تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هرگاه خداوند خير بنده اى را بخواهد، واعظى از درون او برايش قرار مى دهد كه او را به ك...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798573317




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان بازی عشق


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: sara_samira 1322-08-2009, 08:14 AMرمان بازی عشق (نوشته ر.اعتمادی) (قسمت اول) ساعت 9ونیم صبح بود که من و پدر مادرم وارد ایستگاه قطار تهران _مشهد شدیم من از روی پله های بلند ایستگاه دو رشته قطار سیاهرنگ رو دیدم که آدم ها مثل مورچه از سر و کلشون بالا میرفتن و من از نوعی ترس و نگرانی پر شده بودم پدرم که با اون قد کوتاه و چاقش بزحمت ساک و مقداری خرت و پرت و به جلو میکشید اول نگاهی به محیط ایستگاه انداخت و بعد با همان لحن آرام و دوستانه اش گفت: _ مریم! مواظب باش بابا! خیلی شلوغه! آه که این پدر من چقدر مهربان و خوبست.همیشه و در همه جا مواظب مریمش هست . همیشه و همیشه مریمش و همون دختر بچه توپول و شیطونی میبینه که وقتی دستاش و میگرفت و اونو به خیابون میبرد ناگهان مریم دستش و از دست پدر میکشید و از لابه لای اتومبیلها به اون طرف خیابون میدوید و عرق سرد ترس را بر پشت پدر بر جا میگذاشت......... سرم را برگردوندم. به چهره عرق کرده پدر و قدمهای آهسته مادر که همیشه در سکوت راه میرفت نگاه کردم و گفتم: _ پدرجون نترس! من حالا یک دختر شونزده ساله ام! پدر از سر رضایت لبخندی زد......او همیشه به دختر کوچکش افتخار میکرد . هر وقت خانواده کوچک ما دور هم جمع میشدند پدرم با همان خوی و خصلت نظامیش خیلی محکم و صریح عقایدش را درباره سه دختری که به جامعه تحویل داده است بیان میکرد و با صراحت خاصی میگفت: _خوب! من همه دخترهامو دوست دارم اما مریم کوچولو چیز دیگه ای..........خواهرهایم اعتراض میکردند و میگفتند: _آهان پدر! جناب سرهنگ! لطفا جلوی زبونتونو بگیرین. شما در عصر اتم دارین تبعیض قائل میشین!.خواهر بزرگترم میگفت : _به عقیده من اینجور عقاید از عقاید زشت طرفداران تبعیض نژادی هم پست تره!............در این گونه موارد مادرم غرغرکنان همان طور که پذیرایی میکرد میگفت: _سرهنگ! آخه مگه اون دوتا دخترای تو نیستن؟!...... این جوری میگی دلشون میشکنه! اما سرهنگ پیر دختر کوچولوشو تو بغل گرمش که همیشه بوی توتون میداد میکشید و میگفت: _ نه تو رو خدا! به این دو تا چشمای سیاه و درشت دخترم نیگا کنین........انگار وقتی داشتم چشماشو می کاشتم انگار دو تا ستاره از آسمون چیندم و به جاش کار گذاشتم. اونوقت مادرم فریاد میکشید میگفت: _تو رو خدا سرهنگ بس کن! تو پیر شدی خجالت نمیکشی قباحت داره........ پدرم بالاخره طاقت نیاورد ور در حالی که ساکها رو میکشید دست من و گرفت و از بین دیوار گوشتی گذراند آن روز من برای اولین بار قطار را از نزدیک دیدم.........من و همه دخترای هم سنم همیشه از همه چیز یک رویا میسازیم که همیشه از واقعیت قشنگتره............من همیشه فکر میکردم قطار یک پرنده زیبا و ظریفه که روی بالاش پر از نقش و نگاره و .............اما اکنون در مقابل چشمانم یک موجود سیاه و سنگینه که بیشتر شبیه به اژدهایی که از دهنش آتیش بیرون میزنه و وقتی سوت کشید من از ترس دو متر به عقب پریدم پدرم خندید و سر من و تو بغلش پنهون کرد......... دوتا پسر که معلوم بود برای چشم چرونی و نثار متلک به ایستگاه آمده بودند پقی زدند زیر خنده و شنیدم که یکیشون میگفت: _یارو اگه به موقع شوهر کرده بود الان دوتا بچه هم قد ما داشت بعد رفته تو بغل باباش قایم شده......... من مثل همیشه به قول دوستام متلک پسر ها رو از یک در شنیدم و از در دیگه رد کردم.........تو اون موقع بیشتر به دختران نوزده بیست ساله می ماندم......پدرم میگفت: _ این از قدرت خداوند که مریم بین همه ته تغاریها که ظریف و کوچیک و زرد بودن و مردنی این یکی قد بلند و خوش هیکل در اومده و هیچکی باور نمیکنه که مریم من دختر بچه اس. پدرم دست من و گرفت و از یک در باریک که به شکم اون غول باز میشد وارد کرد........محیط قطار بیشتر تو ذوقم زد.........هیچ ظرافتی توش نبود.........در و دیوارش خشک و بیروح بود. به نظر من این محیط اصلا برای دخترهای احساستی اصلا خوب نبود......... مسافرین به هم تنه میزدند...........باربران فریاد میزدند و یک بوهایی تو محیط نیمه تاریک قطار می اومد. مادرم در حالیکه به زور جثه چاقش و تو اون راهرو تاریک می آورد فریاد میزد: _سرهنگ! فکر کنم اشتباه اومدیم!؟ مواظب ساک باش! حالا چیکار کنیم؟................ من در سکوت به پدر و مادرم و آدم های عجیب و غریب که رد میشدند نگاه میکردم و گوشم کاملا به حرفهای پدر و مادرم بود که یک عمر با هم زندگی کرده بودن ویک عمرقرولند همدیگر رو با صبوری طاقت فرسایی گوش داده بودن........آه خدایا!.........یک روز به دوستم ثریا گفتم: _ اگه من یک روز شوهر کنم نمیذارم زندگیم توش غرولند باشه!...........زن و شوهر همیشه خدا باید زندگیشون شاعرانه باشه! آخ که چقدر بدم میاد که دائم خدا مثل مادرم غر بزنم! _ جناب سرهنگ! چرا این جوری شد؟...........چرا این جوری نشد؟ و حالا من دوباره شاهد این بگو مگو ها بودم.......همیشه وقتی یکریز مادرم ایراد میگرفت دستور میداد جیغ میکشید من منتظر یک جنجال واقعی بودم اما همیشه پدرم با صبوری سکوت میکرد یا جواب فریادهای مادرم رو نمیداد یا با یک کلمه او را خاموش میکرد. _ بس کن زن! من یک عمر تو بیابونا برای شما جون کندم . مردم فقط از زندگی ما همین جناب سرهنگ رو میشنون. اما نمی دونن که ما تو پاسگاه های مرزی تو کویر خشک و سرماهای قاقلانکوه چی کشیدیم. مادرم احترام زیادی برای پدرم قائل بود این و از حرکات و خدمات صادقانش به پدرم حدس میزدم......او همیشه بهترین غذا چرب ترین جای خورش و نرم ترین قسمت گوشت تو بشقاب پدرم میذاشت. بالاخره رو صندلیهای نرم و چرمی کوپه قطار تهران _ مشهد نشستیم....... مادرم یکبار دیگر تمام حرفهایی رو که از موقع حرکت گفته بود تکرار کرد و پدرم که داشت با حوصله به حرفهای او گوش میکرد گفت: _ زن بس میکنی یا نه؟ من بعد سی سال خدمت بازنشسته شدم و این اولین سفریه که دلهره ماموریت ندارم.....نگران بار و بنه سربازام نیستم............. دلم میخواد با خیال راحت سفر کنم.......استراحت کنم..........سربه سرم نباید بزاری........مخصوصا که دخترمون هم بار اوله که با قطار سفر میکنه بذار بهش خوش بگذره من دستم را به گردن بابا انداختم و بوسیدمش بعد بلند شدم و گونه مادرمم بوسیدم وگفتم: _ پدر جون! مادر جون! هر دوتون و خیلی دوست دارم............ پدرم اینقدر از این حرکت من به هیجان آمده بود که سر به سمت پنجره گردانید و من قطره اشک را در چشم پیر او دیدم.. __________________ M.S.P 1222-08-2009, 10:13 AMرمان جالبی بود دستتون درد نکنه ولی به نظر من دختر 16 ساله بچه نیست به عصر ما میشه دوم دبیرستان !!!!! sara_samira 1322-08-2009, 10:16 AMقطار تهران _ مشهد غرش کنان به راه افتاد.......این موجود عظیم وخشن در آن لحظه موزیک خشمناک تری را براه انداخته بود _ تق تق........تق تق...........تق تق پدرم موهایم را نوازش کرد و گفت : بیا دخترم جلو بشین و منظره ها رو تماشا کن.......من هم وقتی جوون بودم از دیدن مناظر قشنگ لذت میبردم مادر ظاهرا تحت تاثیر محیط قرار گرفته بود یا اینکه نگاه های نوازشگر پدر به روی او هم تاثیر گذاشته بود.....با اصرار از او پذیرایی میکرد باقلوا شکرپنیر پسته بادوم نخودچی کشمش باسلق و خلاصه هر چی دم دستش بود. گاه میدیدم پدر بیش از اندازه دستش را روی دست مادر نگه میداشت ونگاه های حق شناسانه مادرم به پدر که حالا پرستاری بیشتری لازم داشت را نوازش میداد من پشت به آنها و رو به کویر گرمسار آرام آرام اشک میریختم......من از تمام دنیا همین یک پدر و مادر مهربان را داشتم و آنها هم مثل دو سد محکم کنارم ایستاده بودند و از من پرستاری میکردند..........مادر غر غرو و پدر مهربان .........مادرم هم وقتی مهربان میشد واقعا دوست داشتنی میشد....چشمهایش برق خاصی میزد و دخترش را تند تند نوازش میکرد فکر میکرد الان دشمنی از راه میرسد و دخترش و شوهرش را میبرد مناظر آرام و ساکت کویر مرا به سمت رویاهای دخترانه ام میبرد...........در آن لحظه فکر میکردم در مشهد وقتی بمنزل ((خان)) وارد شویم تمام نگاه ها به سمت من خواهد بود........... و پسر دردانه خان که پدرم تعریف میکرد الان کلاس ششم دبیرستانه، با یک دسته گل به استقبالم می اید و مثل یک شوالیه جلوی من زانو میزند و با لحن با شکوهی می گوید: _ پرنسس زیبا!به خانه ما خوش آمدی، اینجا همه فرمانبردار پرنسس زیبا هستیم حالا دیگر همه اشیا و مناظر محو و گمشده بودند و تنها من بودم و آن پسر..........پسر خان بزرگ مشهد............چهره پسر در امواج خاکستری رویا شکل خاصی نداشت اما زیبا بود دلپسند و مهربان بود.......او نرم و سبک ، انگار که سوار بر ارابه ای تند رو و تیزپاست.........به من نزدیک میشد و مرا درآغوش گرم خود می فشرد و من در لذت رخوت آلودی فرو میرفتم صدای مهربان پدر مرا از رویاهایم بیرون آورد: _دخترم! تو حتما از مشهد خوشت میاد. _باباجون! مشهد چه جور شهریه؟ پدرم پکی به سیگارش زد و گفت؟ _ نمی دونم چه جوری تشریحش کنم؟! آخه من یک نظامیم ......هیچوقت با کلام سر و کار نداشتم پدرم همیشه وقتی می خواست چیزی رو توصیف کنه با همین جمله شروع میکرد اما همیشه هم زیباترین و بهترین توضیحات را میداد: _دخترم مشهد شهر دوستانه ایه! آدم احساس غربت نمیکنه چون یک مرد غریب اونجا مدفونه که آدم احساس میکنه باهاش هم درد و هم دله ........گنبد قشنگ و طلایی شهر، به خصوص در دل صبح ، دل گرفته آدم و باز میکنه......آدم احساس میکنه سبک شده......شهر پر از درخت و صفاست...........هر جا بخوای خستگی در کنی می تونی زیر سایه درختی بشینی و با دستمال عرقای پیشونی تو پاک کنی..........از هیچ نگاهی آدم تو این شهر زجر نمیکشه........ خیال میکنم به ما خیلی خوش بگذره مخصوصا خان........ حرف بابا رو قطع کردم و گفتم: _بابا! این خان چه جور آدمیه؟ پدرم نگاهی به چهره درهم مادرم انداخت،گویا می خواست او را به شهادت بگیرد _خان و من از همون زمان جوونی با هم دوست بودیم! اون از یک خانواده قدیمی و متنفذ خراسانه..........تحصیلات عالیه داره!.......خیلی هم تو مرکز با نفوذه!........بارها مشاغل مهمی داشته و در ادوار خدمتی به من خیلی کمک کرده! ولی دخترم ! من خود خان رو به خاطر خصوصیات انسانیش دوست دارم! اون یک دوست صمیمی و یک برادر واقعیه. اما طفلک خیلی تنهاس ! و من همیشه دلم برای مردای خیلی تنها میسوزه می خوام بشینم و براش زار بزنم...... چشمام پر از اشک شد و پرسیدم: _بابا چرا تنهاست؟ پدر با صدای بلند خندید: _قربون دختر احساساتی و مهربون خودم برم! زودی چشماش پر از اشک شده،.......... زن خان حدود پونزده شونزده سال پیش مرد..........چه زن نازنینی داشت..هم خوشگل بود هم برازنده.......توی زنهای اشرافی شهر یک سر و گردن از همه بالاتر بود....خان برای زنش غش میکرد..........دیوونش بود.......هرچی داشت زیر پای زنش میریخت......تازه دست زنش و می گرفت و می بوسید و باشک چشماش می کشید و می گفت: خوشگلم! عزیزم! مهربونم! من و ببخش که نمی تونم تو خونم از تو مثل یک ملکه نگهداری کنم! تو باید به قصر بزرگون بری زن خوشگل خان مثل یک پری خم میشد و موهای خان جوان و متنفذ و می بوسید و میگفت: _خان! بس کن! تو آخر من و با این محبتات میکشی...فکر پسرمون رو بکن اگه من بمیرم بی مادر میشه پدرم دوباره پکی به سیگارش زد و گفت: _مریم!...اون زن عجیبی بود، همیشه از مرگ صحبت میکرد و می گفت: تکلیف بچه بی مادر چی میشه؟ خان هر کاری میکرد فکر مرگ از سر زن خوشگلش بیرون نمیرفت.......اون زن می ترسید و می ترسید و آخرم از همین ترس مرد.....از قدیم گفتن ترس برادر مرگه. دست پدرم رو گرفتم و گفتم: _آخه چه جوری مرد؟ چرا مرد؟ پدر موهای بلند مرا نوازش داد و گفت: _بس کن دخترم! ما داریم میریم تفریح و گردش، بهتر نیست از چیزای خوب حرف بزنیم.........مثلا باید به دختر شکموم بگم که سرشیر مشهد بی نظیره! _پدر شما همیشه همین طوریین!...........خوب شد که شما داستان نویس نشدین وکرنه خواننده بیچاره میشد! .......همیشه به جاهای خوب داستان که میرسین فورا قطع میکنین پدر مرا بوسید و گفت: _بقیه ای نداره بابا!......بعد مرگ از مرگ اون زن بیچاره خان و پسرش فرخ تنها موندن و قسم خورد که دیگه هیچ وقت زن نگیره و بعد از گذشت پونزده شونزده سال هنوز با پسرش تو اون خونه تنها زندگی میکنن...اونم چه پسری! جفت مادرش! خوشگل و ظریف........مثل شاهزاده ها __________________ sara_samira 1322-08-2009, 12:12 PMرمان جالبی بود دستتون درد نکنه ولی به نظر من دختر 16 ساله بچه نیست به عصر ما میشه دوم دبیرستان !!!!! خواهش میکنم.........ولی بچه اصطلاحا به کسی میگن که خوب و بد را از هم نتونه تشخیص بده درضمن این کتاب یکم از عصر ما عقبتره sara_samira 1323-08-2009, 09:12 AMدیگر من صدای پدرم را نمیشنیدم.........من پسری خوشگل و ظریف مثل شاهزاده ها را میدیدم که از پنجره قطار گاه به من نزدیک میشود و چهره قشنگش را به شیشه می چسباند ومثل یک رویا به من زل میزند ساعت 10 صبح فردا قطار ما شیهه کشان وارد ایستگاه مشهد شد...........مادرم غرولندکنان و با عجله ساکها را بر میداشت و به پدرم دستور میداد: _ اون و بردار سرهنگ!............اون و بزار زمین سرهنگ!........... من تا آخرین لحظه تماشا میکردم و دنبال دو نفر میگشتم پدرم ناگهان از پشت سر من فریاد زد: _ خدای من خان بزرگ و پسرش! من به آن نقطه ای که پدرم نشان داد خیره شدم.......آنجا دو نفر..........دو مرد رویاهایم..........دو مرد خوشگل و ظریف و خوش هیکل و باشکوه.....دور از جمعیت ایستاده بودند ، آرام و شایسته به پنجره ما خیره شده بودند و لبخند میزدند کاملا دست پاچه شده بودم......احساس میکردم چیزی در من در آن پنهانی ترین نقطه قلبم می شکفد، و گرما و حرارتش تا پوست گونه هایم میدود و مرا می سوزاند ، انگار در دروازه ای ناشناخته قرار گرفته بودم آنقدر دستپاچه شده بودم که وقتی از قطار پیاده شده بودیم حتی راه رفتنم هم مثل دیوانه ها بی هدف بود ، با موج مردم به هر طرف میرفتم و هر چه دست و پا میزدم به پدر و مادرم نمی رسیدم پدرم مستقیما به طرف خان پیر پیش میرفت و برای اولین بار بود که می دیدم پدرم ته تغاری را فراموش کرده و تنهایش گذاشته و آنجا بود که فهمیدم چقدر دوستی پدرم و خان بزرگ عمیق و ریشه دار است وقتی پدر مقابل خان رسید دستهای همدیگر را محکم فشردند و یکدیگر را به آغوش کشیدند و بر گونه هم مردانه بوسه زدند..........و بعد خان با صدای بلند و خوش آهنگی که نمیدانم چرا در آن موسیقی غم انگیزی به گوشم میرسید گفت: _ سرهنگ خجالت بکش! زنت و دخترت زیر بار چمدونها له شدند اونوقت من و تو واستادیم داریم وراجی میکنیم! در این لحظه فرخ که تصادفا داشت با یکی از همکلاسیهایش صحبت میکرد ، جلو آمد وبا لحن با شکوهی که در آن محبت بود گفت: _ بسته را به من بدید!.........شما خسته میشید! من بلا تکلیف به پدرم نگاه میکردم........پدر فرخ به طرف مادرم رفت و پدرم دستهای فرخ را گرفت و اورا در آغوش کشید و در حالی که میگفت: _ فرخ ! فرخ!......تو چقدر بزرگ و آقا شدی!...لابد عموی پیر خودتو فراموش کردی!؟...خوب حق داری چند ساله من و ندیدی؟!..... نمی دانم چرا می ترسیدم که فرخ به پدرم بی اعتنایی کند و من هرگز نتوانم او را ببخشم اما برخلاف تصور من فرخ صمیمانه پیشانی پدرم را بوسید و گفت: _ نه عمو جان این طورها هم که میگین نیست!...من و بابا همیشه از شما صحبت میکنیم.....یادتون میاد من و رو شونه هاتون میذاشتین و تو باغ میدویدین پدرم با نگاهی که برق شادی از آن برمی خواست شونه های فرخ رو محکم گرفت و گفت: _ خوب بگو ببینم شیطون! کفترای خوشگلت چیکار میکنن؟! در چشمهای فرخ ناگهان رنگ غم دوید و با لحن اندوهگین پسر بچه ای که اسباب بازیش شکسته باشد گفت: _ عموجان! گربه های لعنتی یک شبه هشتاشون رو خوردن! پدرم با هم دلی و هم دردی خاصی گفت: _ خوب من باید بقیشونو ببینم! من همسن و سال تو که بودم یک کفتر باز درست و حسابی بودم ، میدونم چه جور جوجه کشی کنم.....تا وقتی مشهد هستم چند جفت به کفترات اضافه میکنم پدرم تا آن روز هرگز راجع به دوران جوانی و کفتر بازیش چیزی به من نگفته بود و من احساس حسادت کردم با لحن کنایه آمیزی گفتم: _ آه پدر! بس کنید!....شما و کفتربازی!؟ پدرم و فرخ ناگهان در یک صف واحد برعلیه من متحد شدند و هر دو با صدای بلند خندیدند و فرخ با شیطنت جوانانه اش گفت: _ پس تا به حال عمو جون به شما نگفته که کفتر باز قابلیه!؟ منم با لجاجت کودکانه ای جواب دادم: _ من اصلا از کفتر بازی خوشم نمیاد......به نظر من آدم هایی که پرنده های بیگناه رو......... پدرم نگذاشت من جمله بی ادبانه و خشن خود را در اولین برخورد با فرخ تمام کنم _آه پدر جان! بزار شما دو نفر رو بهم معرفی کنم....مریم دختر خوب و نازم.......و فرخ برادر زاده عزیزم.... من به آرامی دستم را به طرف فرخ که حالا نگاهش فرق کرده بود و چشمانش حریصانه روی سینه های من میدوید دراز کردم _ خوشوقتم فرخ مثل اینکه از خواب طولانی برگشته باشد گفت: _ من نمیدانستم که عمو جان دختر به این شیکی دارن؟! در این موقع مادرم و خان به ما پیوستند و مادرم چهره معصوم و در عین حال پر شور فرخ را با بوسه های آبدار خود خیس کرد و بعد خان که قد بلند و کشیده ای داشت خم شد و پیشونی مرا بوسید و گفت: _ سرهنگ ببین دخترت چه خانمی شده! این همون خروس قندی خودمونه که وقتی خروس قندی شو میدزدیدیم جیغش در می اومد پدرم خندید و گفت: _ هنوز هم خروس قندی دوست داره..... فرخ نگاه شیطان و شیرینش را به چهره من که میدانستم به رنگ ارغوانی میزند دوخت و من لبخندی زدم و گفتم: _ پدر! باز هم که سر به سرم گذاشتی! چند لحظه بعد ما 5 نفر در اتومبیل شیک خان نشسته بودیم پدر و خان جلو و ما سه نفر عقب پدرم ناگهان پرسید: _ راستی تو و فرخ هنوز هم تنها زندگی میکنین؟ من به طرف فرخ برگشتم......انگار موج تلخی در چهره این پسر ریخت خان گفت: _ من و فرخ از تنهایی بیشتر لذت میبریم به نظرم فرخ از این جواب محکم پدرش آرامشی یافت و لبخندی به من زد خان از آیینه اتومبیل نگاهی به من انداخت و گفت: _ دخترم مریم واقعا زیبا و بزرگ شده ، چرا فکر یک شوهر خوب زودتر براش نمی کنین!؟ من سرخ شدم ، پدرم بلند خندید ، فرخ نگاهش را به لبهای من که از خجالت تر شده بود دوخت و سرانجام مادرم ما را از این مهلکه بیرون کشید: _ دخترم مریم هنوز بچه اس........بقدش نگاه نکنین خان..........همش شونزده سالشه......باید هنوز عروسک بازی کنه خان سری به علامت تایید تکان داد و پدرم موضوع صحبت را عوض کرد سرانجام به منزل مجلل خان رسیدیم که با خونه های کوچیک تهران قابل قیاس نبود فرخ به سرعت پایین آمد و در رو برای من و مادرم باز کرد به نظرم چقدر مودب آمد و آرام به من گفت: _ من اتاقتون رو نشون میدم مادرم تعارفات همیشگی را شروع کرد و فرخ رو به من چشمک دوستانه ای زد و من خندیدم و وارد آن عمارت بسیار بزرگ و مجلل شدیم من هر بار که فرخ را کنار خودم با آن چهره شیرین و آرام میدیم احساس سبکی و نشاط میکردم به طبقه دوم رفتیم ، فرخ کنار دری ایستاد و گفت: _ زن عمو جان این اتاق شما و عمو جان هست و امیدوارم که این اطاق کوچک شاهد یک ماه عسل جدید و شیرین باشه! من خندیدیم و فرخ باز یکی از آن چشمکهای قشنگ نثار من کرد ......من خواستم با مادر وارد اتاق شوم که فرخ دست مرا گرفت و کشید و گفت: _ مریم جان! اتاق تو اون طرفه.......امیدوارم بپسندی! جای پنجه فرخ روی بازوی من داغ شده بود و مرا میسوزاند و من احساس لذت عجیبی داشتم چون این اولین باری بود که دست یک پسر به من می خورد فرخ همان طور ساده و خودمانی در جلو حرکت میکرد و با شتاب در اطاقی را گشو د و گفت: _ بیا این هم اتاق شما!........من مخصوصا این اطاق را برای شما رزرو کردم قلب من تند تند میزد: _ به چه اتاق زیبایی! ..چقدر شاعرانه است....! فرخ با اشتیاق به طرف من برگشت و گفت: _ شما از مناظر شاعرانه خوشتون میاد؟! با جیغ گفتم: خدایا! دیوونشم .......می پرستمش فرخ: پس خدا رو شکر! همش فکر میکردم با یک دختر بی مغز و خپل که همش بلده لباسای چسب بپوشه و به میوه و خیار گاز بزنه و همش به فکر تفریح باشه رو به رو میشم...چقدر شبا تو اطاقم از خدا می خواستم که تو خوب باشی و همش به تو فکر میکردم به سمت پنجره رفتم و زیباترین منظره ای را که خداوند خلق کرده بود دیدم ....ناگهان به پشت سر برگشتم و فرخ را در دو قدمی خودم دیدم که با نوازش آمیزترین نگاه ها مرا نگاه میکرد ...فرخ هم دستپاچه شد و با لحنی آرام گفت: _ من با اجازتون مرخص میشم ! شما هم میتونین حمام و استراحت کنین میدونم خسته شدین ....من خودم هیچ وقت حال و حوصله مسافرت با قطار رو ندارم شما چطور؟ _ آه ..نه! من همش کنار پنجره بودم و کویر رو نگاه میکردم احساس میکردم زندونیم...اما آخرش قطار برام شد مثل یک حیوون خوش اخلاق و قابل ترحم.! فرخ موهای بلندش را که بر روی پیشونی ریخته بود با دست کنار زد و انگار که از سخنرانی من خسته شده باشه گفت: _ خوب تا یکساعت دیگه خداحافظ! راستی اگه می خواین لونه کفترای من و ببینین زودتر کاراتون رو بکنین! فرخ رفت و من روی مبل نشستم و با خود گفتم : خدایا! این فرخ چه پسر خوبیه! چقدر شیرینه ! چقدر دوسش دارم! .این یک ماهی که قراره ما اینجا بمونیم چقدر به ما خوش خواهد گذشت حمام کردم........آرایش مختصری کردم و موهایم را صاف روی شونه هایم ریختم و به اتاق مادرم رفتم و گفتم: _مادر من میرم پایین شما نمیاین؟ پدرم مشغول حمام بود و فریاد زد: _ دخترم ! کارت تموم شد؟ با خوشحالی عجیبی گفتم: _ بله باباجون! من میرم با فرخ تو باغ بگردم........شما هم زود بیاین که خیلی گرسنه ام من تقریبا پله ها را دویدم و به طبقه اول که رسیدم فرخ را دیدم که روی مبل نشسته بود و مجله ای را ورق میزد و همین که مرا دید از جا بلند شد او خیره خیره مرا نگاه میکرد و من گفتم : _ لباسم خیلی زشته؟! فرخ انتظار این سوال را نداشت و شرم در چشمان قشنگش نشست و گفت: _ نه!...خیلی هم قشنگه ........من و ببخش ! من بلد نیستم......یعنی تا به حال دوست دختر نداشتم! _ یعنی شما و پدرتون همیشه تنهای تنها هستین!؟ _ بله همیشه تنها هستیم مگر وقتی من به مدرسه میرم و الانم که مدارس تعطیله _ رفقاتون رو دعوت نمیکنین؟ _ خیلی کم....آخه پدر جون خیلی خسته است و نمی خوام آرامششش رو بهم بزنم وارد باغ شدیم و فرخ با شادی گفت: _ از کجا شروع کنیم ؟ راست یاچپ؟ _ نمیدونم..... _ می خوای استخاره کنیم؟ _ چه جوری؟ _ چشماتو ببند و دستات رو بهم نزدیک کن....اگه بهم خورد میریم راست اگه نخورد میریم چپ من فورا دستورات فرخ را انجام دادم که فرخ خندید و گفت : _ پس میریم چپ به وسط باغ که رسیدیم فرخ ناگهان ایستاد و گفت: _ میتونم یک خواهشی ازت بکنم؟! _ چی؟ با خجالت گفت: _ هیچی یکبار دیگه استخاره کن، می خوام صورت قشنگت رو بدون شرم تماشا کنم من بلند خندیدم و به طرف پل کوچکی که آن طرف بود دویدم، فرخ هم به دنبال من دوید ، هر دو سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 891]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن