده ...»
پیش از آن که حرفم تمام شود، با همه شوقی که در صدایش موج می زد گفت: «پیدایش کردم. اوناها، نگاه کن. درست زیر دخت آلبالو ایستاده و به ما نگاه می کند»
خطِ نگاهش را دنبال کردم، اما کسی زیر درخت پرشکوفه آلبالو نبود. تنها برای لحظه ای احساس کردم برق چکمه اش را که به چشت درخت و تاریکی اطرافش پناه می برد دیده ام. باز بی اختیار ترسیدم. همان ترس همیشگی از مأموران حکومتی رضاخان! حسِ بدبینانه ای به من نهیب می زد: او چون مأموری مخوف تو را می پاید!
با استیصال پرسیدم: «گفتی که پسر عمه ات به ما نگاه می کرد؟»
شوکت خندید: «شک ندارم که محو ما بود!»
وقیحانه گفتم: «هه، نه خانم جان ما را می پایید!»
شوکت نالید: می پایید؟! آخر چرا باید این کار را بکند، چه دلیلی برای حرفت داری؟!»
بی آنکه از وقاحتِ کلامم بکاهم گفتم: «خوب معلوم است. شغلش ایجاب می کند مثل گزمه ها در اطراف سرک کشیده و مراقب باشد».
اخم شوکت نشان دهنده دلخوریش بود. با گفتار ناحقم به پسرعمه اش توهین می کردم.
«راستی او غیر از این یک دست لباس، چیز دیگری نداشت برای عروسی دختر عمه اش بپوشد؟!»
شوکت هم بی رحم شد. «تو به لباس او چکار داری؟! شک ندارم که خیلی ها آرزو دارند موقعیت او را داشته باشند. کم کسی که نیست، صاحب ...»
حرفش را قطع کردم: «قزاق قشون مملکتی است!»
با غیظ گفت: «هنوز از او کینه به دل داری؟»
گفتم: «نه، چه کینه ای؟! اصلاً به یادش نمی آورم، چه رسد به آن که کینه اش را به دل نگه دارم. خودت خوب می دانی که خیلی کوچک بودیم! امروز هم اگر معرفیش نمی کردید، اصلا نمی شناختمش. تازه فقط من نبودم که مسخره اش کردم، خودِ تو هم به او خندیدی»
شوکت خوشحال شد. مثل اینکه بدگویی از پسرعمه اش درست توهین به او بود. با خودم گفتم: چه حساسیت عجیبی، و چقدر صاحب منصب بودنش را به رخ می کشند! اگر عزیز اینجا بود حکماٌ از این همه فیس و افاده و باد و بروت بدش می آمد!
به هر تقدیر قزاقِ آنان برایم مهم نبود. مهم جوانک ویولون زنی بود که گمش کرده بودم. از وراجی شوکت به تنگ آمده بودم. اگر آن همه آسمان و ریسمان نمی بافت، می توانستم بفهمم کجا رفته. حالا چشمانِ من هم مثل شوکت ویلان جمعیت بود تا اینکه خلاصه او را کنار یحیی، تنها پسرِ عمه ملوک که ده دوازده سال بیشتر نداشت پیدا کردم. پسرک کم مانده بود از سر و کولِ جوانک بالا رود! با حیرت به شوکت گفتم: «ببین شوکت، یحیی چگونه دارد از سر و کولِ آن جوانک ویولون زن بالا می رود، گویی سالهاست که همدیگر را می شناسند!»
بی آنکه برایش مهم باشد گفت: «خوب برای اینکه معلم یحیاست».
با حیرتی مضاعف پرسیدم: «معلم چی؟!»
خیلی عادی پاسخ داد: «خب معلم موسیقی یحیی دیگر!»
پرسیدم: «یعنی یحیی نزد او می رود و ویولون یاد می گیرد!؟»
شوکت گفت: «خیر، او هفته ای دو بار به اینجا می آید و به یحیی تعلیم می دهد. می دانی که آقابزرگ چقدر شیفته ویولون است! کاری را که خودش در جوانی از ترس پدر نکرده حالا برای یحیی فراهم آورد»
به بازویش چنگ انداختم. «آه چه سعادتی! یعنی او هفته ای دو بار به اینجا می آید و برایتان ویولون می زند؟!»
شوکت که از گیجی من خنده اش گرفته بود گفت: «خیر، او هفته ای دو بار به اینجا می آید تا دو ساعتِ تمام یحیی را مجبور کند زرزرِ ویولونش را درآورد! متأسفانه یحیی شوق و استعدادی در اینکار ندارد و تنها به اصرار آقابزرگ پای درس استادش می نشیند!»
کلمه استاد را با نیش و کنایه ادا کرد و من همانطور که او از گفتارم درباره پسرعمه اش دل چرکین شده بود، از طعنه اش بدم آمد! هنوز گفتگویمان به پایان نرسیده بود که او پس از نوشیدن لیوانی شربت در گروه نوازندگان همراهش جای گرفت. پس از اتمام هر قطعه مشتاقانه تشویقش می کردم. برایم مهم نبود که بداند تحسینش می کنم و برای هنر احترام زیادی قائلم.
حوصله ی شوکت سر رفته بود. با کسالت پرسید: «ببینم می خواهی همه شب همین جا بایستی و محو تماشای دامبول و دیمبول این مطربها باشی؟!»
از اهانتش رنجیدم. با غضب گفتم: «تو ب





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1383]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن