تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 6 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):وقتى جبرئيل با وحى به نزدم مى‏آمد، نخستين چيزى كه به من القا مى‏كرد، بسم اللّه‏...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797779388




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

بخش‌های خواندنی رمان «عریان در برابر باد»


واضح آرشیو وب فارسی:مهر: با مهر بخوانیم (۱۴)
بخش‌های خواندنی رمان «عریان در برابر باد»

در برابر باد


شناسهٔ خبر: 2536258 شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۴ - ۰۹:۱۵
مجله مهر > گزارش ویژه

بعضی کتاب‌ها خیلی زود بر سر زبان ها می‌افتد. کتاب هایی که بسیار خواندنی‌اند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم. می‌توانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را در «مجله مهر» بخوانید: مجله مهر - احسان سالمی:  قلم زدن در مورد دفاع مقدس کار آسانی نیست. ظرافت‌های خاص خود را می‌طلبد. ظرافت‌هایی که در آن هم باید ادیب بود، هم جغرافیا دانست و هم به زیر و بم تاریخ مسلط بود چرا که حوادث آن دوران در بستری از جغرافیای پهناور رخ داده است و همزمان با آن رویدادهایی تاریخی فراوانی در داخل و خارج مرزهای این سرزمین به وقوع پیوسته است که به روند اتفاقات آن روزها موثر بوده است.   کردستان و کرمانشاه بخشی از این جغرافیای پهناور هستند که در طول هشت سال دفاع مقدس به طور مستقیم درگیر جنگ تحمیلی عراق بر ایران شده بودند و البته که توانستند در آن خوش بدرخشند و دست دشمن متجاوز را از آب و خاکشان دور کنند.    قلم‌هایی که تا به امروز برای هشت سال دفاع مقدس زده شده است، تمرکز خود را بیشتر بر روزهای جنگ و حوادث آن قرار داده است، غافل از آن که جنگ تحمیلی برای مردم دیگر مناطق ایران هشت ساله بود ولی برای مردمان این سرزمین بیش از ده سال طول کشید! روزهای قبل از شروع جنگ و درگیرهای و ناآرامی‌های پیش‌آمده در هرج و مرج روزهای اول پیروزی انقلاب و همچنین روزهای سخت درگیری نیروهای مردمی با انواع گروهک تروریستی در این استان، روزهایی نفس‌گیرتر از روزهای جنگ بودند که این نواحی را درگیر جنگی طولانی‌تر کرد.رمان «عریان در برابر باد» دقیقا به همین روزها و ارتباط آن با روزهای دفاع مقدس پرداخته است. ترسیم چهره‌ی منافقین و گروهک‌های زخم خورده و درهم شکسته‌ای که سعی می‌کنند با استفاده از حضور صدام در عراق و موقعیت خاص کوهستانی آن‌ها همواره از ناحیه مناطق مجاور به این دو استان،‌ مزاحمت‌هایی را برای مردم این نواحی ایجاد کنند. احمد شاکری در این اثر دو موضوع را دنبال می‌کرده است، یکی معرفی مردمان کُرد، فرهنگ، آداب و رسوم و باورهایشان و دیگری ترسیم آثار جنگ بر مناطق کردنشین کشورمان و همچنین تاثیر فعالیت گروهک‌های تروریستی برزندگی روزمره‌ی مردم این مناطق؛ که در این کار بسیار موفق بوده است.
در برابر باد
عریان در برابر باد که تاکنون به عنوان «رمان تقدیر شده جشنواره ایثار و شهادت» و «رمان تشویق شده در جشنواره کتاب سال دفاع مقدس» بیش از سه بار تجدید چاپ شده است و جدیدترین چاپ آن در سال گذشته توسط انتشارات سوره مهر و با قیمت ۱۱۹۰۰ تومان وارد بازار کتاب شده است.    با هم بخش‌هایی از این اثر را می‌خوانیم:پرده اول: خاطرات تلخ روزهای اسارتیوسف سر را به ستوه مسجد تکیه داد. سوزشی که از سینه به رگ‌های بدنش می‌ریخت، نفسش را به شماره می‌انداخت.   چهار ماه از آخرین باری که ابراهیم را بالای کوه دیده بود می‌گذشت که ملاادریس را دید. یادش آمد که شب واقعه در تلاشی بیهوده، سعی کرده بود بگریزد و در پناه صخره یا شکاف دره‌ای مخفی شود. ولی آفتاب نزده پیدایش کرده بودند. در حالی که از سرما بدنش خشک و نافرمان شده بود. چشم بسته و پابرهنه، دو روز میان برف و یخ در کوره‌راه‌ها و از فراز پرتگاه‌های وحشت انگیز به دنبال مردانی که بعداً فهمیده بود افراد شیخ جلال هستند راه رفته بود. به رانیه (شهری در کردستان عراق) که رسیده بودند، نیمه جان بود و پاهایش از سرمای کشنده و سنگ‌های برنده کرخت و سیاه شده بودند. در برابر اعتراضش او را مقابل زندانیانی که همچون جوجه‌های لرزان، تنگاتنگ هم کِز کرده بودند به درخت بسته و پای راستش را با میخی پولادین به زمین کوبیدند. چهار ماه زیرشکنجه‌های خردکننده، بارها آرزوی مرگ کرد و چندین بار تا پای چوبه‌ی اعدام رفته و لذت انقطاع کامل را چشیده بود. بارها شاهد بود که چگونه در مراسم باده‌گساری‌شان رقص جسدی را به نظاره می‌نشینند. آتشی گداخته می‌افروزند، اسیری را در حلقه‌ی پایکوبیشان گردن می‌زنند و آتش فروزان را بر رگ‌های بریده‌اش می‌گذارند، تا خون در رگ‌ها بگردد و دقایقی چون مرغ سرکنده بالا و پایین بپرد و آن‌ها با هلهله‌شان این نمایش را همراهی کنند. پدرش بارها برای آزادی او کوه‌ها را درنوردیده بود و شیخ جلال که نفوذ پدرش در سنندج و بین مردم کُرد را خوب می‌دانست از ابوبکر قول گرفته بود که اگر پسرش حساب خود را از سپاهی‌ها و جاش‌ها [منظور خبرچینی از میان خودی‌هاست] جدا کند، از خونش می‌گذرد. وگرنه در دیدار بعدی‌شان لحظه‌ای در کشتنش تردید نخواهد کرد.در این مدت پیر و شکسته شده بود و چیزی جز پوست و استخوان از جوانی‌اش باقی نمانده بود. یک ماه بعد که به کانی‌چاو [شهری که حوادث اصلی داستان در آن اتفاق می‌افتد] بازگشت، از نگاه‌های غریبه‌ی مردم ده، سردی سکوتشان، چشم‌های سرخ شده‌ی ملا و دست‌های لرزانش که برای اولین بار در گرفتن دستان یوسف تردید کرده بود، همه چیز را فهمید. خبر کشته شدن ابراهیم که هیچ‌وقت جنازه‌ای از او برنگشت، دهان به دهان چرخید و مردم را به تردید واداشته بود. مردمی که او و همرزمانش را چون فرزندان خود میانشان پذیرفته و بارها جانشان را برای همکاری با او به خطر انداخته بودند و بالاخره آنچه که بزرگتر‌ها از گفتن آن شرم داشتند را از زبان بچه‌ها شنید: یوسف، ابراهیم را کشته است!   او به خودش و ملاادریس قول داده بود که ابراهیم را پیدا خواهد کرد و قاتلش را به او خواهد شناساند. اکنون بیش از ده سال از آن زمان می‌گذشت. گرچه یوسف خود را وقف کانی‌چاو کرده بود ولی هنوز گهگاه بختک این اتهام بر سینه‌ی خاطرات گذشته‌ی کانی‌چاو سنگینی می‌کرد.پرده دوم: مگر اسلام ما چه عیبی داشت که به دام کمونیسم افتادی؟!صدای کوبیدن در، محمد را از خواب بیدار کرد. در حال مالیدن چشم‌هایش، نگاهی به تاروخ کرد. کنار دیوار زانو در بغل گرفت و گفت: «سلام مامو![عمو]»تاروخ سر را تکان داد. رودابه روسری بلندی روی سر و شانه انداخت، تشت را بلند کرد و سوی در رفت.
- بفرمایید آقا معلم. یک کاسه گیلاخه[غذایی که با گیاهیی صحرایی درست می‌شود] پیدا می‌شود با هم بخوریم...  
پیاکا [مرد] پاشو آقا معلم را تعارف کن!
صدایشان از راهروی بین دو اتاق محقر خانه، کوفتگی پای تاروخ را از یادش برد. محمد به راهرو دوید.  
تاروخ دست به اسلحه برد. می‌توانست از این فرصت استفاده کند و در یک چشم به هم زدن یوسف را غافلگیر کند؛ و شبانه با رودابه به کوه بزنند و در نهایت تا فردا ظهر به سلیمانیه برسند، قبل از اینکه کسی از اهالی کانی‌چاو بویی ببرد. اما اگر رودابه مخالفت کند؟ اگر یوسف مقاومت کند و کار خراب شود؟...
محمد با همه توانش یوسف را داخل اتاق کشید. یوسف بر سر محمد دست کشید و آرام گفت: «بی‌دعوت مزاحم شدم. فقط...» 
تاروخ تکانی به خود داد و گفت: «وقتی پا روی نمد خانه‌ی من گذاشتی میهمانی، بنشین.»  
رودابه به اتاق خرامید. خوشه‌ی یاقوتی رنگ انگوری که در کاسه‌ای چوبین قرار داشت را روبروی یوسف بر زمین گذاشت. یوسف سرمحمد را که به دهانش خیره شده بود به سینه چسباند و مقداری اسکناس پیچیده شده در پارچه‌ای را کنار کاسه گذاشت و گفت: «قبول کنید، از طرف ملاادریس است!»
تاروخ برافروخته گفت: «کدام باوَهیز [آدم بی‌آبرو] گفته تاروخ نان صدقه می‌خورد؟ دستی که ناتوان باشد بریدنش بهتر است.»
رودابه لب گزید. در حالی که تلاش می‌کرد لرزش دستش را پنهان کند، گفت: «وا، پیاکا، خدا مرگم بدهد... .»  
یوسف به سرفه افتاد و گفت: «ملاادریس پدر همه‌ی ماست. پدر کانی‌چاو!»   
تاروخ بدون اینکه به یوسف نگاه کند گفت: «کردستان فقط یک پدر داشت، آن هم صلاح الدین [فرمانده ایرانی از نژاد کُرد که در جنگ‌های صلیبی فتوحات بسیاری را برای سپاه اسلام رقم زد.] بود. بعد از او کردستان یتیم است.»
یوسف سکوت کرد. ملا، مرد اسلحه نبود. او سیاست و اسلحه را بعد از مرگ  رابعه- زن مصری تبارش- به فراموشی سپرده بود. مرگ رابعه، در تبعید و غربت، چهره‌ی سیاست را که زمانی برایش مقدس بود، سیاه و خشن جلوه داده بود.
یوسف گفت: «صلاح‌الدین وقتی مرد، فقط چهل و سه دینار و یک سکه‌ی طلا داشت. ادریس هم جز چند کتاب و یک نمد چیزی ندارد. صلاح‌الدین هرچه به دست آورده بود به رعایایش می‌بخشید. ملاادریس هم هرچه داشته برای این مردم فدا کرده، حتی ابراهیم را...»   
تاروخ سیبیل بلندش را جویید و گفت: «پدر بودن جرئت می‌خواهد جوان! یوسف [یوسف بن ایوب، یا همان صلاح الدین ایوبی] سی هزار مسیحی را در فتح اورشلیم از دم تیغ گذراند ولی ملای شما هنوز گرمای اسلحه را با دست‌هایش تجربه نکرده است. او حتی نمی‌تواند سر یک انسان را از تنش جدا کند!»   
یوسف گفت: «من ترجیح می‌دادم تو همان تاروخ دوازده سال پیش بودی و روبه‌رویم اسلحه می‌کشیدی تا امروز که توّاب هستی؛ به پدرت پشت کردی و مزد بگیر پدرخوانده‌های این سرزمین شدی. اگر اسلام من را قبول نداری، اسلام حضرت فاروق چه عیبی داشت که به دام کمونیسم افتادی؟!»
تاروخ برافروخته شد، سوال یوسف را آشکارا در نگاه‌های رودابه نیز می‌دید. رودابه سر به زیر انداخت و گفت: «آقا معلم، ملا برای ما پدری می‌کنند. به خدا لقمه‌ی اجنبی از گلویمان پایین نمی‌رود.»
یوسف برخاست و در حال بیرون رفتن از اتاق گفت: «امیدوارم، امیدوارم!»
تاروخ از جا کنده شد. بسته پول را برداشت؛ در دستش فشرد و از پنجره به بیرون پرت کرد و زمزمه کرد: «آن جاش را می‌برم جایی که عرب نی انداخت، به شرفم قسم!»
در برابر باد
پرده سوم: ناموس تو خلق کُرد است   در گرگ و میشه صبح، تاروخ سنگین و بی‌صدا از میان خانه‌ای کانی‌چاو که در دامنه‌ی کوهی بلند آرامیده بود به طرف رود پایین روستا رفت. لباس‌هایش را از تن به در کرد و آرام داخل آب رفت. خود را به دو تخته سنگی رساند که آب از میانشان به حوضچه‌ی نقره‌ای رنگی می‌ریخت و به یک باره سر به زیر آب فرو برد. ماهیچه‌های ورزیده و پیچیده‌اش سرد شدند. خنکی آب خستگی را ذره ذره از بند بندش بیرون کشید.    از سال‌ها پیش زهر سرمای آب را چشیده بود؛ زمانی که او کودکی بیش نبود و پدر او را خواب آلود و کشان کشان در تاریک و روشن صبح‌های جمعه از بستر گرم بیرون می‌آورد و با خود برای غسل به رودخانه می‌برد. پدرش در سرمای سوزاننده‌ی ری بندان، یخ‌های رودخانه را می‌شکست و او را نیز با خود به زیرآب می‌کشاند. از همه‌ی آرزوهایی که پدر برایش داشته و خواسته بود که اوهم مانند خودش متعصب و دیندار باشد و از همه‌ی تمرین‌های سختِ پدر برای تربیتش، فقط یک چیز برایش باقی ماند، و آن، بدنی سخت بود که حتی در سردترین فصل سال نیز از آب رودخانه لذت می‌برد. تصور پدر از دین، که او را از بسیاری لذت‌های کودکی و نوجوانی محروم و دلزده کرده بود همانند ابری سیاه برخاطرات کودکی‌اش سایه انداخته بود.صدای خش خش بی‌سیم او را به خود آورد. پاهایش سینه‌ی رودخانه را شکافت. با چند گام بلند به بوته‌ی تمشکی که لباس‌هایش را برآن گذاشته بود رسید. اطراف را پایید و بی‌سیم را به دهانش نزدیک کرد. 
- به گوشم رفیق منیژه!  
- طرح تا کجا پیش رفته؟ صدای منیژه سرد و محکم بود.   
- تا خروس‌خوان فردا کار تمام است. 
- زن و بچه‌ات را بفرست بانه، جاده‌ها ناامن شده، برای برگشتنت دست و پاگیرند!    
- قرارمان چیز دیگری بود. پس سلیمانیه، خانه، زنم؟!   
- فراموششان کن! در جامعه‌ی اشتراکی، خویشاوندی مفهومی ندارد!   
- ولی، ولی، زنم نمی‌تواند از من جدا بشود. قول داده‌ام با خودم ببرمش.
- مردک مرتجع، تو، عرضه‌ی کار تشکیلاتی را نداری، هرچه باشد خون پدری خُرده‌بورژوا در رگ‌هایت هست!   
- رودابه...  
- یادت نرفته که سازمان، خود درباره‌ی ازدواج اعضا تصمیم می‌گیرد و تو رودابه را به سازمان تحمیل کردی، یک زن دهاتی پاپتی که هنوز الفبای ماتریالیسم دیالکتیک را نمی‌داند و هیچ انگیزه‌ای برای مبارزه ندارد.    
تاروخ فرو ریخت. منیژه بسیار عصبانی بود و تاروخ می‌دانست که او فقط مائو و انضباط نظامی را می‌پرستد.
- ناموسم را کجا بگذارم بروم؟!    
- ناموس تو خلق کُرد است. به خلق فکر کن! به کاری که برای انجامش رفته‌ای!  
و تاروخ به رودابه فکر می‌کرد و اینکه بدون او چگونه می‌تواند به آینده بیندیشد. 
- تو یکی از کادرهای عملیاتی سازمان هستی و من در سمتِ فرمانده‌ی سازمان تصمیم می‌گیرم که با چه کسی ازدواج کنی!  
تاروخ می‌شنید و نمی‌شنید.
- بعد از آمدنت به سلیمانیه ترتیبی می‌دهم یکی از چته‌ها با رودابه زندگی کند! به روناک فکر کن! او می‌تواند تو را پله پله بالا ببرد! 
حرارتی که نفرت یا خشم بود در سینه‌ی تاروخ شعله کشید. فکر اینکه مردی دیگر رودابه را تصاحب کند دیوانه‌اش می‌کرد. صداهای اطراف در نظرش محو شدند، درخت‌های عریان، رنگ باختند. کوه‌ها محو شدند. بی‌سیم از دستش سُر خورد، بر روی سنگ‌های صیقلی کنار رودخانه افتاد و از هم پاشید. صورتش را با دست‌ها پوشاند. همه افکار و آرزوهایش یک باره در ذهنش فرو ریختند. از خود متنفر شده بود. لبریز از خشم دست در بوته‌ی تمشک برد و آن را با ریشه از میان سنگ و خاک بیرون کشید.پرده چهارم: لقلقه‌ی زبان، از گوش به عقل می‌رود نه به دل!   باپیر [یکی از ثروتمندان دِه که از طریق قاچاق و همکاری با گروهک‌های تروریستی به این جایگاه رسیده است.] به تاروخ گفت: «ماهی هزار دلار! البته برای اول کار.» بعد به طرف صندوق رفت و با گذاشتن یک پایش روی آن و قفل کردن انگشت به کمربندش گفت: «کاری که قصد انجامش را داریم آن‌قدر ثروتمندت می‌کند که می‌توانی کل کانی‌چاو و دِه‌های اطرافش را صاحب شوی!»   
تاروخ بر خود لرزید. فکر چنین ثروتی دیوانه‌اش می‌کرد. قدرت فکر کردن از او گرفته شده بود.باپیر گفت: «از فردا کارت شروع می‌شود. ما میهمان‌های مهمی داریم و قرار است کانی‌چاو پایگاه مهمی در جذب نیرو برای طالبان باشد. طالبان یعنی تریاک، مرفین، پول نقد، دینارهای دست نخورده!»باپیر مکث کرد و به فکر فرو رفت و گفت: «مثل اینکه هنوز تصمیم نگرفته‌ای؟!»
تاروخ نگاهش را از زمین به باپیر دوخت و گفت: «باید بدانم چه کاری است.»  
باپیر گفت: «تو رابط میان ما و افراد آن‌ها در سیستان و بلوچستان می‌شوی. مزدور می‌بری و پول می‌آوری، همین!»  
تاروخ سرش را با تایید تکان داد. باپیر گفت: «اما قبل از این، کار ناتمامی در کانی‌چاو داری که باید تمامش کنی. توی دهان اهالی کانی‌چاو پیچیده این پسره...»    
باهو گفت: «هیوا، پسر ابوخضر.»    
باپیر ادامه داد: «همین، با معجزه سالم مانده، اسم تپه‌ی برهانی سر زبان‌ها افتاده است و این نگرانمان می‌کند. حل این مشکل به دست تو آسان‌تر است تا با غیر.» باپیر بوی چای دارجلینگ را به سینه کشید و رو به تاروخ گفت: «دست‌های تو برای ماشه چکاندن ساخته شده‌اند و دست‌های من برای کوبیدن بر دف.»
[از اینجا موقعیت داستان تغییر می‌کند و ادامه داستان مربوط به هیوا پسر ابوخضر است که در همان محل صحبت این چند نفر در صندوقی پنهان شده است و بعد از شنیدن صحبت‌های آن‌ها به فکر فرو می‌رود.]  
- دست‌های پسرت با انگشت‌های ظریف و کشیده‌اش برای دف ساخته شده‌اند. یک سال، پیش درویش مصطفی شاگردی کند، قول می‌دهم که سال بعد همراه خودم برای جشنواره‌ی موسیقی ببرمش فرنگ. هیوا می‌شنید و نمی‌شنید. خیالات هجوم آورده به ذهنش، رهایش نمی‌کردند. خلیفه [یکی از مقامات اهل تصوف است] این را به ابوخضر گفته بود و او در جواب فقط مکث کرده بود. هیوا در برزخی بین گفته‌ی ملاادریس و سخن خلیفه به سر‌می‌برد. قلب هیوا از هیجان در سینه‌اش نمی‌گنجید. می‌خواست به پای پدر بیفتد تا قبول کند تپش قلب هیوا شدت گرفت. مانند زمانی که در آرزوی همراهی با خلیفه- که هر سال به فرنگ می‌رفتند- لحظه شماری می‌کرد. 
-هیوا هنوز کوچک است. بگذارید عقل و بلوغش که کامل شد سرش را می‌تراشم و او را تا هروقت که بگویید به خدمت تکیه می‌فرستم.  
پیش‌تر خلیفه درباره‌ی هیوا به پدرش گفته بود: «در چشم‌های پسرت آثار هوش و ذکاوت می‌بینم ابابکر.»  
- پسر اسمت چیست؟  
- هیوا   
- دوست داری برای سماع درویشان دف بزنی؟!   
عرق بر تن هیوا نشست.   
ابوخضر گفت: «خلیفه این بچه اهل تمییز نیست، هنوز خوب و بد نمی‌داند. هنوز ذکر نمی‌داند تا خلوت درویشان را بشناسد.» خلیفه بدون اینکه به ابوخضر نگاه کند دستی برسیبیلش کشید و گفت: «بگذار خودش بگوید!» هیوا پس از گشتی در خانه‌ی ذهنش گفت: «ملای کانی‌چاو... ملای کانی‌چاو... در وعظش گفته: کُلَّ مِا اُلهِیَ عن ذِکرا... فَهو المسیر» [هرآنچه انسان را از ذکر خداوند مشغول و منصرف کند، قمار است.]    
چهره‌ی خلیفه برافروخته شد. روبه ابوخضر پرسید: «این ملای کانی‌چاو را ندیده‌ام؟!»   
ابوخضر گفت: «تبعیدی حکومت پهلوی است. پیر و گوشه‌گیر است. گهگاه برای مردم وعظ می‌کند.»  
خلیفه چند لحظه چشم‌هایش را بست و گفت: «از قول من به ماموستایتان بگو دف دایره‌الاکوان است و پوستش وجود مطلق. ضربه‌هایی که بر دف می‌خورد ورود واردات الهی است از باطن به موجود مطلق. زنگوله‌های پنج‌گانه‌اش اشاره به مراتب نبوت، ولایت، رسالت، خلافت و امامت است. صدای این زنگوله‌ها ظهور تجلیات الهی و علم مطلق در دل‌های اولیا است...» 
ابوخضر کلام خلیفه را قطع کرد و گفت: «این‌ها که گفتید نه در فهم من است و نه در فهم ماموستای یک ده!»
خلیفه چانه‌ی هیوا را در میان دو انگشتش گرفت و گفت: «سخنی که در دل یک پسربچه حک می‌شود از دل برآمده، لقلقه‌ی زبان، از گوش به عقل می‌رود نه به دل!»
  









این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: مهر]
[مشاهده در: www.mehrnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 22]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن