تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 17 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر (ع):هر چیزی قفلی دارد و قفل ایمان مدارا کردن و نرمی است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

ترازوی آزمایشگاهی

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

خانه انزلی

تجهیزات ایمنی

رنگ استخری

پراپ فرم رابین سود

سایت نوید

کود مایع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799669559




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بفرمایید داخل، خانه خودتان است


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بفرمایید داخل، خانه خودتان است
بفرمایید داخل، خانه خودتان است نویسنده:نزهت بادی بررسی نقش و کارکرد خانه در آثار مهرجوییحالا وقتی بعد از سال ها دوباره فیلم های مهرجویی را می بینیم و با خانه های آن که هر کدام رنگ و بو و حس مخصوص به خود را دارد، مواجه می شویم، احساس عجیبی به سراغمان می آید؛ انگار سال های زیادی را در آن خانه ها زیسته ایم و گوشه و کنارش را بهتر از خانه خودمان می شناسیم و بعد کم کم یادمان می آید هر کجای آن چه اتفاقی افتاده است.ناخودآگاه شروع می کنیم به حرف زدن درباره همه شخصیت هایی که بیشتر از آدم های واقعی دور و برمان می شناسیم و دوستشان داریم و اصلاً این قدر که با آنها زندگی کرده ایم و ازشان چیز یاد گرفته ایم و در تلخی و شیرینی لحظاتشان شریک شده ایم و خلاصه کلی خاطره داریم، با این دوست و آشناهای قلابی پیرامونمان رابطه نداریم.شاید دیگر بتوان درباره فیلم سازی که در آستانه 70 سالگی خویش، هنوز فیلم های سر حال و ماندگار می سازد، با شهامت گفت فیلم های مهرجویی بیش از آن که برآمده از حس و حال زندگی ما باشد، شکل دهنده و سازنده آن بوده، به آن جهت داده، سر و شکل بخشیده و دگرگونش کرده است.به نظرم این همان چیزی است که ما از سینما می خواهیم و مهرجویی با گشاده دستی سال هاست که آن را به ما هدیه می دهد.احساس می کنم مرور و بررسی موتیف خانه در آثار مهرجویی به طرز ناخودآگاهی این میل را در همه ما به وجود می آورد که ای کاش یک روز خانه فیلم ساز محبوبمان را از نزدیک می دیدیم؛ جایی که این همه تجربه های عزیز در آن شکل گرفته، حتماً باید دیدنی باشد.اجاره نشین هادر اجاره نشین ها به جای این که حفظ خانه به صورت یک هدف مشترک در آید و همه را به هم نزدیک کند، بیشتر وسیله ای برای دعوا و قهر و دوری آدم ها می شود.کاملاً می توان احساس کرد همسایگانی که تا پیش از این از گل کمتر به هم نگفتند،حالا بعد از ماجرای بی صاحب شدن خانه، چطور در مقابل هم می ایستند، دست به یقه می شوند، عربده کشی می کنند، توی سر و کله هم می زنند و خانه ای که محلی برای دور هم جمع شدن بوده، به جایی برای زد و خورد و گروکشی و سنگ خود را به سینه زدن تبدیل می شود.مهرجویی با هوشمندی تمام، فصل مهمانی شام در جهت دلجویی از کارگران و بناها را در دل اختلافات و دعواها قرار می دهد تا به خوبی عدم ثبات قهر و آشتی ها، دوستی و دشمنی ها و دل بستن و دل کندن ها را نشان دهد و روی یکی از روحیات خاص ما تأکید ورزد؛ این که تا زمانی به جمع و گروه و دسته وفادار و پایبند هستیم که آن را در تضاد با منافع شخصی خود نبینیم، وگرنه به محض این که منفعت ما در مقابل مصلحت جمع قرار بگیرد، حسابمان را از گروه جدا می کنیم و دو دستی کلاهمان را می چسبیم تا نیفتد.همین انحصار طلبی ها و خودخواهی های فردی است که اجازه نمی دهد آن همدلی و اتحادی که بعدها در مهمان مامان باعث رونق یک خانه درب و داغان می شود، شکل بگیرد و در نهایت چیزی که به همه اختصاص دارد و همه از آن سهم می برند، به هیچ کس نمی رسد و از همه دریغ می شود و خانه به طور کلی از دست می رود. دعوای میان همسایگان بر سر چیزی که هم به آنها تعلق دارد و هم ندارد، چیزی جز یک موقعیت جفنگ و مسخره نیست.به یاد بیاورید که چطور برای ضربه زدن به دیگری، شروع به تخریب خانه خود می کنند، یا آن خراب کردن ها و دوباره ساختن ها که بیشتر به لجبازی کودکانه می ماند.چیزی که در فیلم آدم را خیلی اذیت می کند، این است که افراد تا زمانی که احساس می کنند صاحب خانه ای نامحسوس در جایی دور و نامعلوم وجود دارد، به خوبی در کنار هم زندگی می کنند، اما از زمانی که متوجه می شوند خانه صاحبی ندارد و قدرتی بالای سرشان نیست، شروع به زیاده خواهی و دست درازی به حق دیگران می کنند.انگار حتماً باید زوری در کار باشد و چیزی خارج از وجودمان برایمان تصمیم بگیرد و به ما تحمیل کند.در واقع وقتی همسایگان از اسارت جبر و قدرت برتری که به عنوان صاحب خانه بر آنها احاطه داشته است، خلاص می شوند، نمی توانند از آزادی شان به درستی استفاده کنند و خودشان تبدیل به قدرت های زورگوی دیگری می شوند که همه چیز را فقط برای خودشان می خواهند.هامونخانه در هامون بیانگر ذهنیات و روح و روان شخصیتهای فیلم است. یعنی مهرجویی برای عینی کردن سلوک ذهنی هامون و نمایش سفری که او در درونش آغاز کرده، از خانه، اشیا و وسایل آن بهره می برد.هامون بعد از کابوس وحشتناکش، خود را در خانه ای بزرگ و خالی می یابد و شروع به تی کشیدن و تمیز کردن کف آن می کند. انگار در حال تطهیر و پاک سازی ذهنش از همه اوهام و کابوس ها و تردیدهاست؛ هرچند که نظافت خانه را ناتمام می گذارد و در به سامان رساندن ذهن آشفته اش ناکام می ماند.تصویری که از خانه مشترک هامون و مهشید نیز می بینیم، یک خانه شلوغ و به هم ریخته، پر از اسباب و اثاثیه پراکنده و خرت و پرت های شخصی هریک از آنهاست که گوشه ای از خانه را اشغال کرده است؛ از کتاب های هامون که روی شوفاژ است تا ظرف های رنگ و تابلوهای نقاشی مهشید در راه پله ها.در واقع هیچ نشانه ای از آن گرما و آرامشی که از یک خانه مشترک انتظار می رود، نمی توان یافت، نه جایی برای یک خلوت دو نفره و زمزمه های عاشقانه، نه فضایی برای دور هم غذا خوردن و خوش بودن و نه گوشه ای برای در خود خزیدن و فکر کردن به دغدغه های فردی.بلکه همه چیز در هم ریخته است؛ مثل موقعی که آدم وارد خانه اش شود و ببیند همه وسایلش جا به جا شده است.در واقع ذهن و قلب مهشید و هامون نسبت به یکدیگر به همین اندازه آشفته، نامطمئن و پراکنده است.به نظر می رسد هیچ چیزی بهتر از یک خانه نمی تواند گرما و یا سردی حاکم بر رابطه ساکنانش را نشان دهد و مهرجویی استاد خلق خانه هایی است که می توان از گوشه و کنار آن، چیزهایی را درباره آدم هایش و نوع روابطشان فهمید که هرگز در طول فیلم بر زبان نمی آید.مثلاً آن پلاستیکی که هامون از لباس مهشید در می آورد تا آشغال های پخش شده در خیابان را در آن بریزد، احساس متناقض و پیچیده هامون نسبت به مهشید را نشان می دهد.از آن سو خانه بیش از آن که محل ارتباط دو طرفه هامون و مهشید باشد، مکانی برای اثبات فردیت نامعلوم مهشید است.او هر بار خانه را به جایی برای نمایش فردیت خود می کند، مثلاً آنجا که هامون در میان رفت و آمدها و شلوغی ها وارد خانه می شود و خانه را از نظر بگذراند تا ببیند این بار قرار است با چه چیزی رو به رو شود، مهشید را در یکی از لباس های جدیدش که طراحی کرده، می بیند و هنوز حرفی نزده، مهشید او را از سر راه خود می راند و به گوشه ای از خانه طرد می کند تا راهش برای جولان دادن من درونش باز شود. پس هامون حق دارد که بند کیفش را بر شانه بیندازد، کتاب ها و یادداشت هایش را بردارد و سر از خانه علی جونی در کاشان در آورد؛ خانه ای آرام، کوچک، ساده و گرم با سفره ای پهن، صدایی دلنواز و کتاب هایی عزیز.در انتهای فیلم وقتی علی جونی، هامون از خود بریده را از دل دریا بیرون می کشد، آدم احساس می کند حالا حتماً او را با خود به همان خانه با صفایش می برد و وقتی هامون چشم هایش را باز می کند، دیگر خبری از آن کابوس های ترسناک نیست.بانوخانه در بانو نوع رابطه و نسبت بانو و قربان سالار و خانواده اش را نشان می دهد.طوری که وقتی رابطه آنها توأم با مهرورزی متقابل است، ما با خانه ای مجلل و زیبا رو به رو هستیم که بهترین مکان برای دور هم بودن و درد دل کردن است، مثل صحنه گرد کرسی نشستن یا ضیافت شام که گویی یک خانواده که سال ها از هم دور بودند، دوباره جمع شدند.اما از زمانی که فرصت طلبی ها و سوء استفاده کردن ها از وجود قربان سالار و دیگران بیرون می ریزد، غارت روح و روان بانو نیز به صورت دزدی از خانه شکل عینی می پذیرد، یعنی به مرور زمان که رابطه بانو و آنها در هاله ای از کینه و بدبینی فرو می رود، خانه هم سر و شکلی زشت و درب و داغان می یابد؛ اتاق هایی نامرتب با دیوارهای رنگ و رو رفته که جای خالی اشیا بدجوری توی ذوق می زند.آدم احساس می کند آن خانه باشکوه و زیبا، اکنون بوی تعفن می دهد و همه جا را نکبت فرا گرفته است و این تعفن و نکبت ناشی از بروز خصوصیات زشت انسانی است، همان خودخواهی ها، عقده ها، حسادت ها و ...و مهرجویی چنان با ظرافت این سیر استحاله شخصیتی را با تغییر شکل در خانه نشان می دهد که خانه جزئی از روایت داستانی به حساب می آید.به تدریج که قربان سالار و خانواده اش به محبت های بی وقفه بانو عادت می کنند و آن اظهار لطف ها و مهربانی ها را وظیفه بانو می دانند، مثل همه ما به آدم هایی پر توقع، از خود راضی و فرصت طلب تبدیل می شوند.هیچ یک از آنها به جز قربان سالار که دست به دزدی می زند، آدم های بد و شریری نیستند، بلکه زیادی خود خواهند و همین خودخواهی است که حس قدرشناسی و سپاس گزاری را در وجودشان از بین می برد.آنها انسان های مفلوک و قابل ترحمی هستند که به محض خروج از موقعیت نیاز و استیصال و دستیابی به قدرت، در برابر آن همه مهربانی و خلوص، خشن و بی رحم می شوند.ببینید بعد از افشای ماجرای دزدی چطور به اتاق بانو هجوم می برند و با پررویی، تمام کینه ها و عقده های فرو خورده شان را بیرون می ریزند.حتی برای لحظاتی با خود فکر نمی کنند که هنوز لباس های بانو بر تنشان است.تازه معلوم می شود آن قربان صدقه های موقع نیاز چقدر دروغ و تقلبی بوده است و آنها در نهان به موقعیت برتر بانو حسادت می کنند و از او بیزار هستند.این ماجرا بیشتر از آن که به اختلاف طبقاتی ربط داشته باشد، برخاسته از سرشت متناقض انسانی است، به همین دلیل فیلم بیش از هر چیزی درباره سقوط و زوال انسانیت در وجود آدمی است، درباره درندگی و خشونت افراد در برابر خوبی و مهربانی دیگران.شاید این سؤال پیش بیاید که در این میان گناه بانو چیست!حتماً یادتان نرفته که بانو با چه دلسوزی هاجر را روی تخت می خواباند و خودش به او غذا می دهد و یا زخم سر کرمعلی را می بندد.در واقع گناه بانو این است که می خواهد به گرمی حضور آنها دلش را خوش کند و در تنهایی هولناکی که احاطه اش کرده، تکیه گاه جدیدی بیابد و رنج خیانت همسرش را فراموش کند.اما نمی داند که باید به تنهایی برای تنهایی اش فکری بکند و فقط خودش است که می تواند از درد و رنجش بکاهد، همان طور که هیچ یک از آنها حال او را درک نمی کنند و فقط برای رفع بدبختی هایشان به او پناه می برند، وگرنه هیچ کدام نمی توانند پناهی برای بانوی دلخسته ما باشند.به همین دلیل است که وقتی بانو با خشونت نهفته در رفتار آنها مواجه می شود، دیگر نمی تواند بزرگواری و کمالی را که از آن حرف می زد، در خود نگه دارد و از گناه و بدی دیگران بگذرد و در نهایت آنها را از خود می راند، هرچند بدی آنها را با بدی پاسخ نمی دهد و هریک از آنها را به سر و سامانی می رساند، اما دلش از آن همه نامردی و قدرنشناسی می شکند.در پایان وقتی شوهر بانو آن خانه ویران شده را از نو می سازد، بانو عمارت اعیانی نیاکانش را رها می کند و از آنجا می رود تا شاید در خانه ای در مجاورت امام عشق، زیستنی متفاوت را بیازماید.ساراخانه سارا یک خانه قدیمی با بافتی سنتی در مرکز شهر است که تقریباً همیشه در تاریکی فرو رفته است، طوری که انگار نور سفید، پشت در و پنجره ها باقی مانده و حق ورود به خانه را ندارد.خانه سه بخش مجزا دارد؛ طبقه بالا که به آقای خانه تعلق دارد و هرچند اتاق خواب در آنجاست، اما ما هیچ گاه ورود سارا را به آنجا نمی بینیم.مهرجویی چند جا با همین در و دیوار و اتاق و راه پله های ساده که در تمام خانه ها دیده می شود، بر حس دوری و جدایی نامحسوسی که میان سارا و شوهرش وجود دارد، تأکید می کند. یکی وقتی سارا در دل شب به بانک می رود و حسام را به خانه بر می گرداند، بعد از این که حرف های توهین آمیز و قدر ناشناسانه حسام تمام می شود، او به طبقه بالا می رود و سارا وسط خانه بزرگ و تاریک سر جا خشکش می زند.دیگری روز بعد است که حسام در اتاق خواب را به روی سارا بسته است، سارا از پله ها بالا می رود، ولی در همان راه پله ها می ایستد و جلوتر نمی رود و از همان جا حسام را صدا می زند.طبقه بالا قلمروی مردی است که فکر می کند مهم ترین کار زندگی اش مراقبت از خانم کوچولویی است که در خانه او زندگی می کند، بدون این که بداند این زن جوان و شکننده که ظاهراً به شدت به همسرش متکی و وابسته است، مدت هاست که دیگر نیاز به مراقب و نگهبان و آقا بالاسر ندارد و این موضوع را زمانی می فهمد که ماجرا ختم به خیر می شود و او سارا را که پایین راه پله ها ایستاده است به بالا فرا می خواند و ما برای اولین بار آن دو را در کنار هم در اتاق خواب می بینیم و همان جاست که وقتی حسام دستش را به نشانه دلجویی به سوی سارا دراز می کند، آن سارای مهربان و فداکار را نمی یابد و با عصیان سارا رو به رو می شود.طبقه میانی محل زندگی مشترک آن دوست؛ تنها جایی که در بیشتر فیلم آن دو را با هم می بینیم، ولی مهرجویی فضا را طوری ساخته است که در این قسمت از خانه نیز همواره نوعی فاصله میان سارا و حسام وجود دارد، مثل شبی که سارا سفره شام را با سلیقه پهن می کند و با محبت برای شوهرش غذا می کشد، اما حسام از روی خشمی که نسبت به خواهش سارا بروز می دهد، او را در کنار سفره تنها می گذارد و یا صحنه مهمانی که سارا با خوش بینی به بزرگواری حسام به استقبال او می رود و درست زمانی که حسام می خواهد از سارا برای برگزاری مهمانی تشکر کند، چند نفر از فامیل او را با خود می برند و سارا با خیال خام خود تنها می ماند و یا چند دقیقه بعد که آن دو در آشپزخانه درباره نامه ها صحبت می کنند و سارا می فهمد که مهربانی حسام از روی گذشت و بخشش نسبت به گناه او نیست(به راستی کدام گناه؟!)و بعد در راهروی خانه به تنهایی پیش می آید تا جایی که ما می توانیم قطره اشکی را که آرام آرام بر گونه اش فرو می افتد، ببینیم.قسمت سوم خانه، حریم پنهانی و خصوصی ساراست که تا انتهای داستان، حسام هرگز از آن مطلع نمی شود.هر شب در تاریکی که خانه را در خود فرو برده، سارا چادر سفیدش را سر می کند، از پله ها پایین می آید و وارد این صندوقخانه اسرارآمیز می شود، عینکش را بر چشم می زند و شروع به مروارید دوزی لباس های عروسی می کند که قرار است بهانه ورود زنانی دیگر به خانه بختشان شود. او سال هاست که خودش را در این زیر زمین حبس کرده است، به امید روزی که این راز بزرگ را با مرد زندگی اش در میان بگذارد، اما وقتی حسام برای اولین بار قدم به نهانخانه سارا می گذارد، او را در حال جمع کردن وسایلش می بیند و تازه همان جاست که سارا رو در روی حسام می ایستد و از زندگی کردن با یک غریبه حرف می زند.مهرجویی آن قدر خوب از فضای خانه مخصوصاً همین زیر زمین در جهت ترسیم رابطه زناشویی حسام و سارا بهره می برد که این فکر به سر آدم می زند که حسام تازه می فهمد آن قدر که خودش فکر می کرده، مالک روح و جسم و هستی سارا نیست و چه بخش هایی از وجود سارا از دسترسی و تملک او به دور مانده است و این احساس گنگ و مبهم در نگاه حیرت زده حسام موج می زند، آنجا که در درگاه خانه پیچیده در ملحفه سفید، زنش را می بیند که با چادری سیاه، بچه ای در بغل و چمدانی در دست در حال ترک اوست.فقط ما می دانیم وقتی سارا سر بر می گرداند و آن نگاه عجیب را به پشت سرش می کند، احساس زنی را در خود دارد که چقدر خانه اش را دوست می داشت و با دقت و وسواس و سلیقه آن را تمیز و مرتب می کرد و برای حفظ آن چه تلاش ها که نکرد و اکنون آن را ترک می کند.لیلافضای خانه لیلا پر از تاریکی و تیرگی است و مثل خانه های سارا و بانو دو طبقه دارد تا هشداری برای جدایی زودهنگامی باشد که میان زوج جوان رخ خواهد داد.در واقع در فیلم لیلا خانه از یک جای امن و عاشقانه به زندانی سرد و عبوس تبدیل می شود و حضور غریبه ها خانه مشترکشان را به دوزخی غیر قابل تحمل بدل می کند.درست از زمانی که مسئله نازایی لیلا آشکار می شود، لیلا و رضا خلوت خود را از دست می دهند.دخالت ها و مزاحمت های دیگران کم کم امکان یک زندگی ساده و آرام هرچند بدون بچه را از زوج عاشق ما می گیرد.از همان مراجعات اولیه به پزشک تلفن های مکرر و پیاپی شروع می شود که آن دو را وا می دارد تا مرتب به دیگران درباره خصوصی ترین موضوع زندگی شان توضیح دهند.صدای زنگ تلفن هشداری به این زوج جوا ن است که بدانند نمی توانند با پناه گرفتن در چهار دیواری خود از قضاوت و دخالت جامعه بگریزند.گویی خانه آنها به واسطه حضور نامرئی و نامحسوس مزاحمانی دلسوز در محاصره قرار گرفته است.در حقیقت خانه به شکلی متناقض نما هم به لیلا احساس امنیت می دهد و هم به زندانی برای رنج کشیدن او تبدیل می شود.یادتان هست وقتی لیلا تصور می کند رضا در ایستادگی در برابر مادرجون جدی است، چه حال خوبی پیدا می کند، با چادر نماز سفیدش که هنوز عطر دعای سحرگاهی او را دارد، در قوری زیبا و قدیمی اش چای دم می کند و همراه با صدای گرم آواز افتخاری خودش را در طعم و رنگ و بوی آشپزخانه اش غرق می کند و از این راحتی و امنیتی که خانه مستقلش به او می دهد، لذت می برد.اما با ورود ناگهانی و سرزده مادرجون احساس دلنشین و مطبوع لیلا شکاف بر می دارد، آب قوری سر می رود و لیلا دستپاچه و هراسان برای گریز از سایه تهدید مادرجون مدام دور خودش می چرخد و به بهانه پذیرایی می رود و می آید.به تدریج خانه در سیطره نیروهای شوم و تهدیدگر قرار می گیرد و آن سرخوشی های دو نفره هنگام غذا خوردن که همواره زیر سایه نور تهدید کننده شکل می پذیرفت، جای خود را به سکوت و سردی رابطه در هجوم تاریکی و خفگی خانه می دهد تا ماجرا به ورود عروس جدید به خانه لیلا می کشد که مهرجویی از آن چنان فصل باشکوهی در نمایش از دست رفتن خانه و زندگی یک زن می سازد که هرگز تلخی آن از یادمان نمی رود.لیلا به شکلی ایثارگرانه که در ذات خود نوعی خود ویرانگری را در پی دارد، خانه اش را برای ورود رقیب خویش آماده می کند و اتاق زفافشان را می آراید. موضوعی که در ابتدا بیشتر به یک بازی کودکانه شبیه بود، شکلی تراژیک می یابد و آن شوخی ها و شیطنت های میان لیلا و رضا بر سر عروس جدید به شدت تلخ و جدی می شود.از همان لحظه که لیلا وسایل شخصی اش را از اتاق خواب مشترکشان که حالا حجله زوج جدید است، به اتاق دیگری می برد، معلوم می شود که عشق چیزی قابل تقسیم نیست و این ماجرا عاقبت خوبی نخواهد داشت.لیلا که در اتاقش خود را حبس کرده، می بیند که چگونه جمعیت همراه عروس با هدایت خاله شمسی خانه اش را اشغال می کند.رفت و آمدهای آنان در قسمت های مختلف خانه و سرک کشیدن به اسباب و وسایل لیلا به قصد پذیرایی بیش از هر چیزی غارت زندگی او را تداعی می کند. ورود مرد بیگانه ای که به اشتباه سر از خلوت اندوهگین لیلا در می آورد، بهانه ای می شود تا لیلا مطمئن شود خانه اش دیگر برای او امن نیست.صدای کشیده شدن دنباله عروس بر پله ها خبر از تصاحب عزیزترین حریم زندگی او می دهد و لیلا می فهمد که دیگر این خانه، زندگی مشترک و مرد محبوبش به او تعلق ندارد و همه چیز برایش شکل غریبه ای می یابد.پس انتظار می رود لیلای صبور ما از خانه ای که مدت هاست مورد تجاوز دیگران قرار گرفته با چادری سیاه بگریزد و به خانه پدری پناه ببرد.پریخانه درهم ریخته و آشفته پری خبر از محیط نابسامان و سر درگمی می دهد که او در آن بزرگ شده است.دقیقاً مانند همان جمله ای که داداشی می گوید که ما را اجق وجقی بزرگ کردند، به نظر می رسد خانه هیچ گاه از ثبات و آرامشی برخوردار نبوده است و نتوانسته پناهی برای بی قراری های خانواده باشد و همواره تحت تأثیر احوالات پریشان بچه ها تغییر هویت داده است؛ زمانی به واسطه تأثیرات اسد و بعد صفا و حالا پری و داداشی.در واقع این شخصیت های معلق نیاز به یک جای محکم دارند که به آن چنگ بزنند تا تلو تلو نخورند و نیافتند و بعد که زیر پایشان حسابی سفت شد، به خودشان بیایند،درباره خودشان فکر کنند و آن چه را که به دنبالش هستند، بیابند،نه این که خانه همانند تکه چوبی رها شده در دریای توفانی باشد.به همین دلیل است که در آغاز فیلم وقتی پری با حال بد به خانه می آید، می بیند حال و روز خانه بدتر از درون آشفته اوست و هیچ چیز سر جای خودش نیست، پس تصمیم می گیرد که خانه را ترک کند و به اصفهان برود.ورود پری به خانه عمه خانم در اصفهان نیز همراه با شلوغی و ازدحام آدم هایی است که هرچند از بستگان و آشنایان پری اند، اما با دنیایی که پری در آن سیر می کند، غریبه اند و نمی توانند حال او را بفهمند.پس آنجا هم پری در سرسرا از جمع جدا می شود، از پله ها بالا می رود و با دیدن عمه خوابیده یا مرده، دل از آن خانه نیز می کند.پری در آنجا هم نمی تواند چیزی را که دنبال آن است، بیابد.آن دویدن های پی در پی در کوچه های مختلف و کوبیدن کلون در بسته خانه های قدیمی در رویای پری، ناکامی او را تداعی می کند.حواستان هست که پری در همه جا به سمت بالا کشیده می شود، انگار جاذبه ای او را از زمین جدا می کند.او مدام از پله ها بالا می رود، در رستوران و یا مسجد شیخ لطف الله یا خانه عمه خانم و یا در نهایت که راهش به راه پله های چوبی پر پیچ و خم آن خانه نیم سوخته کشیده می شود.همان خانه بالای تپه که پنجره هایش رو به رودخانه ای باز می شد که ماهی های عشق نور داشت، خانه اسد با آن ایوان بزرگ و دلباز و نرده های پر از گلدانش که یک روز در آتش سوخت.زیباترین تصویری که تا به حال دیدم، از خانه، از مرگ، از عشق، از شعر.ای کاش اگر روزی گذرمان به دره چنار رسید، هنوز آن خانه نیم سوخته همان جا بر بالای تپه باشد، با همان رود و درخت و آسمان که اسد با آنها حرف زد، همان نان و سبزی که خرید، همان چشم بندی که بر چشم بست، همان صندلی راحتی که روی آن دراز کشید، همان سه شمعی که در آن آتش لطیف بر مرگ اسد گریست.در پایان وقتی پری دل بریده از همه چیز و همه کس از خانه می گریزد و به همین کلبه رویایی اسد پناه می برد و همه کارهای اسد را تکرار می کند تا شاید از رمز مرگ آگاهی او چیزی درک کند، زندگی را می یابد، حال خوبی را که دنبالش بوده و یا شاید همان نوری که دوست داشت بر قلبش بتابد تا با آن خدا را ببیند، همان مفهوم عجیب دل به یار و سر به کار.درخت گلابیتفاوت خانه در حال و گذشته یعنی آن شادی و گرمی و صفای حاکم بر خانه که به سکوت و خالی بودن و دلگیری تبدیل شده است، تفاوت حال و روز محمود از کودکی تا میانسالی را نشان می دهد.فیلم با نمایی از خانه ای سوت و کور با دیوارهای خالی و پنجره هایی بسته آغاز می شود و محمود که از شلوغی شهر و پر حرفی آدم ها گریخته، خود را در این چهار دیواری حبس کرده است تا کتاب جدیدش را بنویسد، اما دچار نوعی رخوت و رکود ملال آور شده است.همه آن چه در این خانه غم زده دیده می شود، یک مشت خرت پرت مخصوص نوشتن است با مردی که بدون هیچ ذوق و اندیشه ای رو به دیوار نشسته و به نقطه ای مبهم خیره مانده است.سرک کشیدن های مدام باغبان به خلوت محمود به بهانه بار ندادن درخت گلابی او را به گذشته ها می برد و خاطراتی محو و تکه پاره از باغ بچگی آرام آرام از انتهای ذهن خسته و خاموشش پدیدار می شود و آن تابستان آخر جلوی چشمانش رنگ می گیرد و خانه از پشت درختان کم کم ظاهر می شود.خانه ای با ایوانی پر از گلیم و گلدان های به صف چیده شده در ردیف ایوان و پله ها و تخت های زیر درختان و بساط چای و بلال و کباب و در میان آن همه خوشی و شادی، خنده های شیرین میم خانه را روح می بخشد.در واقع خانه در فیلم درخت گلابی محملی می شود برای اثبات این که چقدر رویاهای کودکی ما واقعی تر از زندگی بزرگسالی مان هستند، مثل تمنایی پاک و ساده در آن بعد از ظهر دم کرده که خودش را در دراز کردن دست لرزانی که هرگز نمی رسد، نشان می دهد و یا تلاش های بچگانه برای رسیدن به آرزویی بزرگ که مثلاً چیدن بالاترین گلابی از درخت باشد.حضور در این خانه بهانه ای می شود تا محمود بفهمد که همه آن چیزهای کوچک و پیش پا افتاده در گذشته ارزشش بیشتر از زور زدن های ادبی، فلسفی و سیاسی است که قرار بود دنیا را تکان دهد و آدم ها را عوض کند.همین خانه ساکت و مغموم کاری می کند تا آن پسر بچه 12 ساله که بیش از حد تحمل و وسعت قلب و روح کوچکش عاشق بود، از وجود این مرد مسن از خود بریده، سر بر آورد و به یادش بیاورد که چقدر ساده و سرراست بود، چقدر از حرف های گنده گنده دور بود و چه راحت گریه می کرد، عشق می ورزید و مهم تر از همه با چه اطمینانی می دانست که از دنیا چه می خواهد و آنها را به راحتی با صدای بلند بر زبان می آورد.یکی این که می خواهد نویسنده یا شاعر شود و دیگر این که به عشق میم وفادار بماند.نه مثل حالا که نمی داند از خودش، دیگران و دنیا چه می خواهد و دیگران از او چه می خواهند که دست از سرش بر نمی دارند.محمود خودش را در این خانه دورافتاده حبس کرده است، انگار از این موجود سترون و عقیمی که در وجودش جا خوش کرده، می ترسد و نمی تواند او را از درون خود بیرون کند.اما درخت گلابی با قهر معنادارش او را از دخمه اش بیرون می کشد و به پای خود در انتهای باغ می آورد تا روزهایی را برایش زنده کند که در آن حرف نمی زد، شعار نمی داد، اراجیف نمی بافت، بلکه به همه آن چه اعتقاد داشت، عمل می کرد و هر دستور سختی را که میم می داد، اجرا می کرد، حتی اگر دزدیدن لباس سرهنگ باشد یا آوردن چموش ترین الاغ ده.مهرجویی آن قدر در نمایش سردی و ملالت حال و شور و انرژی گذشته با استادی عمل می کند که آدم آرزو می کند ای کاش آن پسر بچه عاشق هرگز کارش به این روشنفکر به انتها رسیده نمی کشید.مهمان مامانتم اصلی فیلم تبدیل یک خانه فقرزده به یک خانه رویایی است.از همان آغاز فیلم که آقا یدالله با کمک بهاره پوسترهای سینمایی را به در و دیوار خانه می چسباند تا آن را خوشگل کند، رویا آرام آرام وارد این خانه می شود و بعد وقتی آرزوی مامان که برپایی یک ضیافت باشکوه برای مهمانان عزیزش است، بر زبان می آید، انگار ساکنان خانه با تمام اجزای عالم هستی متحد می شوند تا آرزوی محال مامان واقعی شود و بعد می بینیم از هر سوراخ و پستویی، سری بیرون می آید و از گوشه و کنار خانه، هدیه ای برای مامان می رسد.طوری که آدم احساس می کند که در این خانه قدیمی چه گنجی نهفته است. اصلاً با آمدن این مهمانان سر زده است که ساکنان خانه، خوشی های کوچک اما فراموش شده زندگی شان را به یاد می آورند و بهانه ای پیدا می کنند تا از همان چیزهای معمولی زندگی شان لذت ببرند، مثل گردنبندی که یوسف بر گردن صدیقه می بندد و یا جلیقه سنتی که مش مریم می پوشد.خیلی از آن لحظه های گم شده در تب و تاب زندگی روزمره، یکدفعه سر و کله شان پیدا می شود، آقا یدالله یاد سختی هایی که عفت خانم تحمل کرده، می افتد و عفت خانم با گوشه چادر نمازش اشک های آقا یدالله را پاک می کند، مش مریم که سال هاست نه مهمانی داشته و نه به مهمانی رفته، از تنهایی در می آید، شوخی های عاشقانه ای که میان صدیقه و یوسف رد و بدل می شود، آنها را به دوران خوش آغاز زندگی شان می برد.انگار آدم هایی که به خاطر سختی و نداری، در واقعیت های تلخ زندگی شان غرق شده بودند، مجالی می یابند تا دوباره رویاهایشان به خانه شان باز گردند و یک شب را طوری زندگی کنند که گویی هیچ غم و غصه ای ندارند.به همین خاطر است که صدیقه از یک ذره گوشت و لپه قیمه فردایش می گذرد و دکتر بی خیال امتحان روز بعد می شود و آقا یدالله با یادآوری خاطرات خوش گذشته، تلخی خرابی و تعطیلی سینما را فعلاً کنار می گذارد و کلاً هر کسی، هر چه دارد برای همین یک شب تقدیم می کند، تا این خانه کلنگی که احتمالاً تا چند وقت دیگر تخریب می شود، برای آخرین بار یکی از رویایی ترین شب های عمرش را به خود ببیند.تازه آنجاست که آن حس کمیاب خوشبختی سر می رسد و ما می توانیم امیدوار باشیم که هریک از این آدم های دوست داشتنی، شب متفاوتی را در چهار دیواری خانه شان بگذرانند و این، پاداش آن همه مهربانی و یکدلی است که برای تحقق رویای مامان کردند و این دیگر فقط جشن و ضیافت مامان نیست، مهمانی همه کسانی است که تلاش کردند هیچ چیزی، شادی این جشن کوچک را خراب نکند.حتی خماری یوسف یا زخمی شدن ماهی بهاره و یا بیماری مامان و هزار تا چیز ریز و درشت دیگر که به خوبی می دانیم چقدر در از بین بردن لحظه های خوش زندگی مؤثر است.ولی ساکنان این خانه از دل هر چیز تلخ و ناخوشایندی، امید و اشتیاق را بیرون می کشند.بگذارید ما هم دلمان را به این رویای کوچک خوش کنیم که هرگز افسون آن قصر زیبا و با شکوه تمام نمی شود و دیگر آن خانه باصفا، رنگ سختی و ناراحتی نمی بیند و همه چیز همان طور خوب و خوش و زیبا باقی می ماند. سنتوریفیلم سنتوری بیشتر درباره بی خانمانی است، درباره تک افتادگی کسانی که برای حفظ فردیت خود تاوان سنگینی می پردازند.آن چه علی را خانه خراب می کند، اعتیاد نیست، عشق عجیب و غریبش به سنتور است که از طرف جامعه و خانواده درک نمی شود و مورد طرد و انکار قرار می گیرد.در واقع اعتیاد علی نوعی خود ویرانگری است، یک جور خودزنی دیوانه وار، انگار می خواهد با این کار به خاطر همه چیزهایی که بی دلیل اجتماع بی رحم و خشمگین از او دریغ کرده اند، از خود انتقام بگیرد.انگار دیگر برای اثبات فردیت خود راهی ندارد جز نابود کردن خویش.آن فریادهای علی هم از درد از میان برداشتن خود است.تازه بعد از این است که یک روز سر و کله آن جعبه جادویی روی تختش پیدا می شود وقتی از دل آن پارچه های مخملی قرمز با آن دست های کیمیاگر صدای ساز همه را در آن ساختمان غمگین به سوی خود می کشاند، علی دوباره زنده می شود. در حقیقت وقتی او همه چیزش را از دست می دهد، جامعه او را به رسمیت می پذیرد، هنرش را، تفاوت هایش را، فردیتش را.مسیری که علی طی می کند تا به این لحظه باشکوه برسد، کاملاً در وضعیت خانه قابل مشاهده است.تا زمانی که علی در اوج شهرت و موفقیت قرار دارد و رابطه اش با هانیه پر شور و عاشقانه است، خانه به مکانی حسرت برانگیز برای نمایش لحظه های زندگی یک زوج عاشق تبدیل می شود که زندگی متفاوتی را آغاز کرده اند.آن چادر مسافرتی را که تبدیل به اتاق عقد علی و هانیه می شود، به یاد دارید، با آن سفره عقد کوچک و ریسه لامپ های چشمک زن دور چادر. مهرجویی در خلق این صحنه ها غرابت و زیبایی بکری به کار می گیرد که همین حجله عقد جمع و جور و ساده، شکوه عجیبی می یابد و قدرت علی در انتخاب جدایی از جمع و کناره گیری اش را به رخ می کشاند.بعد با رفتن هانیه خانه سرد و بی روح می شود، با یک صندلی که علی غمگین و زخمی ما روی آن می نشیند و همان جا سنتور درب و داغانش را که در بغل گرفته به گوشه ای پرت می کند و قدم در مسیر بی خانمانی خویش می گذارد.ویرانی خانه علی را مجبور می کند از چهار دیواری امن خود بیرون بزند و به دل وحشی جامعه هجوم برد، انگار از دست دادن این سرپناه قلابی باعث می شود علی بیش از گذشته خودش را در معرض ویرانی قرار دهد و همه چیزش را وسط این بازی خطرناک رها کند.مهرجویی بار دیگر از آن دلبری هایی را که فقط خاص خودش است به کار می گیرد و علی را به حاشیه شهر می برد و از همان چادر عقدی که حسرت به دل ما نشانده بود، سرپناهی برایش می سازد تا همان جا بساط عاشقی اش را پهن کند.وقتی علی برای کبوترهایش غذا می ریزد و به معتادانی که دورش جمع شده اند، از غذای خود می دهد و بعد با انگشتان خسته و زخمی اش سنتور قراضه اش را به صدا در می آورد، بیشتر از آن که به یک معتاد بدبخت و قابل ترحم شبیه باشد، حال و هوای یک سامورایی از خود گذشته را دارد؛ با همان غرور و قدرت که هنوز می تواند دلمان را بلرزاند.طوری که تنهایی برایش فضیلت می شود و ما به خاطر شهامتی که از خود نشان می دهد، حسابی به او حسودی می کنیم.زندگی در آن خانه نیمه ساز کثیف که هر گوشه و کنارش معتادانی بیچاره درهم می لولند، آخرین منزل علی در مسیری است که برگزیده؛ جایی که او دیگر هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد.طهران تهرانچیزی که در طهران تهران خیلی دوست دارم، این است که آدم ها در مقابل پیشامدهای تلخ و ناگوار واکنشی مثبت و خوشبینانه نشان می دهند و زندگی را همان طور که هست می پذیرند و دوست می دارند و اصلاً حس خوشی و شور زندگی را از لا به لای همان کمبودها و نقص هایی که هر روز با آن مواجهیم بیرون می کشند و همانها بهانه ای می شوند برای این که بیشتر از زندگی لبریز شوند.هیچ کس جز مهرجویی نمی تواند از ویرانی خانه و نداری و بدبختی به آن شور و وجد و دور هم بودن همسایه ها در لحظه تحویل سال برسد.آن گرما و صمیمیتی که خانواده آقا نجیب در آن چادر موقع خوردن شام سال نو تجربه می کنند، شاید در کمتر خانه ای با همه امکانات رفاهی اش احساس شود.همین برپایی چادر و ریسه لامپ بستن و مهیا کردن سبزی پلوی شب عید، وسط خانه ای که سقفش بر سفره هفت سین فرو ریخته، وسیله ای برای تفریح و خوشی این خانواده می شود و بعد به آن پیشنهاد معرکه تهران گردی برای گریز از بی خانمانی و درد به دری می رسیم.چقدر آدم لذت می برد وقتی می بیند مهرجویی ابهت و شکوه و جلال کاخ ها را به سخره می گیرد و آنجا را به محلی برای شیطنت و بازی کودکان قرار می دهد تا سال نوی آنها به خاطر ویرانی خانه شان خراب نشود و کاری می کند که حسابی به این دو تا بچه خوش بگذرد و تا می توانند در تالار آیینه بدوند و تاج و تخت ها را با کنجکاوی دستکاری کنند و به همه جا سرک بکشند و وقتی همه در حال جست و جوی آنها هستند، یکدفعه بی خیال و راحت جلوی چشم بزرگ تر ها ظاهر شوند و همه چیز به خیر و خوبی پایان گیرد.این بی اعتنایی هوشمندانه مهرجویی به جاذبه اشیای قدیمی، مکان های تاریخی و یادگاری های شهر، نتیجه درخشانی مثل آشنایی، ملاقات و پیوند دوباره آدم ها را به دنبال دارد که اهمیت و ارزشش از هر چیزی بیشتر است.مثل آنجا که زن بی توجه به ارزش تاریخی آن برای نوشتن نامه پشت میز عتیقه ای می نشیند که متعلق به نایب السلطنه دوره قاجار است و در عوض آشتی شوهر عزیزش را به دست می آورد.آدم حیرت می کند که مهرجویی چطور از یک محیط غم انگیز و کسالت باری چون خانه سالمندان که مدام از آن بوی مرگ به مشام می رسد، مکانی برای دور هم جمع شدن و خوش بودن می سازد و سردی و اندوه پیری را به آن شادی و بگو بخند جمعی پیوند می زند؛ انگار نه انگار که ساکنانش زنان و مردان پیر و تنهایی هستند که به نوعی از خانواده و جامعه خود رانده شده اند.آدم بیشتر دلش می خواهد که خودش هم آنجا زندگی می کرد، با آن غذاهای خوشمزه و رنگارنگ، موسیقی و هم نوایی های دلپذیر، همسایگانی مهربان و خلاصه کلی چیزهای خوب و دوست داشتنی.مهرجویی به جای آن که یک مشت پیرزن و پیرمرد غرغرو و بدبین را در کنار هم قرار دهد و از خانه سالمندان تصویر مکانی دلگیر و غیر قابل تحمل ارائه دهد، هنر کیمیاگری اش را به کار می گیرد تا حسابی خیالمان راحت شود که در پیری هم می توانیم خوش باشیم و لازم نیست رو به قبله بخوابیم و انتظار مرگ را بکشیم.یادمان نرود هنر مهرجویی در این است که نمی گذارد نمایش این گرما و گیرایی زندگی که خاص خودش است، ساختگی، تقلبی و دروغین شود، بلکه در آن اعتقاد و اصالتی را وارد می کند که بعد فیلم مدام تلاش می کنیم آن چه را دیده ایم به تجربه های شخصی مان بدل سازیم.مگر نه این که سینما را به خاطر این دوست داریم که شیوه جدیدی از زندگی را به ما نشان می دهد و اگر مهرجویی همین لحظه های کمیاب زندگی را نسازد، سراغ چه چیز مهم دیگری برود؟ و چقدر در این دورانی که بدبینی و تلخ اندیشی از سر تا پای زندگی مان می ریزد، این نگاه مهرجویی غنیمت عزیزی است، این که اجازه نمی دهد هیچ چیز عید آدم ها را خراب کند و گردش و خوشی شان را به تلخی بکشاند، حتی گم شدن بچه ها یا گرفتگی قلب یکی از پیرمردها و یا فرو ریختن سقف خانه؛ همان تجربه ای که در مهمان مامان به خوبی انجام داده بود و حالا در طهران تهران به اوج خود رسانده است.آدم وقتی این همه خوش بینی و انرژی و اشتیاق و امید را می بیند، احساس می کند مهرجویی چه روش خوبی برای انتقام گرفتن از ماجرای علی سنتوری یافته است.منبع:فیلم نگار، شماره 91/ن
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2248]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن